𝑀𝑒𝑚𝑜𝑟𝑖𝑎𝑙 (𝐶ℎ𝑎𝑛𝑚𝑖𝑛)

988 69 11
                                    


با قدم‌هایی بلند، میان چمن‌های پارک، حرکت می‌کرد و سرخوش از برخورد آفتاب ملایم بهاری به پوست‌اش، لبخندی به لب داشت. نفسی عمیق کشید و سرش رو بالاتر گرفت تا بیش‌تر از این محبت خورشید، بهره‌مند بشه.
- جلوی پات رو نگاه کن...مراقب باش نخوری زمین.
سونگمین، چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهِ پر از حرف‌اش رو به پسرِ مونارنجی دوخت. از حرکت نایستاد و فقط، لبخندی روی لب‌هاش نشوند.
- هیونگ امروز عجیب نیست؟!
از پسرِ مونارنجی پرسید و دوباره به آسمانی که امروز شفاف‌تر از همیشه بود، خیره شد. تکه‌های سفید ابر، نقاشی جالبی رو در دل آسمان کشیده بودند.
- عجیب؟!
به قدم زدن ادامه دادن.
- اوهوم...به آسمون نگاه کن، انگار نه انگار که امروز چه روزیه. خیلی صاف و‌ شفافه، انگار که حتی خوشحاله...عجیبه که من هم از دست‌اش ناراحت نیستم.
چان، قدم‌هاش رو سرعت بخشید و درست کنار سونگمین قرار گرفت.
- خب نبایدم ناراحت باشی...بهت که گفته بودم. چه اشکالی داره آسمون، یه روزم خوشحال باشه؟! همیشه که نمی‌شه بباره یا دلگیر باشه. یه روزایی هم لازمه که خودخواهی کنه!
با این حرفِ چان، سونگمین از حرکت ایستاد؛ پسرِ مو رنگی، با حس کردن جای خالی سونگمین، به پشت سرش نگاه کرد.
- ولی نه امروز!
نگااه‌اش رنگ غم گرفت و به زمین زیر پاهاش، خیره شد.
چان، قدم‌های رفته رو برگشت و کنارش ایستاد؛ کمی سرش رو خم کرد تا شاید چشم‌های سونگمین رو ببینه.
- سونگمین، بهم قول داده بودی که امروز، بهترین روزم باشه. قصد نداری که بزنی زیر قولت؟! گفته بودی کلی برنامه چیدی واسه امروز. امروز، روز مهمیه!
پسرک، سرش رو بالا گرفت و لبخندی زوری، روی لب‌هاش مهمان کرد.
- درسته، من قول دادم. می‌خوای تا موقع ظهر، تو این پارک باشیم. نظرت در مورد دوچرخه چیه؟!
چان با این پیشنهاد سونگمین، موافقت کرد.
هر دو به سمت ایستگاهی که دوچرخه کرایه می‌دادن، رفتن.
- دوتا دوچرخه واسه‌ی یک ساعت.
به مردی که اونجا مسئول کرایه‌ی دوچرخه‌ها بود، گفت.
- دوتا نه، یکی. من رو نمیکت می‌شینم، تو سواری کن. منم نگاهت می‌کنم.
- واقعا؟! باشه اگه اینطور می‌خوای... لطفاً یکی باشه.
جمله‌ی آخرش رو به مرد متعجب گفت.
.
.
.
- مطمئنی بستنی نمی‌خوای؟!
سونگمین در حالی که از بستنی ترامیسوی خودش می‌خورد، از چان پرسید.
- آماده‌ای بریم؟!
چان بی‌توجه به پرسش سونگمین، سوال دیگه‌ای رو مطرح کرد.
سونگمین قاشق رو در ظرف پلاستیکی بستنی فرو کرد و کمی به فکر رفت. هردو سوار ماشین شده و به سمت مسیری آشنا، حرکت می‌کردن.
- هوا داره تاریک میشه!
پسر مونارنجی، خبری گفت و به آخرین وداع خورشید با زمین، نگاه کرد. اون هم دوست نداشت که شب بشه...شب، خبرهای ناخوشی رو در پی داشت.
- هیونگ، می‌گم دیگه بسه...برگردیم؟!
سونگمین در حالی که سعی می‌کرد بغض‌اش رو مخفی کنه، ملتمسانه از چان درخواست کرد.
در جدال عجیبی برای مهار کردنِ اشک‌هایی بود که قصد داشتند، دوباره به بیرون از چشم‌هاش راه پیدا کنن.
چان، غمگین شد؛ دوست داشت که هرگز به اون سمت نرن و حتی کیلومترها، از اون مکان فاصله بگیرن. ولی تا کِی؟! تا کِی می‌تونستن به این وضعیت ادامه بدن؟! باید یه جایی، نقطه‌ای بر پایانِ آخرین جمله‌ی کتاب، می‌ذاشتن.
- برگردیم هیونگ؟! الان ممکنه بباره...هوا هم سردتر شده...من لباسم خیلی گرم نیست...برگردیم؟! یه روز دیگه...
حرف‌های درددارِ سونگمین، توسط چان قطع شد. اون داشت مثل بچه‌ها بهانه می‌آورد که از اتفاقی اجتناب‌ناپذیر، دوری کنه.
- سونگ! لطفاً...در مورد امروز صحبت کرده بودیم. لطفاً به سمت همون مسیر برون.
چشم‌های سونگمین، اشکی شده و شانه‌هاش می‌لرزیدن؛ خودش هم می‌دونست که نمی‌تونه بیش‌تر از این، از حقیقت فرار کنه.
- اما...هیونگ یه روز دیگه میام، فقط اینبار... لطفاً!
سوزِ صدای سونگمین، در روحِ چان رخنه می‌کرد و اون رو می‌آزرد. کاش می‌تونست بگه که خودش، بیش‌ترین عذاب رو می‌کشه.
- خواهش می‌کنم سونگ، ادامه نده. باید بریم چون زمانی نمونده!
.
.
.
بهانه‌ی سونگمین، درست از آب در اومده بود؛ ابرها داشتن می‌باریدن و زمینِ خاکی زیر پاشون، گِلی می‌شد.
چان، کمی جلوتر قدم برمی‌داشت اما تمام حواسش، سه قدم عقب‌تر، کنار پسری بود که گویا غم عالم روی سرش آوار شده.
- همه‌اش تقصیر من بود هیونگ، متأسفم.
چشم‌های سونگمین، با ابرهای بالای سرش مسابقه گذاشته بودن. قلب‌اش تیر می‌کشید و حس می‌کرد چیزی تا مسدود شدن راه تنفس‌اش، نمونده.
- گفته بودم از این دوتا واژه بیزارم "تقصیر منه، متأسفم". یکم تندتر بیا، هوا سرد شده، تاریکه و باید زودتر برگردی.
چان قصد داشت تا بیش از این، سونگمین رو عذاب نده اما اون خودش رو لایق تک تک این زجرها می‌دونست.
- چرا قبول کردی؟!
چان ایستاد و به سونگمینی که این سوال رو مطرح کرده بود، نگاه کرد.
لعنت...صداش چیزی فراتر از غم بود، مثل نوت‌های سوزناکِ ویولنی که با آرشه‌ی بی‌رحم، آهنگی رو می‌نواخت. آهنگی که نه شادی درش بود و نه خوشی...مثل آهنگی اختصاصی که داستان غم‌انگیزی رو روایت می‌کرد.
- چون خودم خواستم!
دروغ محض بود، چان تا آخرین لحظه، قصد داشت اون پسر لجوج رو قانع کنه اما در آخر، نتونست در برابر اشتیاقی که داشت، مقاومت کنه.
- دروغه...بازم داری دروغ می‌گی.
سونگمین، با صدایی لرزان از گریه حرف می‌زد.
- نمی‌گم، اون خواسته‌ی خودم بود. اگر نمی‌خواستم، هیچکس نمی‌تونست من رو مجبور کنه.
پسرِ بزرگ‌تر، رو به سونگمین گفت؛ می‌خواست این احساس عذاب وجدانی رو که بندبند وجودش رو به اسارت می‌کشید، ازش بگیره.
- تو گفتی که من آماده نیستم ولی من اصرار کردم. گفتی که هنوز نمی‌تونم تو چنین ارتفاعی، صخره‌نوردی کنم اما من...من...
هق‌هق‌اش شدت گرفت و با زانو، روی زمین گل‌آلود افتاد. زانوهای لخت‌اش که از شلوارک جین، بیرون مونده بودن، آلوده و گِلی شدن.
- من گفتم اگه تو باهام نیای...خودم به تنهایی می‌رم...من تهدیدت کردم...
سرش رو بالا آورد و با شرم، به چانی که لبخندی پر درد بر لب داشت، نگاه کرد.
- می‌دونستم چطوری وادارت کنم...می‌دونستم محاله بذاری تنها برم و من...عین یه عوضی...از این سوءاستفاده کردم...و
گریه امانش نمی‌داد و هر لحظه، آسمان‌ هم حریص‌تر می‌شد و با شدت می‌بارید.
- من انتخاب کردم که باهات بیام...پس انتخاب خودم بوده نه تهدید تو.
چان، با لحنی مهربان اما غمزده گفت.
سرِ سونگمین پایین افتاد و گریه‌هاش، شدت گرفت؛ دست‌هاش رو که در کنارش روی زمین گل‌آلود بودن، مشت کرد.
- وقتی به ارتفاع رسیدیم...من عین یه بزدل ترس برم داشت...تو من‌ـو بالاتر فرستادی و گفتی که از پشت هوام رو داری...گفتی مراقبمی...
چان، فقط ایستاده بود و نمی‌تونست چیزی بگه؛ یادآوری اون روز، کار آسانی نبود.
- یادته هیونگ...قلابم رو اشتباهی به کار بردم و شکست...
سرش رو بالا آورد تا چان رو بهتر ببینه و اینطوری، خودش رو بیش‌تر مجازات کنه.
- ازم گرفتیش و مال خودت رو دادی...گفتی نشکسته فقط من بلد نیستم ازش استفاده کنم...اینقدر ترسیده بودم که نفهمیدم داری دروغ می‌گی...
چان، صورت‌اش رو به جسم‌های سنگی اطراف برگردوند تا در چشم‌های پسر کوچک‌تر، رنگ عذاب وجدان رو نبینه.
- بهم گفتی پشت سرمی و هوام رو داری، گفتی ادامه بدم چون چیزی نمونده...من واقعا می‌ترسیدم...فکر اینکه اگه سقوط کنم چی میشه، ذهنم رو آشفته کرده بود...
- سونگمین، نیازی نیست...
فریاد دردآلود سونگمین، حرف‌اش رو قطع کرد.
- نه...لازمه، لازمه که بگم...باید بگم، باید یادم بندازم که سر خودخواهی و حماقت من، چه اتفاقی افتاد!
صداش رو به آرامی رفت و ادامه داد:
- تو به جای قلاب، از دست‌هات استفاده کردی...دست‌هات رو بینِ شیارهای صخره می‌ذاشتی و با وجود دردی که سنگ‌ها به استخون‌هات وارد می‌کردن، هیچی نمی‌گفتی تا من نفهمم...
چان چیکار می‌تونست بکنه که سونگمین رو در این حال نبینه؟!
- منِ احمق، اینقدر عجله داشتم که به بالا برسم، نفهمیدم با اون قدم‌های عجول روی سنگ‌ها، چیکار دارم می‌کنم... سنگ‌ریزه‌ها...اونا بودن مگه نه؟!
از چان پرسید و سپس ادامه داد:
- رفتن تو چشم‌ات درسته؟! اون موقع بود که پات لغزید؟!
چان به اون روز برگشت، به همون ساعت و دقیقه.
سنگ ریزه، داخل چشم‌اش فرو رفت، درست وقتی که می‌خواست جای پاش رو روی شیاری سفت کنه. پاش لغزید و کم مونده بود تا بیوفته اما با دست‌هاش، خودش رو نگه داشت.
شانه‌ی سمت راست‌اش، به شدت کشیده شد و می‌تونست حدس بزنه آسیب جدی به تاندون‌اش وارد شده. آخی که سعی کرده بود با گزیدن لب‌هاش مهارش کنه، به بیرون درز پیدا کرد.
سونگمین صداش رو شنید و با نگرانی به پایین نگاه کرد؛ چان تا اون موقع، علی‌رغم دردی که داشت، جاش رو تثبیت کرده بود. پسر کوچکتر با نگرانی در مورد حال‌اش پرسید اما چان به دروغ گفت که خراشی روی دست‌اش ایجاد شده و مسئله‌ی جدی نیست.
یادش میومد که سر سونگمین فریاد کشید تا اون رو به خودش بیاره و مجبورش کنه بدون نگاه کردن به عقب، از صخره بالا بره تا خودش رو به قسمت امنی برسونه.
سعی کرد تا خودش رو هم بالا بکشه اما اون درد لعنتی در شانه‌اش، امانش رو بریده بود. چاره‌ای نداشت، تصمیم نهایی رو گرفت.
چان در وضعیت خوبی به سر نمی‌برد و می‌دونست بدون قلاب و با مشکل شانه‌اش، نمی‌تونه به بالا برسه. راه برگشت هم همینقدر دشوار بود.
اون نمی‌خواست تسلیم بشه، تصمیم داشت هرطور که شده، اون صخره رو به همراه سونگمین بالا بره. اما به خوبی می‌دونست که چه احتمالاتی رو پیش رو داره.
سونگمین داشت بالا می‌رفت و به زودی، با کشیده شدن طنابی که اون دو صخره نورد رو به هم متصل می‌کرد، پسر کوچک‌تر متوجه می‌شد که چان حرکتی نمی‌کنه.
پس در تصمیمی دشوار، کارابین* خودش رو از طناب باز کرد. قصد نداشت اگر فرجامش سقوط می‌شد، سونگمین رو هم با خودش به زیر بکشه.
چان بالاتر رفت، تقلا کرد، جنگید و با درد کشنده، مقابله کرد اما سرانجام، شانه‌ی آسیب دیده‌اش، باعث شد تا دست‌اش از سنگ رها بشه.
- هیونگ اون طناب لعنتی رو چرا باز کرده بودی؟! چرا منِ لعنتی رو هم با خودت نبردی؟! چرا؟!
فریاد بغض‌آلود سونگمین، پسر بزرگ‌تر رو از خلصه‌ی آخرین خاطرات‌اش، بیرون کشید.
- معذرت می‌خوام سونگ...که اینطوری رهات کردم. هیونگ رو می‌بخشی مگه نه؟!
چان هم به آرامی داشت می‌گریست.
- تو نباید تنهایی می‌رفتی...حالا نگام کن...من شب و روزم رو دارم با عذاب وجدان سر می‌کنم. ای کاش قلم پام خورد می‌شد و نمی‌اومدم خونتون...ای کاش خاله، به جای طرفداری از من، جلومون رو می‌گرفت...ای کاش قبول نمی‌کردی...ای کاش من بودم که سقوط می‌کردم...
- بس کن پسر، این حرفا چه فایده‌ای داره؟! خودت رو جمع کن...بیا تمومش کنیم
.
.
.
سونگمین، طنابی رو از کیفی که به همراه خودش از ماشین آورده بود، بیرون کشید. اون طناب انگار، حرف می‌زد...از پسری می‌گفت که ترسید و همه چیز رو خراب کرد...از پسری می‌گفت که شجاع موند و با جسارت، زندگی‌اش رو پایان داد.
کنار سنگ قبر ایستاد و طناب رو به دورش پیچید؛ سپس دو سرش رو با کارابین، به هم وصل کرد. اون آخرین چیزی بود که از چان به یادگار داشت، آخرین یادگاری!
بعد از امشب، دیگه چان رو نمی‌دید...حتی در توهماتش. چان، ازش قول گرفته بود تا خودش رو درمان کنه.
بعد از امشب، امکان داشت که در طول دوره‌ی درمان و حتی بعدش، خاطرات مهمی رو از یاد ببره اما قول داده بود. باید به قولش عمل می‌کرد.
دیگه نمی‌خواست که چان رو ناامید کنه. این مدت، به قدری عذاب کشیده بود که علاوه بر خودش، به دیگران هم آزار می‌رسوند. این دلتنگی و عذاب وجدان، داشت اون پسرک رو خطرناک و دیوانه می‌کرد.
- امیدوارم حتی اگه از یادت رفتم...
سونگمین حرف چان رو قطع کرد.
- از یادم نمی‌ری...هرگز.
و چشم‌اش رو به نقطه‌ای درست کنار سنگ قبر دوخت؛ جایی که نامه‌هایی رو برای خودش نوشته و داخل یک جعبه‌ی فلزی، کنار دوست‌اش، خاک کرده بود. نامه‌هایی که قرار بود بعد از درمان، وقتی که از ماجرای طناب دور سنگ‌قبر کنجکاو شد، پیداشون کنه.
- فراموشت نمی‌کنم رفیق...نه حداقل واسه‌ی مدت زیاد.
*کارابین: وسیله‌ای فلزی که برای اتصالات تجهیزات سنگ‌نوردی به کار می‌رود.

𝙨𝙩𝙧𝙖𝙮 𝙆𝙞𝙙𝙨' 𝙨𝙩𝙤𝙧𝙞𝙚𝙨حيث تعيش القصص. اكتشف الآن