(فلش بک چند ساعت قبل)
پسر کوچک تر درحالی که ساعتش رو چک
میکرد با گوشی خودش پیامکی که نوشته بود رو فرستاد و همونجور که موبایلش رو توی جیبش میذاشت گفت :باید حرف بزنیم ...یه پلن جدید
نیاز دارم ..به کمک توهم نیاز دارم هیونگ...
چانیول که مخاطبش بود درحالی که هنوز کم و بیش فکر میکرد داره رویا میبینه لبخند کم جونی زد و گفت :هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم...
سهون با اطمینان سر تکون داد و گفت :هانسو داره میره جایی که بهش گفتن ...فعلا از دستش راحتیم...
باید تمام برنامه هامون رو توی زمان نبودنش اجرا کنیم ...تقریبا تا فردا صبح...
کای روی زمین نشست و گفت:توضیح بده...
سهون کمی جا به جا شد و بعد لباش به حرکت
در اومدن :هانسو فکر میکرد افراد لی دو ( یکی از رقیباش ) به کارخونش حمله کردن و داشت میرفت اون سمت ولی یه حرومزاده بهش خبر داده که اونجا همه چیز خوبه و مشکلی پیش نیومده فقط افراد من رو اونجا دیدن برای همین هانسو داره برمیگرده عمارت...
و نیاز به یه برنامه جدید داریم ...کن واحیا ها و خدمه رو از عمارت خارج کرده و الانم با هانسو تماس گرفته...
برنامه اینجوریه که بهش گفته کیونگ و بک با یک سری مدرک که یواشکی گیر آوردن دارن به سمت خونه برادرش هاندونگ فرار میکنن و کن دنبالشونه....
چان کمی خودش رو جلو کشید و لب زد:مطمئنی شک نمیکنه؟
سهون سر تکون داد و گفت:البته که باور نمیکنه ...چون اون مدارک به دست اوردنشون انقدرام راحت نیست و الان دست من و هاندونگن
کای هیونگ اونارو بهش داده...(همون فلشی که کای میخواست تحویل بده ) برای همین کن چندتا عکس از اونا براش فرستاده تا مطمئنش کنه...
دیگه توی این شرایط فکر کردن عاقلانه نیست... من هانسو رو میشناسم اون عجولانه تصمیم میگیره..
گوشیش رو روی پاش گذاشت و ادامه داد:و چند دقیقه پیش بهم خبر رسید که داره سمت خونه برادرش میره ...میخواد قبل از بکهیون و کیونگ
همونجا باشه...
توی این فاصله ای که داریم من مخفیگاهی که لوکاس در اختیارمون گذاشته رو چک میکنم( رو به چان کرد) هیونگ تو هم باید بری عمارت
بکهیون و کیونگ رو بیاری جایی که میگم...
چان سر تکون داد و آروم پرسید :مشکل هانسو با برادرش چیه؟
سهون دوباره ساعتش رو چک کرد و جواب داد : این عوضی به خواهر زاده خودشم رحم نکرده و تو یکی از مهمونی ها علاوه بر این که به زور
باهاش خوابیده فرداش بخاطر این که برادرش نفهمه دختره رو با خودش اورده اینجا الانم گم و گور شده ... مهمونی که این اتفاق توش افتاده
توی خونه کسی به اسم ون سونگ یی بوده و اونم از این اتفاقا فیلم داشته فیلمشم تا الان نگه داشته...
چان اخم ریزی کرد و گفت:و هانسو از برادرش
میترسه؟
سهون سر تکون داد و گفت :ظاهرا اینجوریه ...
چون هاندونگ شاید خودش زیاد دار و دسته بزرگی نداشته باشه اما خب با کله گنده های زیادی رفاقت داره و براشون خیلی کارا انجام
داده ...یجورایی نفوذش بیشتر از هانسوی عوضیه...
کای از درد پهلوی زخمیشه که بخاطر درگیری یکم پیشش با افراد زبون نفهم هاندونگ بود
صورتش جمع شده بود و روی زمین خم شده بود لباش رو از هم فاصله داد و گفت :باید بریم سر کارمون زیاد وقت نیست...)
YOU ARE READING
SLEEP OVER(1 & 2 )
Fanfictionموهای لطیف پسر کوچک تر رو نوازش کرد و زمزمه وار گفت: سخت نیست.. فقط ما ادما تحملش رو نداریم چون رویای یه زندگی قشنگ رو داشتیم اما وقتی عقلمون رسید که زندگی یعنی چی... این غول بزرگو نشونمون دادن و گفتن این زندگیمونه، باید باهاش سر کنیم و ماهم نمیت...