چانیول که به گفته یونهو کنار بقیه با تکیه به دیوار نشسته بود ترسیده خواست از جاش بلند بشه که هانیول یونهو رو هم کنارشون هول داد و گفت :پایین نرید فعلا همینجا امنه...
چان با درد عصبی و البته زبون نفهم معدش خودش رو جلو شید و گفت :انتظار نداری که همینجا بمونم؟
هانیول رو به روشون زانو زد و گفت :دقیقا همین انتظار رو دارم...من و تو هرچقدر نیاز بود کارایی که باید انجام میدادیم رو دادیم الان برای اوناست ...فقط بهش پیام بده و بگو الان وقتشه...چان بدون حرف سریع گوشیش رو در آورد و
اسم کای رو لمس کرد...
هانیول کلت دیگه ای رو بین دستای پسر گذاشت و با دقت به صداهای پایین گوش سپرد..._مطمئن باش جنازت رو کنار دختر هرزه همون مرتیکه میخوابونم...
افرادش به سرعت سهون رو که از روی زمین
بلند میشد دوره کردن و خودش وسط معرکه ای که گرفته بود ایستاد ...دقیقا رو به روی دشمن چندین سالش...
سهون با صورتی کاملا آروم لباسش رو مرتب
کرد و توی چشمای پیرمرد خیره شد :به هرحال که بیچاره شدی ...حتی اگر منو بکشی هم قرار نیست دوباره پا بگیری...
هانسو با عصبانیت بهش نزدیک شد و مشت محکمی توی فکش خوابوند :خفه شو پسره هرززززززه...با دوباره زمین خوردنش دونفر از قول تشنای اطرافش به سمتش اومدن و به دستاش چنگ زدن...
یکیشون محکم پشت پاهاش کوبید و وقتی مجبورش کرد روی زانو بیفته هانسو با خنده هیستریک بهش نزدیک شد...چانیول با دست های لرزون موبایل مشکی رنگی
که بین انگشتهاش گرفته بود رو روی زمین رها کرد و بیشتر سمت هانیول مایل شد...
:اگر بلایی سرش بیاد چی؟
هان کمی سمتش چرخید و جواب داد :اگر قراربود اتفاقی بیفته انقدر آروم نمیشست تا اون
عوضی هر کاری دلش میخواد بکنه...
هانسو اینبار با زانو توی صورتش کوبید و جوری که انگار داشت سکته میکرد دکمه های
اول لباسش رو باز کرد...سهون با پوسخند یه صورت کبود شدش خیره شد
و گفت :دیگه دورت داره تموم میشه چوی هانسو ...الکی برای نگه داشتن مرکزت تلاش نکن...
مرد بزرگتر با قهقهه سمتش چرخید و گفت :تموم
میشه؟ تا روزی که من زندم این عمارت پادشاهی میکنه اوه سهون ...مطمئن باش تا کم تر از یک
هفته دیگه همه چیز به روالش برمیگرده و من تورو به عنوان اولین قربانی دوره جدیدم انتخاب میکنم...قسم میخورم جنازت از سر در همین خونه آویزون میکنم تا همه ازش درس عبرت بگیرن...پسر کوچیکتر بدون این که اون حرف ها ذره ای
براش ارزش داشته باش روش رو برگردوند و زیر لب گفت :قرار نیست عمر لعنتیت به آخر این هفته بکشه... با دستای خودم تیکه تیکت میکنم ... توی همین مرکز کوفتیت...با دندون هایی که کمی روی هم فشرده میشد
جمله آخرش رو گفت و اینبار پای سنگین اون پیر مرد توی شکمش چنان خوابید که نزدیک بود عوق بزنه...
_دهن کثیفت رو ببببنننندددددددد
خفه شدن عربدش همراه شد با صدای وحشتناک بلند گلوله هایی که به در و دیوار ساختمون برخورد میکرد...
YOU ARE READING
SLEEP OVER(1 & 2 )
Fanfictionموهای لطیف پسر کوچک تر رو نوازش کرد و زمزمه وار گفت: سخت نیست.. فقط ما ادما تحملش رو نداریم چون رویای یه زندگی قشنگ رو داشتیم اما وقتی عقلمون رسید که زندگی یعنی چی... این غول بزرگو نشونمون دادن و گفتن این زندگیمونه، باید باهاش سر کنیم و ماهم نمیت...