Part 25

658 139 169
                                    

جیون کیفشو برداشت و برای بار آخر ظاهرشو توی آیینه چک کرد.
نفس عمیقی کشید و نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با عجله از اتاقش زد بیرون و با قدمای بلند و سریعی اون راهرو رو طی کرد و وقتی به اتاق بکهیون رسید بی‌اراده چندثانیه پشت در ایستاد و بهش خیره شد اما سریع مسیرشو ادامه داد و پایین رفت.

با قدمای سریعی سمت در عمارت میرفت که با صدای باز شدن در اتاق کار بکهیون و بلافاصله صدا شدن اسمش توسط اون ایستاد و روشو سمت اون برگردوند.
بکهیون نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با اخم جلوتر رفت و با فاصله نسبتا کمی از جیون ایستاد و با کنجکاوی بهش خیره شد.

_الان داری میری کالج؟

جیون روز قبل همراه بکهیون به دیدن مادرش رفته بود پس امکان نداشت که بخواد به اونجا بره اما چیزی نگفت و منتظر جواب جیون موند.
اون سرشو برای تایید حرف بکهیون تکون داد و با عجله شروع کرد به حرف زدن.

_به سجونگ قول دادم که بعد از کلاسا همراهش برم تا چندتا وسیله برای خونش بخره برای همین زودتر میرم میخوام از راننده بخوام دنبالش بریم خونش و بعدش خودمونو به کلاس برسونیم.

تمام مدت که یه نفس حرف میزد بکهیون نگاهشو روی صورت اون میچرخوند و با دقت بهش گوش میکرد و بعد از تموم شدن حرفاش بلافاصله با صدای آرومی جوابشو داد.

_آرومتر! یکم نفس بکش.

جیون چندثانیه درحالی که ریتم نفساش کمی تند شده بود و نفس‌نفس میزد بهش خیره شد.
از چشماش مشخص بود که هیجان زیادی داره و بکهیون دوباره بی‌اراده دستشو روی سرش کشید و موهاشو نوازش کرد.

_بهت خوش بگذره.

جیون انتظارشو نداشت و تا زمانی که بکهیون دستشو از روی سر اون برداره بی‌حرکت موند و نفسشو توی سینش حبس کرد.
دوباره همون احساس عجیبو تجربه میکرد و انگار قلبش از حرکت ایستاده بود.
بکهیون دستشو از روی سر اون برداشت و بدون اینکه حرف دیگه‌ای بزنه سمت پله‌ها رفت تا برگرده به اتاقش.
چندلحظه طول کشید تا جیون ریتم نفساشو کنترل کنه و نفس عمیقی کشید و راه افتاد تا خودشو به سجونگ برسونه.

بکهیون برگشت به اتاقش و درو بست.
با اخمای تو هم رفته سمت تختش رفت و خم شد و گوشیشو برداشت و تاریخو چک کرد و مطمئن شد.
عصاشو کنار گذاشت و روی تختش نشست و چندثانیه توی سکوت با خودش فکر میکرد که یعنی جیون فراموش کرده امروز سالکرد ازدواجشونه؟!
خم شد و کشوی میزی که کنار تختش بود رو باز کرد و به هدیه‌ای که برای جیون خریده بود خیره شد.

...

سجونگ یکم از بستنی‌ای که جلوش بود خورد و با دقت یادداشت گوشیشو چک میکرد و بی‌اراده لبخند میزد.
این اولین باری بود که تنهایی زندگی میکرد و یجورایی براش هیجان داشت.

𝑳𝒊𝒍𝒚 𝑶𝒇 𝑻𝒉𝒆 𝑽𝒂𝒍𝒍𝒆𝒚 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ✓Where stories live. Discover now