‌part¹⁷

211 66 24
                                        

با شنیدن صدای قدم هایی که نزدیکش میشدند سرش را بلند کرد و به پوزخند کنج لب وزیری که دایی اش هم بود نگریست
وزیر دستانش را دوطرف یونگی بسته شده به صندلی چوبی گذاشت و سرش را کج کرد

_کارمو خیلی راحت کردی یونگیآ

با گیجی لب باز کرد:

+منظورت چیه؟!

_منظورم؟!

تکخنده تحقیرآمیزی میزند و به یونگی پشت میکند

_منظورم کشتن مادرته... میدونی؟! اون ملکه عجوزه داشت برای منم دردسر میشد...حیف شد....قصد داشتم خودم کارشو تموم کنم.....

یونگی با تعجب به برادر مادرش نگاه میکرد و حقیقتا سخنی برای گفتن نداشت
وزیر لبخند عجیبی زد و دوباره دستاشو روی دسته های صندلی گذاشت و با چشم های خندان به نگاه متعجب خواهرزاده اش نگریست

_تعجب کردی عزیزم؟!

یکی از دست هاشو بلند کرد و گونه خواهر زاده شو لمس کرد

_تو با کاری که انجام دادی من و به هدفم قدم های بسیاری نزدیک کردی
مادرت احمق بود،دنبال سنگ افسانه ای بود که صدها سال دزدان و تاجران نتونستن پیداش کنن
ولی من نه...
من اون سنگ رو نمی‌خوام
میدونی خواهر زاده
میدونی من چی می‌خوام ؟!
معلومه که میدونی
من سلطنت رو می‌خوام
امپراتوری رو می‌خوام
و تو با انداختن خودت توی محدوده من کارو برام راحت تر کردی

سرشو به سر یونگی نزدیک تر میکند

_وقتی تو بمیری
اونم توی تخت سلطنتی خودت
وقتی که مردی رو در کنار خودت داشته باشی
با بدن های برهنه.....

به چهره ترسیده خواهر زاده اش میخندد و عقب میکشد
دستانشو در پشت سرش گره میزند

_اونوقت مردم از تو به عنوان پادشاهی کثیف و دیوانه یاد میکنند
امپراتوری که بر اثر جنون مادر خودشو کشته و هرزه مردهای بسیاری شده
و از من به عنوان وزیر اعظم می‌خوان که تصمیمی برای سلطنت بگیرم

+تو...تو حق همچین کاری رو نداریییی....تو حق بازی با آبروی من رو نداری

وزیر به سمت خروجی حرکت کرد
اما در میان راه ایستاد

_بازم میگم....درست مثل مادرت احمقی...اونم منو کم می‌گرفت
فکر میکرد تا پایان زندگیم میشم سگ گوش به حرفش
و بزرگ ترین اشتباهش همین بود....

وزیر به راهش ادامه داد و فریاد های یونگی رو نادیده گرفت....

•••

_کجا میری هوسوک؟!

نامجون دست هوسوک رو اسیر دست خودش کرد و مانع از رفتنش شد

+کجا میرم؟!میرم دنبال یونگی...من تازه پیداش کردم نامجون...می‌خوام برم پیشش.....می‌خوام برم نجاتش بدم ..... این حق عشق ما نیست....

_ولی این بی فکری و دیوونگیه...ما باید نقشه بکشیم...خواهش میکنم هوسوک...به خودت بیا....این راهش نیست

هوسوک به دیوار چوبی تکیه داد و روی زمین لیز خورد
صورتشو با دستاش پوشوند

دختر جنگجوی همراهشون شرمگین سرشو پایین انداخت
دالزی شونه آتو رو لمس کرد و لبخندی به چهره شرم زده اش هدیه داد

×درست میشه جنگجوی من

•••


فرد غریبه لباسی که بر روی هانبوک خود پوشیده بود رو بیشتر روی سرش جلو کشید
نگاهشو جستجوگر روی دیوار به حرکت در آورد
کمی بعد لبخند زنان به سمت بوته هایی رفت و آن ها را کنار زد
از حفره درون دیوار عبور کرد و وارد قسمت پشتی قصر شد

آروم حرکت میکرد و سعی میکرد نظر کسی رو جلب نکند


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

متاسفم بخاطر غیبت و حجم کم این پارت
حال مساعدی نداشتم
و تعداد کم ووت ها بی انگیزه ام کرده⁦ಥ‿ಥ⁩

دوستون دارم🤍

~𝚈𝙸𝙽☯︎𝚈𝙰𝙽𝙶~Where stories live. Discover now