‌part⁵~𝐁𝐫𝐨𝐤𝐞𝐧 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭~

445 116 65
                                    

از خواب بیدار شد و روی تخت سخت نشست
دستی به گوشه سمت راست لبش کشید و بزاقشو پاک کرد
توی سینه اش حس سوزش داشت
جایی تقریبا سمت چپ سینش
قلبش تیر میکشید و بغض کرده بود
بلند شد و لباسشو تو تنش مرتب کرد
صدای زیادی از بیرون اتاق میومد
کشتی تو حالت سکون بود و حرکت نمی‌کرد
در اتاق باز کرد و بیرون اومد
افراد روی عرشه برای انجام کارها عجله داشتن و با دو کارهارو انجام میدادن
نگاهش به اطراف چرخوند
چشماش نگاه آشنایی دید و برگشت
کاپیتان جانگ زل زده بود به چشمای هیونگ رنجیده اش و پوزخندی لباشو اشغال کرده بود
جین اخماشو توی هم کشید و سمت اتاق برگشت و داخل شد و روی تخت نشست
از هوسوک متنفر بود؟!
نه
فقط رنجیده بود
خیلی هم رنجیده بود
هرکسی جای جین بود حتما از کاپیتان متنفر میشد
ولی جین فرق داشت با بقیه
قلبش نمی‌تونست از کسی متنفر بشه و این سخت و بد بود

از بچگی بهش یاد داده بودن انسانها خطرناکن و اصلی ترین قانون
دوری از انسانها بود
قانونی که باید حفظ میشد تا نکنه قلب و روحش آسیب ببینه
انسانها با حرفاشون و کارهاشون قلبتو میشکنن ولی تهش با این باور که "من که کاری نکردم اون زیادی جدیش گرفته" خودشونو تسکین میدن

ولی پسرک پری زاده ما اهل قانون و قانونمداری نبود
اون میخواست چیزای جدید تجربه کنه
میخواست از محدودیت ها بگذره
میخواست رشد کنه و جلو بره
جلو و جلوتر
مرزها و بشکنه و به هم جنس و رنگ هاش نشون بده انسانهای خوبی هم هستن
ولی زمانی به خودش اومد که قلبش شکسته بود و روی سینش،درست روی قلبش یه قلب شکسته کوچولو بوجود اومده بود
قلبی که اگه یبار دیگه می‌شکست هیچی ازش نمی موند
این خاصیت پریها بود
وقتی عمیقأ یه نفرو دوست داشته باشند
کافیه اون شخص کاری بکنه که عمیقاً رنج ببرن
یهو قلبشون می‌شکنه و میمیرن
میدونید
اونا درست مثل نهنگان:)
جین همیشه این داستان رو با خودش مرور میکرد
داستانی که مادرش روزای قبل مرگش
مدام برای همسرش تعریف میکرد
و اما جین
از لایه در نگاهشو میداد به پدر عصبی و مادر گریونش
مادرش رو به همسرش می‌گفت
~می‌دونی قصه ما درست مثل نهنگاست
هرچی گریه می‌کنیم دل دلبرمون برامون نمی سوزه
اونا حتی نگاهمون هم نمیکنن
فکر میکنن آب دریاست رو صورتمون
یهو دلمون می‌شکنه
می‌ریم میشینیم تو ساحل و میمیریم
همین قدر ساده ،همینقدر دردناک~

همیشه اینجای داستان که می‌رسید پدرش می‌خندید و سرشو تکون میداد و از اتاق خارج میشد و همسر گریونشو تنها میذاشت
حتی حضور پسرشو هم حس نمی‌کرد
جین بغض کرده نگاهشو به مادرش میداد و برای تسکین مادرش
وارد اتاق میشد و بغل کوچولو و شونه های نسبتاً پهنشو به مادرش هدیه میداد تا آروم بشه

اون روز هم طبق معمول پدرش با خنده بلند شد و سمت در رفت تا بره بیرون ولی با حرف همسرش سرجاش ایستاد ولی برنگشت

~𝚈𝙸𝙽☯︎𝚈𝙰𝙽𝙶~Where stories live. Discover now