لوهان با چشمای خوابالود لیوان آبش رو سر کشید و از آشپزخونه خارج شد ولی با دیدن حجم مشکی
رنگی که سهون بود و داشت کتش رو روی مبل
مینداخت توی جاش پرید و هین بلندی کشید...
پسر بدون توجه بهش بدنش رو روی مبل پرت کرد و به سقف خیره شد...
لوهان کمی قلبش رو فشرد و گفت :چرا مثل جن
ظاهر میشی ...مگه نگفتی شب نمیای؟
_برق رو خاموش کن...
درحالی که بهش خیره شده بود با صدای آرومی گفت و لوهان شوکه از دیدن چشمای فوق قرمزش چند لحظه سر جاش ایستاد و بعد سریع بدون این که حرفی بزنه برق آشپزخونه رو خاموش کرد...کمی گیج شده بود بخاطر همین اروم به سمت مبل قدم برداشت و آروم تر پرسید :هی ...حالت خوبه؟
و کنار بدن سهون که انگار اندازه هزار سال بار روش بود نشست...
سهون کمی پیشونیش رو فشرد و جوابی بهش نداد...
نمیخواست حرفی بزنه...
دلش میخواست یکی کنارش باشه و بدون این که اون چیزی بگه تمام حرفاش رو بفهمه و بهش بگه حق با اونه...لوهان نگران چندتا پلک زد و باسنش رو کمی جلو کشید...
این پسر رو جدی دیده بود ..عصبی دیده بود ...
حتی درحال شوخی کردن و و دست انداختنش ...
ولی تا به حال این حالتش رو ندیده بود ...اون عجیب بود...
و کمی ترسناک...سهون دستش رو پایین اورد و توی تاریکی به چشمای براق پسرک جلوش خیره شد...
_واقعا بلدی یکی رو آروم کنی...هیونگ قلابی؟
لوهان اینبار بدون غرغر بخاطر لقبش و با کمی تعجب از صدای پایین و تحلیل رفته سهون تند تند سر تکون داد و تا خواست حرف بزنه سر پسر بزرگتر روی سینش قرار گرفت :پس آرومم کن ... من یکم آرامش میخوام...لطفا...این ...
شوکه کننده ترین لحظه کل زندگیش بود...
این که اوه سهون ازش بخواد آرومش کنه ...اونم توی این حالت مظلومانه...
مغزش چند لحظه هنگ کرد و بعد از تحلیل وضعیت انگار دو برابر شوکه تر شد...
توی اون لحظه سر اوه فاکینگ سهون روی سینش بود...
دستاش رو با تردید بالا اورد و درحالی که هیچ ایده ای درباره غلطی که قرار بود بکنه نداشت یکیش رو پشت کمر پسر گذاشت و اون یکیش رو بین موهاش فرو برد...
_ه ..هی چندتا نفس آروم بکش...
سهون نفساش رو آروم تر از هروقتی بیرون داد و شقیقش رو روی گودی گردن پسرک گذاشت...
لوهان در حالی که سعی میکرد به شوک جدید زندگیش توجه نکنه بی حرف کمرش رو بیشتر به خودش فشرد و اینبار بدون فکر به این که داره چیکار
میکنه موهای پسر رو نوازش کرد...اون اوه سهون بود؟ خب به درک ...مهم این بود
که الان وحشتناک احساس تنهایی میکرد و این انقدر بهش فشار اورده بود و مشهود بود که به لوهان پناه اورده بود...
_میخوای حرف بزنی؟
بعد از چند دقیقه با صدایی آروم درحالی که با انگشتاش سر سهون رو میفشرد پرسید و بعد از یه مکث نسبتا طولانی صدای اون توی گوشش پیچید :من خستم...خیلی ...دیگه نمیخوام تحمل کنم...
لو سرش رو به موهای پسر تکیه داد و گفت :از چی خسته ای...
سهون چشماش رو بسته نگه داشت و با نفس عمیقی درحالی که ناخواسته بیشتر به اون بدن گرم میچسبید بی فکر شروع به جواب دادن کرد :از پشتیوانه بودن ...دلم یه آدم قوی میخواد که بهم بگه تو نیاز نیست هیچ کاری بکنی ...من حواسم به همه چیز هست...
انقدر ناخواسته و مظلومانه داشت اعتراف میکرد که لوهان کمی بغض کرد...
خب ..انگار این پسرم کم تو زندگیش سختی نکشیده بود...
و فقط خودش میدونست چی تحمل کرده ...چی
دیده ...چی شنیده ...چیکار کرده...
هیچ کس نمیدونست ...هیچکس درک نمیکرد...
اون انقدر وجودش رو سیاه کرده بود که خودشم داشت توش خفه میشد...
مثل یه قدرت سیاه که اون بال و پرش داده بود و
خودش آخرین نفری بود که به دستش نابود میشد...
آروم پلک زد و زمزمه کرد :میخوام بخوابم...
لو با لبخند ریزی دستاش رو روی موها و گوشش کشید و زمزمه کرد :بخواب ...آروم بخواب ...
فکر نکن که اون بیرون داره چه اتفاقی میفته ... یکم برای خودت باش ...هیچ اتفاقی نمیفته ...کسی قرار نیست بیدارت کنه...
چشمای خستش بدون یک ثانیه مقاومت کاملا بسته شد و سرش چنان تیری کشید که حس کرد داره از هم میشکافه...
نمیدونست اینجا چیکار میکنه ...بین دستای این پسر...
حتی نمیدونست توی این خونه چیکار میکنه...
توی این دنیا...
اون حتی خودش هم نمیدونست کیه ...دیگه نمیخواست بدونه ...نمیخواست بخاطر زندگی تلاش کنه...
میخواست فقط بخوابه ...هزار سال ... انقدر زیاد که وقتی بیدار شد عمارت مرکزی و دردسرهاش حتی عقب تر از گذشته باشن...
بعد از چند دقیقه نفساش کاملا منظم و دستش که به لباس لو چنگ زده بود شل شد ...اون خوابیده بود ...با کلی افکار مخرب ولی خوابیده بود...
لوهان به پشتی مبل تکیه داد و درحالی که همچنان
موهای پسر رو نوازش میکرد چشمش رو از دست زخمیش که توی پارکینگ خودش اتفاق افتاده بود گرفت و به این فکر کرد که اصلا فرد خوشبختی اطرافش وجود داره؟
کسی که اون مطمئن باشه و با تمام وجودش تایید کنه که خوشبخته...
دنیاشون گند گرفته بود...
همه جا کدر به نظر میومد...
کم اوردن سهون و خسته شدنش از ادامه دادن مثل این بود که شیطان بالاخره سجده کنه و تقاضای
آزادی کنه...
همون اندازه ناامید کننده و تعجب آور...
ولی جوری که عمق حقیقت رو نشون بده...
***
YOU ARE READING
SLEEP OVER(1 & 2 )
Fanfictionموهای لطیف پسر کوچک تر رو نوازش کرد و زمزمه وار گفت: سخت نیست.. فقط ما ادما تحملش رو نداریم چون رویای یه زندگی قشنگ رو داشتیم اما وقتی عقلمون رسید که زندگی یعنی چی... این غول بزرگو نشونمون دادن و گفتن این زندگیمونه، باید باهاش سر کنیم و ماهم نمیت...