کیونگ کمی از دیوار خاکستری رنگ فاصله گرفت و گفت: الان خوب شد؟
کای که از اتاق خواب خارج میشد پشتش ایستاد و بعد از کمی سکوت گفت: جای چانیول اونجا خالیه...
پسر کوچک تر که ناخواسته اشک توی چشماش جمع میشد لبخند کم جونی زد و گفت: قرار بود بد خلقی نکنی...کای درحالی که نم موژه هاش رو میگرفت آروم خندید و گفت: قشنگه... یجورایی انگار همیشه یاداوره که چه اتفاقایی رو پشت سر گذاشتیم..
کیونگ به طرفش برگشت و درحالی که موبایلش رو بالا میگرفت گفت: اوما دوباره زنگ زده بود... هنوزم فکر میکنه من اگر برگردم خونه خیلی برام بهتره... نمیتونه قبول کنه...پسر بزرگتر روی مبل راحتی رو به روی تی وی نشست و درحالی که سر شوکارو که کنارش لم داده بود نوازش میکرد جواب داد: فردا میریم دیدنشون... نمیخوام جوری باشه که فکر کنن پسرشون رو دزدیم...
و کیونگ که رو به روش میشست آروم خندید...بعد از گذشت این ۱۰ ماه پش سر گذاشتن اون شب و برهه لعنتیش کیونگسو بالاخره به خونه برگشته بود... پدر مادرش انقدر بعد از دیدنش گریه کردن که انگار میدونستن توی چند ماه گذشته چی به پسرشون گذشته.. اما خب همه اون ها از روی دلتنگی بود...
کای وحشتناک ساکت شده بود و هر از چندگاهی تکرار میکرد که نتونسته چان رو ببینه و درواقع آخرین حرفایی که باهم زده بودن بر میگشت به شب قبل از این که بیاد به عمارت هانسو دنبال کیونگسو.. همون موقعی که نزدیک جنگل بودن و همدیگه رو بغل کرده بودن...و این یاداوری براش هر دفعه غمناک و دردناک تر از قبل بود
اون فقط یه وقت هایی پیش بکهیون میرفت تا کمی باهم حرف بزنن.. انگار اون دوتا بیشتر از هر کس دیگه ای توی دنیا هم دیگه رو درک میکردن...
و بعد از گذشت سه ماه کیونگسو تصمیم گرفت که پیش کای بره تا باهاش زندگی کنه... خب اون فکر میکرد الان نوبت خودشه که به دوست پسرش کمک کنه چون کای واقعا ناتوان به نظر میومد...به خانوادش چیزی راجب رابطشون نگفته بود چون صادقانه هنوز شهامت حرف زدن راجب گرایشش و عکس العمل خانوادش رو نداشت...
وضعیت بد نبود.. یعنی یجورایی باید بحاطر نجاتشون از اون عمارت خراب شده تمام خدایان زمین و آسمون رو شکر میکردن اما خب نبود چانیول بینشون و اون مرگ ناحقانه انگار فضای بینشون رو کاملا خاکستری کرده بود...بکهیون به تنهایی توی خونه خودش برگشته بود و سعی میکرد روزمرش رو بگذرونه...
هفته های اول خیلی بی قراری میکرد... چشماش مدام خیس بودن... هروقت پشت در خونش میرفتن صدا گریه های بلندش رو میشنیدن... اما یواش یواش آرومتر شد... کمتر گریه کرد ولی به طرز عجیبی ساکت شد... کمی بی توجه و یکم گیج نسبت به اطراف...هنوزم اگر بدون خبر پیشش میرفتن اون رو با چشمای خیس گوشه ای از خونه گیر میاوردن اما حداقل جلوی دیگران کمتر شکننده به نظر میومد...
روزای اول بعد از هر بار به هوش اومدنش فقط اشک میریخت و نمیخواست باور کنه.. اما وقتی که کای بهش التماس کرده بود تا به خودش بیاد و حقیقت رو قبول کنه خودش رو توی بغل پسر بزرگتر جا کرده بود و با هق هق فقط گفته بود " حالا من چیکار باید بکنم؟"
از فکر به اتفاقای اخیر سرش رو بالا گرفت تا مبادا چشمای پر شدش بچکن و کای رو متوجه خودش کنه... اون باید قوی ادامه میداد...
YOU ARE READING
SLEEP OVER(1 & 2 )
Fanfictionموهای لطیف پسر کوچک تر رو نوازش کرد و زمزمه وار گفت: سخت نیست.. فقط ما ادما تحملش رو نداریم چون رویای یه زندگی قشنگ رو داشتیم اما وقتی عقلمون رسید که زندگی یعنی چی... این غول بزرگو نشونمون دادن و گفتن این زندگیمونه، باید باهاش سر کنیم و ماهم نمیت...