sleep over season2 part8

37 6 5
                                    

با درد چشماش رو باز کرد و چندتا پلک گیج توی اون تاریکی زد...
نمیدونست کجاست و اصلا ایده ای راجب اطرافش نداشت...
آخرین چیزی که یادش میومد این بود که به آدرس سونگه اومد و بعد از یکم پیاده روی درد وحشتناکی توی سرش حس کرده بود... و بله.. اون لعنتی ها بیهوشش کرده بودن...
هیچوقت فکر نمیکرد این اتفاق چرت و لعنتی برای خودشم بیفته و صادقانه اصلا فکر نمیکرد ضربه یه چوب بتونه از پا درش بیاره...
_ هی... سهون؟
با شنیدن صدای آشنایی سر دردناکش رو کمی بالا اورد و با دیدن لوهان که رو به روش به صندلی چوبی بسته شده بود چند لحظه سکوت کرد و بعد به سمتش حمله ور شد...
_ دندونات رو توی دهنت خورد میکنم پسره خیره سر....
اما خب با همون حمله ناموفقش فهمید که خودشم به صندلی مشابه بسته شده...

لوهان لباش رو توی دهنش کشید و هیچ حرفی نزد... درواقع حرفی برای گفتن نداشت... اون به شدت گند زده بود...
و البته که یه شب اینجا بودنش و شنیدن تهدید های سونگه انقدر ترسونده بودش که دلش نخواد مورد عنایت سهون هم قرار بگیره...درحال حاضر صورت این پسر براش مثل دروازه بهشت بود...

پسر بزرگتر لگد عصبی به کف زمین کوبید و سرش رو از پشت صندلی آویزون کرد...
این که اینجوری توی دست های سونگه گرفتار باشه براش خیلی وحشتناک بود... انگار که تواناییش رو زیر سوال برده بودن یا هنچین چیزی و اینا همش بخاطر اون پسره زبون نفهم بود... شیو لوهان...
با این فکر دوباره عصبی تر از قبل سرش رو بالا اورد و قبل از این که حرفی بزنه صدای پسرک توی گوشش پیچید: ببخشید... که توی دردسر انداختمت...

صداش چنان بغض داشت و میلرزید که انگار اندازه هزار سال گریه کرده بود...
سهون خنده عصبی کرد و گفت: ببخشم؟ فقط بذار از این خراب شده بریم بیرون... چنان بلایی سرت میارم که دیگه دلت نخواد زنده بمونی...

البته که همشون تهدید های توخالی بودن اونم بخاطر عصبانیت زیاد... وگرنه اگر میخواست این کار هارو بکنه چرا باید تا اینجا برای نجاتش میومد؟
لوهان آروم سرش رو بالا گرفت و همونجور که توی چشم هاش زل زده بود گفت: هرکاری میخوای بکن... فقط.. من رو از اینجا ببر..بیرون... خواهش میکنم...
و تازه اون موقع بود که زخم های صورتش دیده شدن...
انقدر خونی بود که معلوم نبود از کجا زخم برداشته...
سهون با چشم های ریز شده صورتش رو کنکاش کرد و گفت: کی این کار رو کرده؟
اما قبل از این که لبای پسرک باز بشه صدای سومی جواب داد: مگه مهمه؟...به هرحال که اون صورت زیباش به فاک رفته...
پسر بزرگتر دندون هاش رو روی هم فشرد و لب زد: سونگه...
پسر قهقه بلندی زد و لوهان دوباره با ترس سرش رو پایین انداخت...
این صدا براش مثل زنگ خطر شده بود و با شنیدنش دلش میلرزید...

: خب اوه سهون... تو اومدی اینجا... ولی من نه همراه خودت مدارکی رو دیدم نه توی ماشین لعنتیت...
کمی عصبی سمتش خم شد و فریاد زد: پس اینجا چه غلطی میکنی...
سهون با این که دستاش از پشت بسته بود اما اعتماد به نفسش مثل همیشه بود چون میدونست سونگه دربرابرش احساس کمبود میکنه...
هرچقدر هم تلاش میکرد..
اون فقط در حال دوییدن بود تا به سهون برسه و این کاملا مشهود بود...
پس پا روی پا انداخت و با پوسخند توی چشماش خیره شد: اومدم تورو بفرستم به جهنم سونگه شی...
سونگه پوسخندی زد و گفت: فکر کردی همیشه وضعیت به دلخواه توعه؟
_ تا الان که بوده...
با جوابی که شنید عصبی مشتی توی صورت سهون کوبید که صدای هین لوهان بلند شد...
_ به غلط کردن میندازمت... فقط باید نگاه کنی...
سهون گردنش رو صاف کرد و بی توجه به خونی که از گوشه لبش روون بود خندید: توی خیالاتت دست و پا بزن... به هرحال که رییست مثل سگ فرار کرده و تا چند وقت دیگه برادرش پیداش میکنه... میدونی؟ حس میکنم همین یدونه فیلم کافی بود... بیخودی چند سال وقت گذاشتم تا از کثافت کاری هاش مدرک جم کنم...
سونگه پوسخند عصبی زد و درحالی که قدم رو میرفت با تمسخر گفت: فکر کردی پلیسا طرف تون؟ شایدم طرف حق... هی مملکت اصلا اونجوری که فکر میکنی نیست پسر...
سهون نگاهش رو از چشم های ترسیده لوهان که بهش خیره بود با اطمینان گرفت و اینبار به سونگه داد...
پلک آرومی زدو زمزمه کرد: اشتباه تو اینه که همیشه فکر میکنی بیشتر از من میفهمی...ببینم... مگه فیلمی که ازش داشتم رو به پلیس تحویل دادم؟... توی این کثافت خونه فقط هم نوع ها حریف هم میشن... فکر میکنی هانسو سر چندتا از همین گروهک ها و به قول خودشون باند ها کلاه گذاشته بدون این که بفهمن؟ حتی پنج تاشون هم کافیه برای این که اون مردک نتونه تا یک ماه دیگه زنده بمونه...
سونگه گوشه لبش رو جویید و پوسخند زد: انقدر به خودت مطمئن نباش... بذار اول ببینیم که امشب زنده از این در میرین بیرون؟
سهون پوسخند تمسخر آمیزی زد و شگفت زده پرسید: واقعا فکر کردی چندتا طناب و زنجیر باعث میشه من  اینجا بمونم و مدارکم رو بهت تحویل بدم؟
ببینم منو اینجوری شناختی؟
اوه سهون بسته شده روی صندلی چوبی به دست تو بمیره؟..میدونی.. این برای من افت داره... یجورایی میشه بزرگترین لکه ننگ زندگیم...
سونگه بدون حرف نگاه خشمگینش رو از چشمای وحشی سهون گرفت و درحالی که نفساش کمی تند شده بود به سمت لوهان که کاملا لال بود راه افتاد: حال تو چطوره آهو کوچولو؟... تا الان بهت دست نزدم تا اوه سهون برسه... آخه جلوی اون یه لطف دیگه ای داره...
پسرک که از ترس حتی دندون هاش هم به لرز افتاده بود سرش رو پایین تر گرفت و اشکاش به سرعت جاری شدن...
هیچوقت فکر نمیکرد توی این وضعیت گیر بیفته... انگار این اتفاقا فقط برای فیلما بود... انگار توی واقعیت همیشه زندگی کاملا به مراد پیش میرفت و مشکلاتش فقط یک روز دوام داشتن...
سهون عصبی اخم کرد و لب زد: سمت اون نرو لی سونگه...
پسر عوضی که حالا نسبت به چند ثانیه پیش حس برتری داشت با تمسخر خندید و گفت: واقعا توی این وضعیت فکر کردی حرفت مهمه؟... البته بذار اینجوری بگم.. این مستر کوچولو انقدری هوس انگیز هست که حرف تو چندان روم کاری نباشه..

SLEEP OVER(1 & 2 )    Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora