sleep over season2 part10

36 7 0
                                    

هانیول سر پسرک رو بوسید و با لبخند کم جونی گفت: یکم دیگه تحمل کن... همه چیز تموم میشه...

یونهو از پنجره به بیرون از خونه که بارون میومد نگاه کرد و پرسید:چرا این شب لعنتی تموم نمیشه؟ با این که هوا روشنه... ولی انگار توی همون روز گیر افتادیم

هان نگاهش رو دنبال کرد و درحالی که به قطراتی که روی شیشه به سمت پایین روون بودن چشم ‌میدوخت گفت:بخاطر اینه که همه اتفاقا پشت هم افتاده و وقت نکردی به ساعت توجه کنی...
پسر کوچیک تر سرش رو روی میز کوچیک آشپزخونه گذاشت و اینبار پرسید: چانیول شی... حالش خوبه؟
هانیول اینبار نیم نگاهی به در بسته اتاق انداخت و گفت: صادقانه بخوام بگم... فکر نمیکنم ... نمیدونیم تیر به جای حساسی خورده یا نه ولی خب خیلی خونریزی داشته...شیان هم تازه راه افتاده که برگرده... الان وضعیتیه که هرکس باید به اعتقاداتش چنگ بندازه...

یونهو که یواش یواش بغض میکرد پشت هم پلک زد و گفت: خیلی برای سهون مهمه؟

_ همم... میدونی.. دقیقا مثل جونگین... میبینی که چقدر بهش احترام میذاره....
و نگاهش رو به بکهیونی داد که  با استرس و
رفت و آمد مدامش همه رو کلافه کرده بود و خب دست خودش نبود... اون ناخواسته جو منفی خونه رو جزب میکرد و میفهمید که اتفاقای بدی داره میفته فقط نمیخواست باور کنه چه اتفاقایی...

لوهان که بالاخره تونسته بود سهون رو یجا بشونه کنارش ایستاد و درحالی که به زور لیوان شربت قند رو به لباش نزدیک میکرد گفت: فقط یه ذره... یکم بخور.. ممکنه فشارت بیفته...
و سهون درحالی که دستش رو کنار میزد چشماش رو بست و گفت: فقط یکم ساکت شو تا بتونم آروم بشم لوهانا... میشه؟
لو که حس میکرد پسر توی این وضعیت به شدت درموندست بیشتر اصرار نکرد و خودش هم بغ زده کنار سهون نشست و نفسش رو بیرون داد...

کیونگسو که یواش یواش صورتش داشت خیس میشد پشت در اتاق نشست و زانوهاش رو بغل کرد...
درسته که شیان پشت تلفن گفته بود حال کای خوبه و این خیلی به کم شدن استرسش کمک کرده بود اما اون هنوزم دلهره داشت...
و وضعیتی که از چان دیده بود این دلهره رو بیشتر میکرد....
انگار مغزش ناخوداگاه داشت خودش رو برای یه اتفاق بد آماده میکرد و کیونگ نمیخواست تسلیمش بشه...

سهون کلافه چندبار دیگه توی اتاق رفت و آمد کرد و در آخر درحالی که باز به کت بینواش چنگ میزد گفت:  میبرمش بیمارستان... همین الان...
اما قبل از این که توی اتاق برگرده لوکاس به دستش چنگ زد و گفت: نزدیک ترین بیمارستان تا اینجا نیم ساعت فاصله داره و دوستت تا اون موقع دووم نمیاره... اگر هم یک درصد بتونی برسونیش ... مگه نمیگین گروه خونی کمیابی داره؟ به این سرعت نمیتونن کاری براش بکنن فرقی نمیکنه سهون فقط وضعیت رو برای خودش سخت تر میکنی...

پسر بزرگتر درمونده قدمی عقب گذاشت و درحالی که دست های شل شدش به موهاش چنگ میزدن پرسید: پس من چیکار کنم...
_ میتونی کنارش بمونی و منتظر شیان باشی... اونم فکر نمیکنم به این زودیا برسه.. به هرحال الان بهتره تنهاش نزارید...
همه اعضا یکی یکی داشتن جم میشدن و بکهیون اولین نفری بود که با رد شدن از کنار سهون وارد اتاق شد...
براش دیگه مهم نبود... تک تک حرفاشون امید رو از اون میگرفت و بک نمیخواست باور کنه...

SLEEP OVER(1 & 2 )    Where stories live. Discover now