𝐺𝑜𝑑𝑓𝑎𝑡ℎ𝑒𝑟 𝑝𝑎𝑟𝑡 1(𝑀𝑖𝑛𝑠𝑢𝑛𝑔)

1.7K 162 35
                                    





مردی که روی سکو بود، به نوبت، اسم‌های روی لیستی را که در دست داشت، می‌خواند؛ از میان جمعیت، دانش‌آموزانی که در لباسِ‌های آکادمیک، آخرین ساعات حضورشان در مدرسه را تجربه می‌کردند، روی سکو می‌آمدند و لوحی را دریافت می‌کردند. و انتهای پله‌ها، والدینی که با نگاه‌های پر افتخار و دسته‌گل‌های زیبایی که در دست داشتند، انتظارشان را می‌کشیدند.

اما این خوشحالی، برای همه نبود؛ نه برای پسری که با سری به زیر افتاده، سعی می‌کرد نگاهش را از آغوش‌های گرم دانش‌آموزان و والدینشان بگیرد.

جیسونگ، گوشه‌ای از لباس‌اش را در مشت‌هایش می‌فشرد و هر لحظه بیش‌تر از قبل، نگرانی و احساسات متناقض، به جانش می‌افتاد.

اگر صدایش می‌کردند و بر روی سکوها می‌رفت، کسی در انتهای پله‌ها نبود که انتظارش را بکشد. آن لحظه باید خجالت می‌کشید؟! از نگاه‌های ترحم برانگیزِ آدم‌ها، ناراحت می‌شد؟! زیر سنگینی نگاه‌شان، خود را می‌باخت و آن‌جا را با آخرین سرعت، ترک می‌کرد؟!

‌آه که چقدر دلش برای خودش میسوخت و از این ترحمی که به خود داشت، بیزار بود. کاش می‌توانست آنجا نباشد، کاش می‌توانست نامرئی شود در چشم‌ها، ای کاش میتوانست زمان را دست کاری کند و از این روزِ زجرآور، بگریزد و دنیایی از ای کاش‌هایی که تا ابد حسرت می‌ماندند.

‌گاهی به خودش شجاعت می‌داد و لحظه‌ای بعد، خودش را می‌باخت. گناهش چه بود که اولین خاطرات‌اش، از یتیم‌خانه‌ای در لندن شروع می‌شد؟ گناه‌اش چه بود که تا ابد، لقبی نازیبا را با خود یدک می‌کشید؟ گناهش چه بود؟ مگر او خواسته بود تا فرزندی، بی‌آغوشِ پدر و مادری باشد که گوشه‌ای از قلب‌اش، همیشه برای آن حس تهی می‌ماند؟!

مگر تقصیرِ خودش بود که تصویری از داشتنِ خانه‌ای هر چند کوچک اما مملو از عشق، در چشمانش نقش نبسته بود؟ مگر تقصیرِ خودش بود که با حسرت و گاهی حسادت، به آغوش‌هایی که مکانِ امن کودکان بودند، خیره می‌شد؟!

به یاد داشت...به خوبی به یاد داشت. زمانی که دستی نبود تا اشک‌های کودکانه‌اش را که از ترسِ کابوس‌های شبانه، گونه‌هایش را فتح می‌کردند، پاک کند. صدایی نبود که در گوش‌اش لالایی بخواند تا حرف‌های ظالمانه‌ی آدم‌های اطرافش را نشنود. انگلستان، جای مناسبی برای یک دورگه نبود؛ چشم‌های زیبا اما متفاوت‌اش، او را لو می‌داد و زندگی در آن زندانِ سرد و بی‌طراوت را، سخت‌تر از قبل می‌کرد.

زمان در اطرافش، همچنان در حرکت بود اما گوشه‌ای از ذهن جیسونگ، به سرنوشت‌اش گلایه می‌کرد و در گذشته، پرسه می‌زد. به یاد داشت روزهایی را که با لباس هایی که بوی نو بودن می‌دادند، به ردیف و در کنارِ باقی کودکانِ یتیم‌خانه می‌ایستاد و با چشم‌هایی ملتمس و منتظر، انتظارِ خانه داشتن را می‌کشید. اما پسرک، هرگز از سمت خانواده‌ای انتخاب نشد؛ دوستان‌اش را می‌دید که دست در دستِ خانواده‌ی جدیدشان، برای همیشه، آن‌جا را ترک می‌کردند. همیشه می‌گفتند، کمی بیش‌تر منتظر بماند، نفر بعدی اوست؛ اما هرگز نفرِ بعدی، نبود. خیلی بیش‌تر منتظر ماند، اما هرگز نوبت او نشد و جیسونگ ماند و مخروبه‌ای از سوالاتِ بی‌جواب. چرا هرگز انتخاب نشد، چرا کسی او را ندید و چرا دوست داشته نشد؟

𝙨𝙩𝙧𝙖𝙮 𝙆𝙞𝙙𝙨' 𝙨𝙩𝙤𝙧𝙞𝙚𝙨Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin