part⁷~𝐆𝐫𝐢𝐞𝐟~𝐌𝐢𝐬𝐬~

399 97 39
                                    

~جزیره~

شمشیرشو از تو غلافش بیرون آورد و موانع از جنس طبیعت روبروشو تک به تک نابود میکرد و جلو و جلوتر می‌رفت
درخت های بلندو بی ثمر و شاخه های پر برگ
آسمونی که دیده نمیشد و سکوت حاکم بر فضا
سکوتی که با صدای خش خش برگ های زیر پای جانگ و افرادش کم و بیش  میشد
کاپیتان به نقشه درون دستاش نگریست و اخماشو تو هم کشید
ایستاد و اطرافشو از نظر گذروند
اخماشو بیشتر تو هم کشید و باز هم نگاهشو به نقشه داد
جئون نزدیک کرد شد
+کاپیتان؟!
برگشت و نگاهشو به افراد خستگی ناپذیرش داد
اینبار به طرز عجیبی خسته و درمونده شده بودن
-نقشه نشون میده که غار باید اینجا باشه
+ولی اینجا هیچ غاری نیست، این چطور ممکنه..

جانگ عصبانی نقشه رو به زمین زد و کنار تنه درخت پیری نشست
سرشو بالا گرفت و به درخت تکیه داد
از پشت تمام اون شاخ و برگا،به ماه درخشانش نگاه کرد
غم عجیبی رو دلش خونه کرده بود
غمی که داشت مثل موریانه ذره ذره وجودشو میخورد
جنس غم امشبش فرق میکرد
امشب
قلبش میزبان غم جدیدی بود
غمی ک میشد ریشه های دلتنگی رو توش مشاهده کرد
بعضی وقتا از خودش متنفر میشد
از اینکه هنوزم عاشق کسی بود که خودساخته رو خود شکست

یونگی،تمام عمرش و گذاشته بود تا هوسوک خودشو دوست داشته باشه
تا به خودش نگه نجس
تا خودشو خورد نکنه
تا عاشق خودش باشه ولی
خودش،با دستای خودش،با حرفایی که از هزارتا خنجر هم برنده تر بودن
شیشه وجود هوسوک و به زمین زد و هزارتیکه اش کرد
تنشو با خنجر حرفاش درید و جسدشو در خلأ رها کرد

ولی هوسوک
هنوزم عاشق ماه شبای تاریکش بود
اون منتظر شب تاریک و درخشش ماهش بود
منتظر شب بود تا دوباره ماهشو ببینه
دوباره مهتاب درخشانشو لمس کنه
دوباره...
منتظر پایان روز تاریکش بود
برخلاف همه از روشنایی متنفر بود
روشنایی مانع از دیدن ماهکش میشد
اون هنوزم عاشق ماه بی رحمش بود
عشق،دقیقا همینه
یه عاشق همیشه عاشق میمونه
حتی زیر خروارها خاک
حتی زمانی که دیگه بدنش باهاش همراهی نمیکنه
حتی زمانی که قلبش دیگه ضربانی نداره
حتی...
آره:)یه عاشق همیشه عاشق میمونه

جانگ چشماشو بست و تبسم درخشانی پس از مدت ها مهمان لبهاش شد
تبسمی که کمتر رشته های خوشحالی و میشد دَرِش دید
تبسمی دردناک و غمناک

اینکه عاشق همجنست بشی تو دنیای اونا اونقدرا هم جا افتاده نبود
ولی جانگ عاشق شاهزاده ای شد که حالا امپراتور کشورش بود

+کاپیتان..

با صدای پسرکی که گذشته رو براش یاد آور میشد چشماشو باز کرد و بهش زل زد

~𝚈𝙸𝙽☯︎𝚈𝙰𝙽𝙶~Onde histórias criam vida. Descubra agora