sleep over season2 part4

42 9 1
                                    

لوهان نگاهش رو از گوشی که روی میز بود گرفت و گفت :بیا اینجا ببینم ...این هیونگت کجا رفت؟ ...چرا عصبی بود؟ این کسی که داشتی پشت گوشی راجبش حرف میزدی رو من میشناسم ...اسمش آشناست...
هیجانگ روی مبل نشست و گفت :احتمالا میشناسیش هیونگ ولی اگر امشب دیدیمش از سهون هیونگ جلوش حرف نزن چون من نمیدونم اون میدونه هیونگ زندست یانه؟ ممکنه خرابکاری کنیم...
لوهان که هر لحظه داشت از قبل گیج تر میشد تند
تند پلک زد و گفت :نمیدونه زندست؟ ببینم این هیونگ شگفت انگیزت حتی قبلا مرده؟

هیجانگ خودش رو جا به جا کرد و گفت :نه هیونگ داستانش طولانیه منم کامل نمیدونم چی به
چیه ولی تا اینجا میدونم که نباید فعلا حرفی بزنیم...

لوهان کمی نگران تر از قبل کنارش جا گرفت و گفت :تو چرا انقدر آرومی؟ ...سهون دیوونه که قرار نیست بلایی سرش بیاد درسته؟
هیجانگ پاهاش رو روی مبل جم کرد و درحالی که چهارزانو مینشست جواب داد :منم نگرانم
هیونگ ولی کاری نمیتونم بکنم ...میدونی احتمالا امروز قراره اتفاق فوق مهمی بیفته ...دیدی که هیونگ چجوری رفت؟ برنامه هاش بهم ریخته و جون کلی آدم توی دستاشه و خب ..منم نمیدونم اتفاقی براش میفته یا نه فقط میتونم امیدوار باشم که سالم برگرده...

لو بینیش رو بالا کشید و آروم گفت :یعنی ممکنه
بمیره؟
هیجانگ با چشمای گرد شده سمتش برگشت و گفت :امکان نداره ...
لوهان کمرش رو به مبل کوبید و گفت :چرا امکان نداره اون مرتیکه یه الهه یا همچین چیزی
نیست که زندگی ابدی داشته باشه...ممکنه بمیره پس چرا انقدر کله خرابه؟
هیجانگ نفس آرومی کشید و زیر لب جواب داد : منم نمیدونم
***
( چانیول )
سرش رو به تنه سالخورده درخت پشت سرش تکیه داد و پاهای دردناکش رو توی شکمش جمع کرد...
بدنش به حدی سبک بود که احساس میکرد اگر بخواد میتونه پرواز کنه...
حس میکرد روحش میتونه از بدنش جدا بشه و
توی آسمون غرق بشه...
چشماش کدر شده بودن ...انگار اطرافش رو مه گرفته بود ..مه از جنس خاکستری...
بینیش رو بالا کشید و با اولین پلکی که زد قطره اشکش از چشمای خیسش پایین چکید...
چشماش این روزا اصلا خشکی رو تجربه نکرده بودن...
و همینطور مغزش آرامش رو...
انگار دیوونه شده بود ..مدام توهم میزد ..مدام خواب میدید ..انقدر نگرانی به تمام وجودش چنگ انداخته بود که اون نسبت بهش خنثی شده بود...بی تفاوت نسبت به همه چیز ...همه زندگیش..
و این رو قبول کرده بود که تنهاست...تنها ترین
ادم روی زمین ...اون حتی دیگه خودش رو هم
نداشت..چه برسه به اطرافیانی که بخواد با تلاش پیداشون کنه و نگهشون داره...
ولی لعنت بهش که هنوز جرعت خودکشی نداشت ...نه که نخواد بمیره یا هنوز دلبستگی توی این دنیای خراب شده داشته باشه ...اون فقط اندازه یه نقطه کوچیک هنوز امید داشت و صادقانه شهامت این که خودش زندگیش رو به پایان برسونه نداشت...
فقط میومد آرامگاه ...روی زمین میشست و انقدر فکر میکرد و فکر میکرد و فکر میکرد تا خوابش ببره ...
شایدم تقدیرش یه مرگ بدور از هر انسانی توی همون دایره امن بود...
با دیدن گوشیش که جلوش روی زمین روشن شده
بود دوباره بینیش رو بالا کشید و چندین بار شماره ناشناسی که روش چشمک میزد رو خوند ...وقتی هیچ وجهه آشنایی پیدا نکرد با تردید و بی حوصله دستش رو اون سمت برد وموبایل رو بین انگشتاش گرفت...
به محض وصل کردن تماس و خارج شدن
کلمه"بله "از توی گلوی گرفتش صدایی گوشش رو پر کرد...
_پارک چانیول؟
کمی مکث کرد و بعد بی تردید لب زد :کایا...
کای که انگار انتظار نداشت درست تماس گرفته
باشه خوشحال خندید و با حالتی آسوده گفت : خودتی پسر...
چان گیج شده کمی سکوت کرد و بعد فقط لب زد : کجایی...
تنها چیزی که میخواست دیدن اون پسر بود ...
همین..
توی یک لحظه چنان دلتنگی بهش چنگ زد که دردش رو توی تمام بدنش حس کرد....
کای کمی سکوت کرد و جوری که انگار تمام احساساتش رو درک میکنه جواب داد :یکم دیگه هم دیگه رو میبینیم ...میتونی به آدرسی که میفرستم بیای؟ ...به کمکت نیاز دارم...
چان بدون تردید از جاش بلند شد و گفت :هرجاکه باشه ...یکم دیگه اونجام..
...

SLEEP OVER(1 & 2 )    Where stories live. Discover now