حس کیونگسو براش مبهم بود اما سعی میکرد ارومش کنه...
نمیدونست چه اتفاقی افتاده اما استرس و ترس از سرو روی پسر میریخت و اون تمام تلاشش رو میکرد این حس رو به ارامش تبدیل کنه...
کیونگسو همونجور که اشکاش میریخت خودش رو جلو کشیدو اول سرش رو به سینه کای تکیه داد و بعد هم مثل بچه های بی پناه خودش رو جمع کرد و توی بغلش خزید...
کای با تعجب دستاش رو بالا اوردو بی حرف پشتش گذاشت...
به مجود کوچولوی توی بغلش خیره شد و اون رو به خودش فشرد...
دستش رو نوازش وار روی کمر نحیف پسرک لرزون کشید و خب اون کمی شوکه شده بود.. این که کیونگسو اول پسش میزد و بعد اینجوری بی پناه بهش میچسبید بهش میفهموند که توی مغز اون پسر یه چیزایی باهم تناقص دارن...
کیونگسو خودش رو بهش فشردو گذاشت افکار توی مغزش اروم بگیرن...
دیشب انقدر احساس تنهایی کرده بود که الان فقط دلش میخواست محکم کای رو نگه داره و به سلولای مغزش بفهمونه اون جدایی های لعنتی فقط یه خواب تموم شده بودن و اون قرار نبود تنهابمونه یا دوبازه گیر هانسو بیفته..
کای چونش رو روی موهاش گذاشت و بعد از نفس عمیقی همونطور که خیلی اروم به جلو و عقب تکون میخورد با صدایی که سعی میکرد حسی جز ارامش ازش پیدا نباشه گفت:کیونگ انقدر از این دنیا نترس... از ادماش... از وضعیتش...
من هیچوقت تنهات نمیزارم اما تو همش
ترس و استرس داری اصلا اروم نیستی...
حلقه دستاش رو تنگ تر کرد و حرکاتش رو اروم تر..
_ اگه اینجوری ادامه بدی مسخرست... ما به دنیا اومدیم و مجبوریم زندگی کنیم..
این اتفاقا تو زندگیمون افتاده و مجبوریم باهاشون سر کنیم..
میدونم.. میفهمم ماها هیچوقت نمیتونیم از زندگیمون لذت ببریم چون گذشتمون باعث ترس از ایندمون شده
میدونم اصلا نمیتونی به اینده فکر کنی... به چیز های خوب.. چون فکر میکنی اصلا وجود ندارن..
درسته کیونگ توی دنیای ما اتفاق خوبی وجود نداره... خودمون باید برای خودمون این چیزارو بسازیم...
خیلی سخته درک میکنم من از تو انتظار ندارم متحول بشی و از فردا مثل یه ادم سر زنده و وقت شناس زندگی کنی... من فقط میخوام یکم اروم باشی کیونگسو...
مغز انسان به ارامش نیاز داره و این چیزیه که تو ازش دریغ میکنی... چه تو خواب چه تو بیداری..
زندگی کردن خیلی سخته کیونگ مثل یه غول بزرگ میمونه که از هیچ چیزیش خبر نداریم و وارد نیستیم..
حالا فکر کن مغزه تو الان اون غول به اون بزرگی رو تو خودش جا داده...
برای همینه که داره از هم میپاچه... تو داری توی مغزت زندگی میکنی اینکارو نکن...
اون غول رو از ذهنت بکشش بیرون و بزارش جلوت... مطمعنن توی این
یک سال انقدر باهاش سر کردی که همه چیزش رو بلد باشی...
سخت نیست فقط ما ادما تحملش رو نداریم چون رویای یه زندگی
قشنگ رو داشتیم اما وقتی عقلمون رسید که زندگی یعنی چی این غول بزرگو نشونمون دادن و گفتن این زندگیمونه و باید باهاش سر کنیم...
و طبیعیه که ماهم نتونیم کار دیگه ای بکنیم...
یکی مثل من باهاش کنار میاد...
یکی مثل بکهیون باهاش دوست میشه... اما کیونگ تو زندانیش کردی و
تا وقتی که ازادش نکنی دست از سرت بر نمیداره...
کیونگسو که اشکاش دیگه قطع شده بود فقط با چشمای بسته به حرف های تماما درسته کای گوش میداد و حس میکرد هر لحظه بدنش داره اروم تر میشه...
خودش هم میدونست چه بلایی سر زندگیش یا به قل کای غولش اورده اما ترسی که از دنیای اطرافش داشت نمیزاشت کاری کنه...
کیونگ برعکس کای غولش رو دوست داشتو میترسید ازادش کنه و تو دنیای بیرون داغونش کنن...
برای مردم شاید زندگی خودشون سخت و
ترسناک بود اما زندگی دیگران رو به راحتی خراب میکردن... کیونگسو از شکست خوردن غولش در برابر اونا میترسید...
بینیش رو بالا کشید و چشماش رو باز کرد... دلش نمیخواست از اغوش کای بیرون بیاد با این که همین الان بهش گفته بود از اطرافش نترسه ولی بازم ذهنش بیش از حد سعی داشت بهش بفهمونه اگه بدون کای جایی بره شدیدا اسیب میبینه...
اگه یه روزی کای برای همیشه میرفت مطمعنن کیونگسو هم انقدر تو اتاقش میموند تا وقتش برای زندگی کردن تموم بشه...
از فکرایی از که توی سرش گذشت لرز به تنش افتاد و محکم دستاش رو دور پسر حلقه کرد...
_ هی کیونگ جدیدا خیلی منو بغل میکنی فکر نکن نفهمیدم...
با لحن مشکوک و بامزه ای ادامه داد: نکنه از من خوشت میاد منحرف؟
کیونگسو چشماش رو گرد کردو سرش رو بالا اورد اما با دیدن چشمای شیطون کای مشتش رو اروم تو کمرش زد و بی توجه دوباره سرش رو به سینه ش تکیه داد...
کای ابروهاش رو بالا انداخت و گفت :کیونگ واقعا دارم بهت مشکوک میشم وایسا ببینم یعنی چی؟ چرا انقدر عمیق و با حس منو بغل
میکنی یااااااااااااااا کیونگسو ولم کن از من جدا شووووووو... کیووووونگ ولم کن...
کیونگسو بدون این که ولش کنه به غربتی بازی هاش میخندید و انگشت های خودشو توی هم پیچیده بود تا بر اثر تکون تکون های محکمش جدا نشه...
کای ابروهاش رو بالا انداخت و همونجور که سرش رو پایین گرفته بود تا پسرک رو ببینه گفت:هی من جدیم کیونگسو... رفتارم رو شوخی برداشت نکن...
کیونگ سرش رو بلند کردو چونش رو به سینش تکیه داد...
چشماش رو بالا اوردو به چشمای آروم دکترش نگاه کرد...
با گذشت این نیم ساعت انگار تمام خواب ها و حس بدش رو فراموش کرده بود..
کای یکی از ابروهاش رو بالا دادو گفت:هوم؟ این چه نگاهیه؟
کیونگ بی حرف فقط نگاهش کرد و اروم پلک زد به هر حال اگر میخواست چیزی بگه هم نمیتونست پس ترجیه میداد این حس خوبی که داره رو برای خودش نگه داره...
کای به چشمایی که حالا ارامش توشون دیده میشد نگاه کرد و سرش رو کمی پایین تر بردو گفت:چرا اینجوری نگام میکنی...
کیونگ پلک گیجی زدو با قیافه ای که مثل علامت سوال بود بهش خیره شد...
درواقع اون مثل همیشه بود و نمیدونست چی توی نگاهش تغییر کرده...
کای که از قیافه بانمکش خندش گرفته بود لبخندی زدو بازم سرش رو پایین برد...
فاصلشون فقط دو انگشت بودو نفسای اروم جفتشون به صورت هم دیگه برخورد میکرد...
_ او؟کیونگسو چرا جدیدا نگاهت مظلوم شده؟... انگار دیگه نمیخوای سر به تنم نباشه..
نگاهش رو پایین تر کشیدو به لبای نیمه باز پسرک که از تعجب به این حالت در اومده بود نگاه کرد...
نفس عمیقو گرمش رو روی لبهاش رها کرد و دوباره تو چشماش خیره شد...
کیونگ سرش رو کج کردو لبخند بزرگ و دندون نمایی تحویلش داد و بعد هم
دوباره سرش رو توی سینه ش پنهان و دستاش رو محکم کرد..
کای اروم شروع به خندیدن کردو در همون حال گفت:یا این دیگه چی بود؟
***
( دو هفته بعد )
بکهیون با استرس ناخونش رو جویید و گفت:اگه حالش بد بشه چی؟
اگه عصبی بشه و اگه نتونه تحمل کنه؟ الان زود نیست؟
چانیول که دیگه کلافه شده بود چشماش رو تو کاسه چرخوندو گفت:آیش بک... بخاطر خدا بس کن دیگه...اگه قرار بود چیزی بشه الان اینجا نبودیم..
بکهیون لباش رو روی هم فشرد تا دیگه با صداش پسر رو ازار نده اما خب انگار یچیزی توی دلش داشت میجوشید و اون بخاطر تجربه قبلی که داشت هر لحظه نگران تر میشد...
بلافاصله با شنیدن صدای گوشیش با استرس اون رو بالا اوردو دوباره گفت:آه چن....چنه ، چیکار کنم؟؟
چان نگاه پر افسوسی بهش انداخت و جواب داد: فکر کنم باید جوابشو بدی هوم؟ خودت نظری نداری؟ ...
...
چشماش رو تو کاسه چرخوندو به شوکا نگاه کرد...
نمیدونست چرا غذا نمیخوره اما مدام هم زوزه میکشید و کیونگ مطمعن بود گشنشه...
چشماش رو گرد کردو دندون هاش رو بهم فشرد...
غذا رو تو جاش کوبوند و روی تختش نشست... دیگه حوصله کل کل و ناز کشیدن یه سگ نفهم رو نداشت...
به شوکا که حالا مظلومانه جلوش مینشست نگاه کردو دستش رو نوازش وار روی سرش کشید و نفسش رو بیرون داد...
این حیوون بیچاره که تقصیری نداشت به هرحال اگر مریض هم شده بود کیونگ از چیزی سر در نمیاورد...
شوکا کمی خودش رو لوس کرد و سرش رو بیشتر به دستش کشید و
چند ثانیه بعد انگار که خوشش اومده باشه دستاش رو روی پاهای
کیونگ گذاشت و خودش رو کمی بالا کشید...
پسرک با لبخند دندون نمایی دو دستش رو توی موهاش فرو بردو
همون لحظه شوکا به سرعت از تخت بالا اومدو رو پاهاش دراز کشید...
کیونگسو با خنده نگاهش کردو دستاش رو دور تن پشمالو و نرمش حلقه کرد...
این حیوون واقعا حالش رو خوب میکرد و خیلی وقت ها نمیزاشت احساس تنهایی بکنه...
با لبخند گشادی سر چرخوند و نگاهش به ساعت افتاد و چشماش گرد شد 11:00
کای هنوز نیومده بود و این یعنی احتمالا یه فاجعه اتفاق افتاده بود
با نگرانی به دورش نگاه کرد و خوب...
هیچ کاری از دستش بر نمیومد و هیچ جور نمیتونست بفهمه دکترش کجاست و چرا دیر کرده...
حرکت دستاش تو موهای شوکا متوقف شده بود و لب پایینش رو خیلی کم پایین داد... آخرین باری که کای دیر اومده بود اصلا جالب نبود چون اون شاید به مدت یک ساعت گریه کرده بود و اصلا حال درستی نداشت..
YOU ARE READING
SLEEP OVER(1 & 2 )
Fanfictionموهای لطیف پسر کوچک تر رو نوازش کرد و زمزمه وار گفت: سخت نیست.. فقط ما ادما تحملش رو نداریم چون رویای یه زندگی قشنگ رو داشتیم اما وقتی عقلمون رسید که زندگی یعنی چی... این غول بزرگو نشونمون دادن و گفتن این زندگیمونه، باید باهاش سر کنیم و ماهم نمیت...