Couple: kaisoo .. chanbeak .. hunhan
Ganer: Psychoiogy .. Comedy .. drama .. Secretively.. Smut
Chapter: FULL PART
ID Writer: @M_LIKA_ARA
ID Chanel: @KPOPFANFICTION1حتما خوانده شود:
خب خب سلام به همگی..
اول یه صحبتی درباره داستان داشتم که خوشحال میشم بخونیدش..
1.. روند داستان یکم کند پیش میره و باید صبور باشید تا به جاهای خوبش برسیم پس اگر اولش جذبتون نکرد سریع ولش نکنید2.. هر کدوم از شخصیت ها گذشته ای دارن که دونستنش مهمه پس فلش بک ها رو با دقت بخونید..
3.. من همیشه دیکتم منفی بیست بوده پس اگر غلط املایی هست به بزرگی خودتون ببخشید..
4.. تیزر هر فصل رو میتونید توی چنل ببینید فقط تیزر هارو حتما قبل از شروع خود اون فصل نگاه کنید...
5.. خوشحال میشم اگر نظراتتون رو بهم بگید فقط یادتون باشه اگر پیامتون حاوی اسپویله حتما حتما حتما قبلش این رو با یه علامت قرمز مشخص کنید
________________________________
با ترس نگاهشو بین سه تا پسر رو به روش گردوند...
پاهای لرزونشو عقب کشید و لبای خشک شدشو بهم چفت کرد...
پسری که از بین اونا بلندترین به نظرمیومد قدم به قدم بهش نزدیک تر میشد و اون پوسخند چندششو بیشتر به رخ میکشید
یه ابروشو بالا انداخت و با صدای نفرت انگیرش گفت:هرچقدرم عقب بری نمیتونی از
دست من فرار کنی درسته؟
چون این انبار به جز این چهارتا دیوار و دری که پشت ماعه راه دیگه ای نداره...
کیونگسو از پشت به ستون برخورد کرد و اجبارا سرجاش ایستاد...
خب درواقع حرفای اون پسر قدبلند کاملا درست بود چون اون اگه هرچقدرم عقب میرفت آخرشم دیوار اونو سرجاش متوقف میکرد اما خب هیچوقت زمان ترس و استرس منطق سراغ آدم نمیاد
تنش عرق زده بود و نمیتونست کلمه ای حرف بزنه تا حداقل خواهش کنه کاریش نداشته باشن...
پسر قدبلند بازم بهش نزدیک شد... آهسته و بدون عجله
وقتی جلوی کیونگسو رسید دستشو نوازش وار روی گردنش کشید و توی چشماش خیره شد متنفر بود که مجبور شده این کارو انجام بده اون دلش نمیخواست به یه پسر بچه مظلوم که تقریبا میشه گفت هیچ گناهی به جز کمی شیطنت نداشت تجاوز کنه یا حتی باعث بشه اون پسر بیچاره اینجوری بلرزه اما مجبور بود اون نمیتونست از دستور رییسش سرپیچی کنه اگر هم اینکارو میکرد مطمعنا عاقبت جالبی منتظرش نبود
سرشو جلو برد و بدون این که به کیونگسو نگاه کنه چشماش رو به جای نامعلومی دوخت و رو لبای کیونگ زمزمه کرد:میدونی چقدر دنبال تو و اون دوست کوتولت گشتیم؟...هوم؟...یه عالمه مارو تو زحمت انداختی... حالا اینجایی که جبران کنی پس بهتره تا آخرش لال بمونی و مثل همین الان صدای نحست به گوشم نخوره...
با اتمام جملش بدون معطلی اون فاصله کمو از بین برد و لباشو به لب کیونگسو کشیوند تندو وحشیانه شروع به بوسیدنش کرد...
کیونگسو که پاهاش به لرزه افتاده بود و بدنش مثل یخ بود با حس لبای اون پسر روی لباش توده گردی که توی گلوش هر لحظه بزرگ تر میشد بی صدا ترکید و نتیجش شد اشکایی که از چشمای شوک زدش به سمت پایین جاری شد...
دستش رو بالا اورد و رو سینه پسر گذاشت و با شتاب به سمت عقب هولش داد و با هق هق انگشتش رو روی لبش کشید و بالاخره لباشو حرکت داد و افراد توی اتاق صداشو شنیدن
_ خ..خو..اهش..خواهش میکنم... ول..ولم کنید..
هق بزرگی زد که باعث شد به سرفه بیفته...
با چشمای ترسیدش تو چشمای پسر بی رحم رو به روش خیره شد و اشکاش تا زیر گردنش راه پیدا کردن ...
پسر پوسخندی زد و اینبار وحشیانه تر از قبل به سمتش حمله ور شد...
خیلی راحت با یه دستش دستای بیجون پسرک رو پشتش قفل کرد و با دست دیگش مشغول باز کردن دکمه هاش شد...
بی توجه به تلاشای کیونگسو برای رهایی محکم یقشو کشید و با حرس گفت:باشه چون
داری التماس میکنی کاری باهات نداریم...
انتظار نداری این جمله رو بشنوی که ؟ ها؟ به نظرت قراره از التماس هات جوابی بگیری؟
با اتمام جملش تو چشمای کیونگسو که از ترس بیحال شده بود زل زد و پوسخندی زد
بدون مکث دیگه ای سرشو تو گردن کیونگ فرو برد و به کارش ادامه داد
پسر ترسیده محکم تنش رو تکون میداد و دستاش هر لحظه در تلاش بودن تا آزاد بشن...
تمام اعضای بدنش میلرزید و حس میکرد این اخرین روز زندگیشه...
تجاوز؟ این رو حتی توی خواب هاش هم ندیده بود و هچوقت فکر نمیکرد همچین اتفاقی براش بیفته..
این که میدونست راه به جایی نداره و حتی نمیتونه فرار کنه هر لحظه حالش رو بدتر و ترسش رو ده برابر میکرد...
گردنش میسوخت و به خاطر هق هقا و التماسای بلندش که روی اعصاب پسر خط
میکشید احساس میکرد گلوش زخم شده
_ول...م کن..ولم....کن
صداشو بلند کرد و با تن صدای جیغ مانندی همراه با زجه گفت:ولم کن لعنتی دست از سرم بردار
***
بکهیون چندبار تو موهاش دست کشیدو دکتر رو تا دم در راهنمایی کرد...
مرد میانسال لبخندی به صورت آشفتش که چند شب بیداری رو به رخ میکشید زدو گفت:خیلی نگرانشی درسته؟
بک آروم گوشه لبش رو بین دندون هاش گرفت و بدون حرف فقط سر تکون داد..
چطور میتونست نگران نباشه؟
پیرمرد که چهره نسبتا مهربونی داشت دستی به شونش کشید و با لبخند سالخوردش گفت:از دست من کاری بر نمیاد چون این پسر اصلا دوست نداره با کسی ارتباط برقرار کنه اول از همه خودش باید تلاش کنه اما انگار اصلا براش مهم نیست... نه که نشه براش کاری کرد فقط یه تایم زیاد میخواد و من اون رو ندارم...
بکهیون که حسابی کلافه بود لبخند مصنوعی زدو گفت: ماهم دنبال یکی هستیم که بتونه باهاش ارتباط برقرار کنه و البته تایم کافی داشته باشه چون ما نمیتونیم اون رو پیشتون بیاریم...
دکتر نفس عمیقی کشیدو همونجور که توی جیبش دنبال چیزی میگشت جواب داد :میتونم یک نفر رو بهت معرفی کنم؟ خیلی وقت نیست که شروع به کار کرده ولی میتونم تضمینش کنم تقریبا همسن خودتونه بهتر میتونه با این پسر کنار بیاد توکه اینهمه تلاش کردی صد در صد به این یکی هم سر بزن چون تازه کاره اونقدرا سرش شلوغ نیست و شاید بتونه خودش بیاد اینجا
و کارت سورمه ای رنگی رو که بالاخره گیر اورده بود جلوی بک گرفت...
بکهیون کارت رو گرفتو و بدون این که نگاهش کنه به نشونه احترام کمی خم شد دکتر هم برای آخرین بار لبخند همدردی زد و از در خارج شدو بعد از این که سوار ماشینش شد و به انتهای اون کوچه نسبتا کوتاه رسید بکهیون باز هم به سمت عمارت قدم برداشت و به کارت توی دستش نیم نگاهی انداخت...
یه دکتر تازه کار؟
اون نصف استادای دانشگاهش و اشناهاشون رو اینجا اورده بود و جواب نگرفته بود و این مسخره بود اگه الان میخواست به یه دکتر تازه کار راضی بشه...
برای امروز واقعا خسته بود ولی به هرحال فردا حتما به این دکتر کم سن سر میزد...
هر چند میدونست این یکی هم مثل بقیه زیرش میزنه یا باچندتا بهونه که چند دقیقه پیش شنیده بود ازش فاصل میگیره..
هر کس میخواست سراغ همچین بیماری بیاد در وحله اول باید زمان کافی و حوصله زیاد میداشت تا اگه روز اول از پنجره پرتش کردن پایین بازم بتونه دووم بیاره و با چنتا حرف و نسخه چرت و پرت از اونجا فرار نکنه...
ولی اون بازم تمام سعیش رو میکرد تا همچین شخصی رو پیدا کنه... اون برای برگردوندن کیونگ حاضر بود از جونش مایه بزاره تمسخر شدن از طرف چندتا دکتر ناکاربلد اونقدرام سخت به نظر نمیومد...
***
(بکهیون)
با اشاره منشی کم سن از جاش بلند شد و درحالی که برگه شماره ای که بهش داده بودن رو توی دستش میفشرد به سمت اتاق دکتر راه افتاد...
دوتا تقه به در زد و به اسم دکتر که کنار در روی تابلوی نقره ای رنگ حک شده بود خیره شد (کیم کای)
از همین الان خودش رو اماده کرده بود تصمیم گرفته بود اگر کوچکتریت بی میلی از طرف این دکتر تازه کار دید از اتاق بیرون بیاد و نبال یکی دیگه بره
با صدای بفرماییدی که شنید دستگیره ی نقره ای سرد در رو به سمت پایین فشرد
و به اون اتاقک نسبتا گرم پا گذاشت...
به دکتر جوونی که دیروز بهش معرفی شده بود نیم نگاهی انداخت که کای با لبخند سر تکون داد و گفت:سلام
همونجور که با دستش به مبل های مشکی رنگ که بیش از حد راحت به نظر میرسید اشاره میکرد گفت:خوش اومدین بکهیون کمی مکث کرد و بعد همونجور که جواب سلام کای رو با یک روز بخیر میداد روی نزدیک ترین مبل به در نشست...
نفس عمیقی کشید و مثل تمام دکترای قبلی تو دلش دعا کرد که ای کاش این یکی جواب بده و محض رضای خدا این بار با لبخند از در اتاق خارج بشه...
کای با همون لبخند آرومش از جاش بلند شد تا روی یکی از مبلای روبه روی بک بشینه و در همون حال گفت:خب چطوری میتونم کمکتون کنم جناب...؟
بک سرش رو بالا اورد و همونجور که مسیر حرکت کای تا مبل هارو با چشماش کمی قرمزش دنبال میکرد گفت:بکهیون،بیون بکهیون
کای رو به روش نشست و سری به معنای تفهیم تکون داد...
وقتی دید بکهیون دوباره سکوت کرده لباش رو از هم فاصله داد و گفت:میخوای دلیل اومدنت به اینجارو برام توضیح بدی؟
بکهیون سر تکون داد و همونجور که اینبار به چشمای کای خیره میشد دوباره برگه بیچاره رو توی دستش چلوند و گفت:درواقع من بخاطر دوستم اومدم اینجا اون..یجورایی حالش بده، یعنی اصلا خوب نیست...
کای یه ابروش رو بالا انداخت و منتظر توضیح بیشتر به صورت مضطرب بک خیره شد...
پسرک نفس عمیقی کشید و مضوعی رو که تقریبا بیست بار تا الان برای دکترهای مختلف تعریف کرده بود رو بازهم به زبون
آورد:خب... تقریبا یک ساله که از اتاقش خارج نشده...با هیچکس حتی یک کلمه هم حرف نزده...اون...اون غذاهم
نمیخوره...یعنی خیلی کم...
کای با ابروی بالا پریده بخاطر چیزی که شنیده بود چشم از قطره اشک بکهیون که مظلومانه از کنار بینیش سر میخورد گرفت و لیوانی که جلوش بود رو از آب نسبتا خنک پارچ روی میز پر کرد
همونجور که لیوان رو به سمتش میگرفت نگاهش رو از کاغذ توی دستاش برداشت و زمزمه کرد:و دلیلش؟
بک با تشکر لیوان رو گرفت و بعد از این که با جرعه ای آب کمی لباش رو خیس کرد جواب داد:من نمیدونم...آخه کیونگ...آدم ساکتی نبود میشه گفت حتی بیش از حد فعال بود..ولی..ولی اونشب اون فقط به یه مهمونی رفت...قرار بود نیمه شب برگرده اما تا چند روز پیداش نکردیم.. به پلیس خبر دادیم ولی نتونستن پیداش کنن..
آروم بینیش رو بالا کشید و همونجور که با لبه ی لیوانش بازی میکرد ادامه داد:یعنی قبل از این که اونا پیشرفت چندانی داشته باشن خودش برگشت..وقتی برگشت..تمام بدنش زخم بود... اصلا باهامون حرف نمیزد فقط رفت تو اتاقش و درو بست...من..من...اصلا نمیدونم ممکنه چه اتفاقی افتاده باشه... حتی با پلیسام همکاری نمیکرد و خانوادش ترجیه دادن پروندش و ببندن..
کای که با اخم کمرنگی از روی دقت نگاهش میکرد آروم گفت:میذاره پیشش برین؟
بک سرش رو بالا پایین کرد و گفت:من گاهی چندین ساعت پیشش میمونم...ولی نه باهام حرف میزنه ،نه حتی نگاهم
میکنه..فقط..اکثرا زیر پتوش میچپه و
میخوابه...کارایی که میکنیم و حرفایی که میزنیم چندان براش مهم نیست...
کای با نفس عمیقی به پشتیه صندلیش تکیه داد گفت:میتونم امروز ببینمش؟
این دیالوگ برای بک خیلی تکراری بود و خب اون اولا باعث میشد خوشحال بشه ولی هرچی میگذشت یجورایی انگار نور امیدش رو خفه میکرد اما با این حال اون آروم سر تکون داد و از جاش بلند شد ...
کای هم از روی صندلیش بلند شد و همونجور که کت مشکی رنگش رو بر میداشت پرسید:گفتی اسمش چیه؟
بک هم دستاش رو توی جیب سوییشرتش فرو برد و با تن صدای پایینی گفت:کیونگسو
...
نگاهش رو از بکهیون که سلانه سلانه از پله ها پایین میرفت گرفت و به در مشکی رنگ اتاق دوخت..
نفس عمیقی کشید و همونجور که سعی میکرد رفتاره دکترمنشانه ش رو حفظ کنه تقه ی آرومی به در زد..
کمی گذشت و وقتی جوابی نگرفت اینبار کمی محکم تر دو تقه به در زد...
اما تا چند ثانیه بعد هیچ صدایی توی اون سالن سوت و کور نپیچید...
ابروش رو بالا داد و زیر لب گفت:بی ادبیه اگه همینجوری برم داخل؟
کمی مکث کرد و بعد کاملا احمقانه جواب خودش رو داد:معلومه که نه.. تو در زدی و اون جوابی نداد پس الان میتونی بی اجازه وارد اتاق بشی...
خودش رو قانع کرد و دستش رو روی دستگیره ی فلزیه در گذاشت...
آروم پلک زد و با فشار کوچیکی به دستگیره در اتاق رو باز کرد و خب....
در اون لحظه فقط شوکه بود
انقدر زیاد که حتی پلک هم نزد و فقط نگاهش رو توی اون اتاقه....اتاقه مشکی چرخوند، حاضر بود قسم بخوره که بجز موهای قهوه ای و پیرهن سفید رنگ خودش که زیر کتش پوشیده بود هیچ چیز دیگه ای توی اتاق پیدا نمیشد که رنگی جز مشکی داشته باشه...
ابروهاش رو بالا داد و اولین قدمش رو توی اتاق تاریک گذاشت: واو
به خورده شیشه های حلالی شکل جلوی پاهاش نگاهی انداخت و با بالا کشیدن چشماش و دیدن لامپ خورد شده فهمید که شیشه ها احتمالا یک زمانی به روشنایی اتاق کمک میکردن...
با چیزایی که تا الان دیده بود حس میکرد هر ادم سالمی که توی این خونه سوت و کور پا بزاره ناخواسته کمی افسرده میشه چه برسه به این که امادگیش رو هم داشته باشی و همچین اتاق عجیبی هم توی خونتون وجود داشته باشه
قدم دیگه ای داخل گذاشت و آروم در رو پشت سرش بست...
نوری که از پشتش به اتاق میتابید یواش یواش کم و کمتر شد و بعد از این که به یک باریکه ی یک سانتی تبدیل شد کلا از بین رفت
پلک آرومی زد و سعی کرد به جلو قدم برداره اما متاسفانه اون حتی پنج سانت جلو تر از خودش رو هم نمیدید...
شاید بهتر بود در اتاق رو باز میکرد تا بتونه اطرافش رو بررسی کنه و راه بره اما کای از روز اولی که تصمیم گرفته بود روان شناس بشه یه قانون مهم برای خودش تعیین کرده بود(اگه مریضت با چیز خواصی آرمش میگیره اونو از داشتنش منع نکن حتی اگه قراره دهن خودت سرویس بشه) این جمله رو سرخ رنگ توی مغزش حک کرده بود و الان با حضور چند ثانیه ایش توی این اتاق حس میکرد کیونگسو به این سیاهی مطلق نیاز داشته که اینجوری اطرافش رو تاریک کرده...
کم تر از دو دقیقه طول کشید تا چشم کای بتونه کمی جسم های اطرافش رو ببینه و تشخیص بده جلوش چیزی وجود داره یا نه...
به سمت تختی که گوله بزرگی روش بود قدم برداشت
پاهاش رو با احتیاط روی زمین میکشید و سعی میکرد تا حد امکان بی صدا باشه و دعا میکرد چیز تیزی مثل اون خورده شیشه ها همین اول کاری داغونش نکن...
بالاخره به تخت رسید و همونجور که نفس عمیقی میکشید گوشه تشک رو برای نشستن انتخاب کرد...
حدس میزد مریض سایلنتش /:خواب باشه برای همین همزمان با صاف کردن صداش با نک انگشتاش قسمتی از پتو که فکر میکرد شونه کیونگسو باشه رو تکون داد و گفت:هی ، بیداری؟
کیونگ سرش کاملا زیر پتو فرو رفته بود و جز سیاهی هیچ چیزی نمیدید... پلک آرومی زد و باز هم به جلوش چشم دوخت...
کای با تعجب نگاهش کرد و بعد آروم پتو رو به سمت پایین کشید...
بدون هیچ مقاومتی پتو از بین دستاش کیونگ رها شد و به سمتی که کای هدایتش میکرد کشیده شد...
صورت رنگ پریده پسرک بالاخره توی دید کای قرار گرفت اما این باعث نمیشد عکس العمی نشون بده
_هه تو بیداری..
کای خیلی مسخره گفت و بازم سکوت توی اتاق پیچید...
اگه این یه انیمیشن بود احتمالا الان صدای قارقار یه کلاغ اونجاها میپیچید و یه تیکه خار از جلوشون قل میخورد و از صحنه خارج میشد...
_ آممم اتاقت...یکم...میدونی یجورایی خیلی...تاریکه
کیونگ که حالا چشماش رو بسته بود پلکاش رو از هم فاصله داد...
چشمای بیحالتش رو به شخصی که حدس میزد دوباره دکتری از طرف بک باشه دوخت و...
و کای از حالت نگاهش یخ زد نه اشتباه نکنید اون نگاه سرد نبود فقط به طرز عجیبی خالی و بی حس بود... کاملا تهی و بی حالت...
کمی خودش رو جلو کشید و دوباره لب هاش رو حرکت داد
:اونجوری نگاهم نکن من فقط دارم سعی میکنم یه مکالمه باهم داشته باشیم...
کیونگ بدون هیچ حرکتی مبنی بر درک حرفای کای فقط پلک کوتاهی زد و مثل قبل خیره موند بهش..
خیله خب اگه میخواست صادق باشه نمیدونست دقیقا باید چیکار کنه یا چی بگه و این براش عجیب بود چون اون همیشه کلی حرف برای زدن داشت و الان فقط قلق این پسر دستش نیومده بود
نفس عمیقی کشید و این بار گفت:خب...اسم من کایه...از دوستت بکهیون شنیدم که حالت خوب نیست ولی بنظر بد نمیای..
کاملا چرت گفته بود...
هرکسی کیونگ رو از هزارمتر فاصله هم میدید بخاطر پوست رنگ پریده و لبای بی رنگش،گودی و سیاهی زیر چشمش، موهای بلندش و از همه مهم تر اون نگاه تهیش فکر میکرد قراره تا چند دقیقه دیگه زندگیش رو پایان بده...
_و ازش شنیدم که حرف نمیزنی پس مثل این که باید مکالمه رو یک نفره جلو ببرم ، هوم؟ کیونگ خسته از آدم های متفاوتی که هر روز میومدن تو اتاقش و مخش رو با جمله های متفاوت به کار میگرفتن دوباره پتوش رو روی سرش کشید و به رو به روش خیره شد...
این یجور تلاش برای خوابیدن بود کای نفس کلافه ای کشید...
درسته که اون روان شناس بود اما اصلا ادم صبوری نبود...
کلافه باز پتوی کیونگسو رو پایین کشید و گفت:یاا من دارم با تو حرف میزنم...
کیونگ هم کلافه تر از اون دوباره پتوش رو روی سرش کشید و اهمیتی نداد...
مثل این که این دکتر شعور و نداشت اینو با ورود بی اجازش ثابت کرده بود پس کیونگ پتوش رو توی مشتش گرفت و محکم فشار داد تا بر اثر کشش کای کنار نره و تلاش موفقی هم بود...
چون کای برای بار سوم پتو رو کشید اما این بار نتونست چهره کیونگ رو ببینه
_واقعا که آدم بیشعوری هستی دارم...
حرفش هنوز تموم نشده بود که پتو از بین مشتای پسر کوچیک تر بیرون اومد...
کیونگسو چشماش رو روی هم فشرد و خیلی ناخداگاه مشتش توی قسمت نامعلومی از بدن کای فرود اومد...
کای آخ بلندی گفت و پتو رو توی صورت مثلا مریضش پرت کرد...
انگار نه انگار که یه دکتر بیست و هشت ساله بود و برای معاینه یه مریض بد حال اینجا اومده بود داشت مثل بچه ها کل کل میکرد...
و خب این یکی از خواصیت های کیم کای بود...
کیونگ نگاه عصبیش رو از دکتر غربتی گرفت و پتو رو باز هم روی سرش کشید.. اون فقط ارامشش رو میخواست...
کای از جاش بلند شد و با اعتراض اینبار محکم تر از هر دفعه پتو رو کشید و گفت:سفیده جنگلی من بخاطر توی لال اینجام اونوقت تو اینجوری ازم استقبال میکنی؟
وقتی کیونگ حرکتی نکرد صداش حرصی شد و ادامه داد:الان داری مثل دخترای دبیرستانی ناز میکنی؟
خب بهتر بود که اون جمله کوتاه رو نمیگفت چون کیونگ بیش از حد روی اون کلمه حساس بود..
(دخترای دبیرستانی)
شاید چون خاطرات فاجعه ای رو که به این روز انداخته بودنش رو توی سرش تداعی میکرد... شایدم صدای اون پسر عوضی...
توی یک لحظه سیم های مغزش بهم پیچیدن و فقط یک ثانیه طول کشید تا خیلی ناگهانی بچرخه و لیوان کنار تختش رو به سمت صدای کای پرت کنه و خب اونم که انتظار هر چیزی رو داشت جز این یکی
حتی نتونست تکون بخوره و لیوان شیشه ای گوشه ی پیشونیش خورد شد....
صدای داد کای بالا رفت و همونجور که خم شده بود دستش رو روی سرش فشرد...
_یااااااااااااا ببینم وحشی چیزی هستی؟
با ناله گفت و انگشتاش رو روی زخم سرش فشرد...
فقط کافی بود اون نشونه گیری چند سانت پایین تر باشه تا چشمش کاملا نابینا بشه اما کیونگ بی توجه به فاجعه ای که بار اورده بود چشماش رو ازش گرفتو و فکر میکنین چیکار کرد؟
درسته چپید زیر پتوش(:
سر کای هر لحظه تیر میکشید و حس میکرد رگای اون قسمت مغزش هنگ کردن همونجور که چشماش رو روی هم میفشرد دستش رو از روی پیشونیش پایین آورد و با دیدن خون غلیظ روش رو زیر لب زمزمه کرد:شت..
و سعی کرد توی اون اتاق چیزی به اسم دستمال پیدا کنه اما موفق نشد نفسش رو آروم بیرون داد و تو دلش تکرار کرد : آروم باش کای، اون فقط یه مریض روانیه که تو اومدی کمکش کنی
اشکال نداره احمقه حالیش نیست که چجوری باید با مهمانش رفتار کنه هرچی نباشه خل وضعه تو یه آدم عاقل و کاملی که باید از گناه بزرگ اون بچه شاشو بگذره...
با این جمله ها خودش رو آروم کرد و بعد چندتا نفس عمیق کشید...
_خیله خب همه چیز خوبه
به سمت تخت اون موجی( از نظر خودش) راه افتاد و همونجور که کارتش رو از جیبش در میاورد گفت:هی وحشی...
اما خب جوابی هم نگرفت
کمی خم شد و همونجور که کارت رو توی کشوی کنار تخت میگذاشت پتوی کیونگ رو با زور کمی پایین کشید و زیر گوشش لب زد
_با این که میتونم ازت حتی دیه بگیرم اما این کارو نمیکنم ، میدونی چرا؟ چون من یه آدم خیلی بخشنده و با شعورم ... کارتم و گذاشتم توی کشوت میتونیم باهم در ارتباط باشیم... البته اگه کمتر وحشی باشی...
حرفش رو زد و بعد آروم فاصله گرفت...
نگاه دیگه ای به اتاق مشکی انداخت و بعد از چند ثانیه صدای بسته شدن در توی گوش کیونگ پیچید...
چرا بک انقدر براش تلاش میکرد؟
چرا نمیفهمید که اون دلش آرامش میخواد و این آدمای رنگ و وارنگی که هر روز توی اتاقش میومدن بیشتر حالش رو بد میکردن؟
یعنی تا الان نفهمیده بود نباید از اتاقش خارج بشه؟
اون اجازه نداشت و نمیدونست چجوری این رو به دوستش بفهمونه
...
آروم از پله های حلالی شکل به سمت پایین که سالن پذیرایی خونه بود رفتو گوشیش رو از توی جیبش بیرون کشید...
دستش رو روی سر دردناکش فشرد و بعد از گرفتن شماره مورد نظرش گوشی رو کنار گوشش گذاشت...
بکهیون که پایین پله ها ایستاده بود با تعجب تعام با نگرانی بهش خیره شده بود و کای برای نگران نکردن پسر بیحال فقط لبخند کم جونی زد...
هم زمان با رسیدنش به آخرین پله صدای خواب آلود چان تو گوشش پیچید:هوم؟ لبخندش کمی بزرگ تر شد
_هی، خواب بودی؟
_اومم
چان بیحال گفت و دوباره سکوت...
بکهیون همونجور که سرش پایین بود کای رو به سمت مبل ها راهنمایی کرد و خودش هم رفت سمت قسمتی از خونه که کای ایده ای راجبش نداشت
_یکم باهات کار دارم
همونجور که به تابلوهای روی درو دیوار نگاه میکرد گفت چانیول خمیازه خسته ای کشید و جواب داد:معلومه،اگه کار نداشته باشی که بهم زنگ نمیزنی...
نگاهش رو به بک که با جعبه ی کمک های اولیه نزدیکش میشد داد و گفت:شاید چون که تمام بیست و چهار ساعت روز رو کنارمی ... نظرت چیه؟
چان پوفی کشید و گفت:باشه درسته حالا چیکارم داری؟...
بک تکه ای پنبه خیس رو اطراف زخم کای کشید تا خونش رو پاک کنه و در همون حال به مکالمه ای که ازش فقط صدای کای رو میشنید گوش سپرد...
_امروز نمیای؟
چان غلتی روی تخت گرمش زد و گفت:نه
_و میتونم بپرسم چرا؟
_نه،سوال بعدی...
چان با چشمایی که دوباره بسته شده بودن گفت و نفس ارومی کشید
کای با نگاهش پنبه ی اغشته به بتادین رو که به سمت سرش میرفت دنبال کرد و گفت:میدونستی به هیچ دردی نمیخوری؟
چان بازهم خمیازه کشید
_آره حالا کارت رو بگو...
کای صورتش بخاطر برخورد پنبه به زخمش جمع شد و با صدای آروم تری از قبل گفت:یه
آدرس برات میفرستم بیا اینجا دنبالم بعد.....
_یاااااااااا مگه من راننده شخصیتم...
صدای داد چان انقدر بلند بود که مجبورش کرد کمی گوشی رو از گوشش فاصله بده و بک رو به خنده بندازه...
_ خیله خب خرس گنده مثل این که حرف درست حالیت نمیشه همین الان میای اینجا که گفتم و بعدش هم باهام میای مطب فهمیدی؟ _اون دهن بدرد نخورت رو ببند من هیچ جا نمیام کیم کااااای فهمی......
حرفش هنوز تموم نشده بود که کای گوشی رو قطع کرد..
بک چسب نسبتا بزرگی روی زخم زد و بالاخره عقب کشید...
کای نفسش رو آروم بیرون داد و زیر لب تشکر کرد و در جواب بک براش سر تکون داد...
چند ثانیه خونه توی سکوت فرو رفت و فقط صدای تق تق وسایلی که بک توی جعبه بر میگردوند به گوش رسید و کای هم توی این وقفه آدرس رو برای چان فرستاد با این که فکر نمیکرد اون آدم حسابش کنه و بیاد ولی خب شاید میتونست روش حساب کنه...
بالاخره بعد از کمی این کای بود که پرسید :میتونم چندتا سوال بپرسم؟
بک در جعبه رو بست و با لبخند بی روحی بهش خیره شد
_البته
_آممم مادر پدر کیونگسو...اونا خونه نیستن؟
بک کمی جا به جا شد و گفت:خب نه اونا توی این موقع از روز میرن سر کار جفتشون ظهرا برای ناهار میان و بعد دوباره میرن... یه وقت هایی هم نمیان..
کای ابروهاش رو بالا داد و کمی چشم چرخوند..
به وضع زندگیشون نمیخورد که به پول نیازمند باشن جوری که تمام روز خودشن رو مشغول کنن...
بک انگار که ذهنش رو خونده باشه قبل از این که سوالی بپرسه خودش گفت:اونا بهش نیازی ندارن ولی از وقتی کیونگ اینجوری شده انگار این خونه بی روحه اونام ترجیه میدن خودشون رو بیرون از اینجا سرگرم کنن... درواقع الان من بیشتر از اونا تئی خونشونم...
کای با لبخند کم جونی سر تکون داد و بعد گفت: و راجب به اتاقش...از اول اینجوری بوده؟ انقدر سیاه؟
بک سرش رو به معنای نه تکون داد و توضیح داد:نه درواقع اونجا اصلا
اتاق کیونگ نبود و اون یه اتاق مجازا برای خودش داشت برادر کیونگ توی تاتر و سینما کار میکنه و این اتاق رو برای یکی از فیلم برداری هاشون آماده کرده بودن ولی وقتی کارشون تموم شد و برادرش از کشور خارج شد کیونگ نذاشت خرابش کنن و گفت از اونجا خوشش اومده نصفه وسیله هاش رو به اونجا منتقل کرد و هر از چند گاهی روزش رو اونجا میگذروند...
بکهیون کمی به کای نگاه کردو بعد زیر لب گفت : میشه کاری براش کرد؟
پسر بزرگتر با آرامش لبخندی زدو گفت:معلومه که میشه...
بکهیون با بغض لبخند بزرگی زدو گفت:چقدر طول میکشه؟
_نمیدونم ولی نگران نباش اون خوب میشه کای سریع گفت...
بکهیون سرش رو پایین انداخت و همونجور که با گوشه لباسش ور میرفت گفت :اولین کسی هستی که اینو میگه...
کای تک خنده ای کرد و جواب داد
_حالش اونقدرام بد نیست اون به حرف های من واکنش نشون میده و این یعنی هنوزم چیزایی هست که براش اهمیت داشته باشه و خب فقط نمیخواد زیاد خودش رو درگیر چیزی بکنه...
_اون دیگه به ما اهمیت نمیده بک خیلی آروم لب زد...
ابروی کای به سمت بالا رفت و نفس عمیقی کشید...
درواقع حس میکرد این پسر بیشتر از دوستش به یه مشاوره نیاز داره...
_اشتباه نکن اون همون ادم قبلیه فقط دلش کمی سکوت میخواد...
انسان ها از یه سنی که بگذرن نمیتونن فرایند انسان شدنشون رو عوض کنن...
بکهیون سری تکون داد و وقتی حس کرد بخاطر بغض داره خفه میشه بحث رو عوض کرد:نیاز نبود به دوستت بگی بیاد ، میتونستم برت گردونم...
کای دستاش رو پشتش تکیه داد و گفت:این درواقع یه بهونست تا اون دراز و از تختش بیرون بکشم وگرنه تمام روز میخواد همونجا بمونه...
بک هم آروم خندید و بعد صدای موبایل کای تو خونه اکو شد...
با دیدن اسم چان با خنده تماس رو وصل کرد و صدای کلافه چان تو گوشش پیچید
_تن لشت رو تکون بده مرتیکه جلوی درم
کای با خنده از جاش بلند شد و گفت:کی انقدر بد اخلاق شدی؟
_از وقتی یه بیشعور نزاشت بخوابم
بد خلق جواب داد و گوشی رو قطع کرد... بکهیون بی حرف از جاش بلند شد تا کای رو همراهی کنه و در حالی که به فضای بیرون خونه پا میزاشتن برای بار دوم پرسید:تقریبا چقدر طول میکشه تا به حالت اولش برگرده؟؟
کای دستاش رو توی جیب شلوارش فرو برد و گفت:نمیشه گفت اون دقیقا میشه همونی که میشناختینش ولی خب خیلی بهش نزدیک تر میشه...بستگی به خودش داره شاید شیش ماه، شاید یک سال، شاید ده سال... من تمام تلاشم رو میکنم...
بک با نا امیدی دری که حیاط باغ مانند رو به کوچه متصل میکرد باز کرد و گفت:و برنامه ای براش داری؟
با باز شدن در قیافه اخموی چان که مثل مجسمه آزادی پشت در ایستاده بود ظاهر شد...
کای با خنده سر تکون داد و بک زیر لب سلام کرد
چانیول نگاهش رو با چشم غره از کای گرفت و با لبخند دکتر منشانه ای رو به بک سلام کرد...
کای نفس عمیقی کشید و رو به بکهیون گفت :از فردا ساعت 11 تا 2 میام اینجا به پدر مادرش هم خبر بده لطفا..
بک لبخند امیدواری زد و گفت:ممنونم واقعا.. اولین نفری هستی که این حرف رو میزنه و درباره هزینه ای که قراره....
حرفش تموم نشده بود که کای گفت:آم ... من تا وقتی که از کارم نتیجه خوبی نگیرم درباره این چیزا فکر نمیکنم... بزار اول ببینیم چه کاری از دستمون بر میاد هوم؟
بک لب پایینش رو توی دهنش کشید و آروم سر تکون داد...
کای با لبخند شونش رو فشرد و گفت:میبینمت...
بدون این که براشون مهم باشه که از اولین ملاقاتشو کم تر از یک روز گذشته خیلی راحت باهم ارتباط برقرار کرده بودن...
چان هم که تا الان حرفی نزده بود این بار خداحافظی زیر لب گفت و با کای به سمت ماشین راه افتادن...
کمی گذشت و بکهیون بعد از این که در رو بست همونجا روی زمین نشست و سرش رو کمی فشرد...
فقط از جهان خواهشمند بود که این بار نا امیدش نکنه...
خوش حال بود که یه نفر تو این یک سال و خورده ای گفته بود که کیونگسو خوب میشه و اون میخواست به طور احمقانه ای فقط به اون یه نفر گوش کنه...
چه فرقی داشت به چه روش و با چه قیمت و زمانی...
مهم این بود که کیونگ عزیزش داشت پیشش بر میگشت...
***
پلک هاش رو از هم فاصله داد و دید تارش سقف سیاه اتاق رو جلوش نمایان کرد..
یه روزه دیگه شروع شده بود و...
خب شاید بی اهمیت ترین اتفاقی که میتونست بیوفته بود..
کمر خشک شدش رو حرکت داد و اروم توی جاش نشست..
همونجور که دستش تو موهاش بود و اونارو بهم میریخت بیتوجه به ساعت کنج دیوار به قصد سرویس بهداشتی از تخت پایین اومد..
خیلی وقت بود که دیگه به ساعت توجه نمیکرد و خب درواقع براش فرقی هم نداشت که چه تایمی از یه روز رو به بیدار بودنش اختصاص میده...
از سرویس خارج شد و نگاهش به سینیه صبحانه روی میز افتاد...
باز هم بی توجه بهش توی تختش برگشت و چشماش رو این بار روی دیوار ساکن کرد...
سکوت بیش از حد اتاق بهش اجازه میداد که حتی صدای ضربان قلب ریتمیکش رو بشنوه و فضای بیش از حد تاریک باعث میشد چشماش توهم بسته بودن بزنن...
خیرگی زیادتر از حدش به سیاهی باعث شد مغزش به کار بیوفته و فکر هایی که حتی خودش هم نمیدونست مربوط به چیه جلوی چشمهاش براش رقص اهسته برن....
هرچند که بهشون عادت داشت ... فرقی
نداره چقدر تلاش کرده بود ذهنش رو خالی کنه به هر حال بعد از یه مدت این یکی هم به لیست ( مهم نیست ) ها پیوسته بود و یواش یواش غرق شده و از بین رفته بود...
زانوهاش رو جمع کرد و پاهاش رو توی بغل گرفت...
توی سرش احساس سنگینی میکرد و بهترین راه از بین بردنش حمام بود پس همونطور که دوباره به سمت سرویس قدم برمیداشت لباس هاشو یکی یکی از تنش خارج کرد و هر کدوم رو همونجایی که بود رها کرد...
قطره های اب روی سر و تنش لیز میخوردن و موهای نه چندان کوتاهش رو به سمت پایین هدایت میکردن... به خاطر خیس شدن موهاش احساس میکرد سرش سنگین شده و این حس رو دوست داشت...
شاید فقط به تعداد انگشت های یک دستش احساسی برای مورد علاقه بودن باقی مونده بود و یکی از اونها همین بود...
احساسات اونقدری که بهشون پر و بال داده میشه توی زندگی مهم نیستن....
یعنی اصلا مهم نیستن...
چون دقیقا خودشونن که زندگی یه فرد رو به انتها ترین مکان انتهای دنیا میبرن...
خیلی ساده شکل میگیرن و به همون سادگی میشکنن و خورده هاشون توی محفظه های مغز فرومیره...
انقدر محکم چفت میشن که هوایی حق پرسه زدن اون اطراف و نداشته باشه و افکار نصفه و نیمه یواش یواش بگندن...
و این دقیقا اتفاقی بود که برای روح کیونگ افتاده بود...
و اون نمیدونست که جسم و افکارش هم یواش یواش دارن به همین وضع دچار میشن...
بعد از یه دوش مختصر از حمام خارج شد و حوله کوچیکی روی موهاش کشید تا قطره های از نظر خودش چندش و رو مخ اب رو که از موهاش چکه میکردن از بین ببره...
حوله رو یه گوشه پرت کرد و حوله ی بزرگ تری که دور کمرش بسته
بود و باز کرد و همون جا جلوی کمدش کف زمین انداخت...
یکی از لباس زیرهاش رو تن کرد و بعد هم بی توجه به یکی از تیشرت و شلوارهاش چنگ زد و روی زمین انداختشون...
شلوار و پاش کرد ، تیشرت مشکی رنگ رو برداشت تا بدن یخ کردش رو با اون بپوشونه که نگاهش به شیئ براقی روی تختش افتاد با اخم ریزی تیشرت رو بین انگشت هاش فشرد و به سمت تخت راه افتاد...
همونجور که روی سطح نرم تشک مینشست وسیله ی براق رو برداشت و نگاهش کرد یه تیکه شیشه ی شکسته؟
روش رو برگردوند و شیشه رو کف اتاق پرت کرد ، به هر حال اون اتاق پر از شیشه
خورده بود که خیلی وقت ها خودش رو زخمی میکردن...
لباسش رو بالا اورد تا تنش کنه که یکباره در اتاق تا اخرین حد ممکن باز شد و بعد از برخوردش به دیوار پسر قد بلند توی چهارچوب در ظاهر شد...
با کلافگی نگاهش رو از کای که از پشتش کمی نور به داخل میومد گرفت...
همون پسری که دیروز تا حد جنون عصبانیش کرده بود و بعدم جسم نحسش رو از اتاق بیرون برده بود...
اخماش رو تو هم کشید و بی توجه به دکتر دیوونه لباسش رو تنش کرد و روی تخت پشت به کای دراز کشید و با حرص پتوشو تا روی سرش بالا کشید...
کای بدونه این که براش اهمیتی داشته باشه وارد اتاق شد و بدون کلمه ای حرف درو بست اتاق انقدر تاریک بود که باید چند ثانیه صبر میکرد تا چشماش اطرافش رو ببینه پس همونطور که کاملا شانسی به سمت تخت راه افتاده بود با لبخند بزرگی گفت: او سلام کیونگسو، متاسفم زمان خوبی نیومدم داشتی لباس عوض میکردی..
کیونگسو پلکهاش و به هم فشرد و مغزش بهش یاد آوری کرد که این پسر بیشعور دفعه ی قبل هم همینجوری وارد اتاق شده بود و انگار از دکتر شدن فقط اسمش رو دنبال خودش میکشید...
کای اما بدون اینکه بیشعور بودنش رو به روی خودش بیاره شروع به حرف زدن کرد:هی پسر این اتاق خیلی به هم ریختس، دارم به یه نتیجه هایی میرسم، علاوه بر اینکه خودت جنگلی هستی اتاقت هم کم از جنگل نداره میدونی ، منو یاد منطقه جنگ میندا...
آیی آآآآآآخخخخخخ پاااااام وایی این دیگه چه کوفتیه ؟
کیونگ از زیر پتو لبخند رضایت بخشی زد چرا؟
چون مطمئن بود یه شیشه ی تیز توی پای کای فرو رفته و اون پسر پررو رو خفه کرده...
با قیافه ی جمع شده پاش رو بالا اورد و همونجور که سعی میکرد روی یک پاش تعادلش رو حفظ کنه چشمش به تیکه شیشه ی براقی که کف پاش رو کمی زخمی کرده بود افتاد...
با سر و صدا و غرغر شیشه رو بیرون کشید و به طرف دیگه ای پرت کرد به امید این که دفعه ی بعد تو پای خود کیونگ بره...
نگاهی به مریضش که حتی یک میلی هم از جاش تکون نخورده بود انداخت و با اخم گقت :
یاااااا من الان شدیدا زخمی شدم، نمیخوای نگرانم شی و ببینی که چی شده؟
شدیدا؟ معلومه که داشت چرت میگفت چون شیشه فقط یه خراش سطحی کف پاش به وجود اورده بود و حتی انقدر زیاد نبود که بیشتر از دو قطره خون بیاد...
کیونگ کوچک ترین تکونی نخورده بود و انگار مغزش اصلا فرکانس صداهای کای رو نمیگرفت...
پسر بزرگتر که هیچ توجهی دریافت نکرده بود با حرص به طرف تخت راه افتاد و گفت :نگران اتاقتم نمیشی؟ ببین من دارم با پای خونی توش راه میرم و اتاق رو به گند میکشم...
کیونگ باز هم تکون نخورد و اصلا علامتی که مبنی بر زنده بودنش باشه هم از خودش نشون نداد
_بوی خون همه جا میمونه...
تلاش اخرش که خیلی هم مظلومانه بیان شد بی فایده بود و کیونگسو زحمت جابه جایی یک اینچی رو هم به بدنش نداد...
با دیدن بی توجهی کیونگ نا امید اخمای الکیش رو باز کرد و پیفی زیر لب گفت...
انگار که این پسر از سنگ درست شده بود...
نگاهش رو اطراف اتاق که حالا کمی قابل روئیت بود چرخوند و با دیدن پرده های بلند و مشکی رنگ یه ابروش رو بالا انداخت یعنی اتاق پنجره داشت؟
با کنجکاوی به طرف پرده های کلفت و سراسری راه افتاد گوشه ی پرده رو کنار زد...
با دیدن سه پنجره ی بزرگ و قدی که پشتشون هم بالکن نسبتا بزرگی مخفی شده بود با لبخند پشت پنجره ایستاد و دوباره پرده رو کشید و به حالت اولش برگردوند(یعنی الان پشت پرده و رو به پنجره ها ایستاده)
چشمش رو روی منظره ی بیرون چرخوند و خب ، واقعا قشنگ بود...
لبخندی زد و به این فکر کرد که این بالکن شیشه ای کوچیک خودش میتونست منبع ارامش باشه.. چرا این پسر دیوونه ازش استفاده نمیکنه...
کیونگ کمی پلکهاش رو باز کرد و پتو رو تا زیر چشماش پایین اورد...
فقط میتونست پاهای کای رو ببینه که از زیر پرده معلوم بودن...
اگه میخواست با خودش صادق باشه واقعا ازش ممنون بود که از بدو ورودش پرده های لعنتی رو کنار نزده و سعی نکرده اتاق رو از تاریکی نجات بده اونم به خاطر طرز فکر مسخره ای که ( نور خوشبختی میاره و انرژی های منفی رو دفع میکنه)
درواقع اولین کسی بود که به وضعیتش احترام گذاشته بود و نمیخواست به زور اتاق رو روشن کنه...
این که کای درکش کرده بود باعث میشد گوشه های لبش دو یا سه میل بالا برن و انهنای لبخند مانندی به صورتش ببخشن...
دقیقا همون لحظه کای خیلی یهویی از زیر پرده کنار اومد و با کیونگ که بهش خیره بود چشم تو چشم شد...
با چشم های خندون و لبخند کثافت وارانه ای ابروش رو بالا داد و گفت :منو دید میزدی؟ ...هوم؟ ...داری با اون لبخندت استایل مردونمو تحسین میکنی؟
و بعد از تعریف مستقیمی که از خودش کرد ژست مسخره ای گرفت و سعی کرد مثل مدلا ادا در بیاره...
کیونگسو اول چشم غره ی بزرگی بهش رفت و بعدم اخم هاش رو توی هم کشید...
سرخوش بودن الکی این پسر رو به هیچ وجه درک نمیکرد و انگار اون واقعا دیوونه بود...
کای که عکس العمل مورد انتظارش رو نگرفته بود به حالت عادی ایستادنش برگشت و به سمت تخت اومد...
درحالی که موهاش رو با دستش کمی به عقب هدایت میکرد گفت:هی امروز اومدم باهات حرف بزنم...
کیونگ بی توجه به این که مخاطب پسر قد بلنده با کلافگی خواست پتوش رو روی سرش بکشه که کای سریعتر پایین پتو رو گرفت و به شدت کشیدش جوری که از توی دست های کیونگسو بیرون اومد و کلا از روش کنار رفت...
کای پتوی نسبتا بزرگ و پف دار و مچاله و کنار تخت روی زمین پرت کرد...
نفس عمیقی کشید و برای اولین بار از موقعی که همدیگه رو دیده بودن عادی و بدون کنایه صحبت کرد: هی نگران نباش من نه قصد دارم مجبورت کنم پرده هارو کنار بزنی و برق روشن کنی ...نه میخوام مجبورت کنم که دکور اتاقت رو تغییر بدی یا لباسای
روشن بپوشی ... بالاخره هر شخصی سیقه
ای داره و منم خودمو در حدی نمیدونم که سلیقم رو بهت تحمیل کنم...
کیونگ با اخم بهش خیره شد...
نمیفهمید این دکتر پررو چی از جونش میخواد؟ اصلا نمیفهمید یه شخص جدی و فهمیدست یا یه دیوونه ی سرخوش که توهم دکتر بودن داره؟ کای کنارش روی تخت نشست و همونجور که لبخند احمقانش رو روی لباش برمیگردوند و کیونگسو رو به دیوونه بودنش مطمعن میکرد گفت : خب، همه توی زندگی هاشون کلی
ماجرا دارن درسته؟ منم یه عالمه اتفاق برام افتاده که تا حالا به کسی نگفتم ، حالا میخوام برای تو تعریفشون کنم...
البته فک نکن بهت اعتماد دارم یا همچین چیزی فقط به خاطر اینه که تو لالی ، پس نمیتونی راجب من به کسی چیزی بگی و البته منو سرزنش کنی که کجا اشتباه کردم و کجا خریت...
میخوام از موقعی که یادم میاد بگم تا روزی که همو دیدیم
فک کنم باید از سه سالگی شروع کنم...
کیونگسو که تا الان حس میکرد کای با گفتن کلمه لال سعی داره بهش توهین کنه با چشمای گرد شده نگاهش کرد و پلک زد...
کدوم ادم سالمی سه سالگیش رو انقدر دقیق یادش میاد که داستان وار برای بقیه تعریف کنه؟
درسته.. کیم کای
کای یکی از متکا های روی تخت رو توی بغلش کشید و همونجور که فشارش میداد گفت :
البته که من نمیتونم همش رو تو یه روز برات تعریف کنم پس روزی دوسال و بهت میگم ...اینجوری وقتمون زود تر میگذره و لال بودن تو هم زیاد به چشم نمیاد.. منم سرگرم میشم..
و بعد بی توجه به قیافه ی خنثی ی مریض بینواش شروع به حرف زدن کرد
...
نزدیک به یک ساعت بود که کای داشت بی وقفه حرف میزد و یه جاهایی از کیونگ سوال میکرد و بعد خودش جوابش رو میداد و با اشتیاق به حرف زدنش میپرداخت...
روز به روز و یادش بود و این کیونگسو رو بیشتر متعجب میکرد...
البته که اونم به تمام حرف های کای گوش نداده بود و بعد از نیم ساعت مثل همیشه پتوش رو تا بالای سرش کشیده بود و تلاشش رو کرده بود تا اون صدای لعنتی رو نشنید بگیره...
دلش ارامش اتاقش رو میخواست، اون سکوت بیش از حدش که مغزش رو اروم میکرد...
نمیدونست چقدر باید تحمل کنه که دکتر سرخوشش بره و راحتش بذاره.. اما از همین الان صبرش داشت تموم میشد و دوست داشت اون لیوانی که دیروز توی سرش خورد کرده بود اینجا بود تا مروز اون رو توی دهنش فرو کنه...
کای همونجور که به بدنش کش و قوس میداد خمیازه ی بزرگی کشید و گفت :خب دیگه برای امروز کافیه بقیش میمونه برای جلسه های بعد...
کیونگ با نا امیدی چشم هاش رو به ساعت دوخت 12:57
یعنی تا کی باید این وضعیت رو تحمل میکرد کای یه لیوان اب برای خودش ریخت و همونجور که توی اتاق میچرخید کمی از ابش رو خورد و گفت:آه ...این اتاق واقعا نا مرتبه ، چیکار باید بکنم؟
سرش و کج کرد و یکم دیگه به وضعیت اشفته ی اتاق خیره شد و در اخر نگاهش رو به ساعت داد...
اون میخواست تا ساعت 2 اینجا باشه...
پس لبخندی زد و لیوان رو روی عسلی گذاشت و گفت :خب معلومه کیم کای، تمیزش میکنی
و بعدم بی توجه به نگاه کیونگ که داشت اشعه های ( تو یه احمق به
تمام معنایی) رو به سمتش پرتاب میکرد دست به کار شد...
سبد خالیه کنار حموم رو تا وسط اتاق اورد و همه ی لباس های پخش و پلا رو توش چپوند و توی همون حالت هم شروع کرد زیر لب غرغر کردن:اوه خدایا ... انگار نه انگار بیست و خورده ای سال سن داره...
اتاقش از پنج سالگی منم کثیف تره...
اوه اینجارو نگا ، حتی شرتشم کف اتاق افتاده ببینم اصلا میدونی شرم یعنی چی؟
آه چه سوالایی میپرسی معلومه که نمیدونه...اون فقط یه جنگلی افسردس که
ترجیه میده بخوابه ... از قراره معلوم بویی از ادب و شعورم نبرده...
سری از روی تاسف تکون داد و به سمت تخت راه افتاد...
به گوشه ی حوله مشکی رنگ چنگ زد تا توی سبد بندازتش اما حوله زیر کیونگ که پشت بهش خوابیده بود گیر کرده بود...
_یا کیونگسو میشه از روی حوله بری کنار؟
کیونگ حرکتی نکرد و باعث شد این بار بگه:میدونم خواب نیستی فقط باید یکم کمرت رو تکون بدی و به جاذبه ی زمین غلبه کنی ...فقط در حد چند سانت ...اونقدرام سخت نیست...
این بار عصبی بدون اینکه سعی در کنترل کردنه خودش داشته باشه همونجور که با تمام
قدرتش حوله رو میکشید صداش کمی بلند شد:یاااااا احمق کوتوله با تو ام اون کمرت و حرکت بده...
_دیگه داری عصبانیم میکنی جنگلی ..حرف آدم حالیت میشه؟... ها؟ ...ببینم نکنه به جز لال بودن کَرَم هستی؟ با تو ..... آآآآآخ
کیونگ خیلی یک دفعه ای کمرش رو از روی حوله فاصله داد و کای که داشت از تمام قدرتش استفاده میکرد با کمر وسط اتاق افتاد
_آاااااااای ... فک کنم نخام شکست
آآااااااااااااه
وقتی حس کرد توجهی دریافت نمیکنه سرش رو از روی زمین بلند کرد و داد زد : یااااااا تو واقعا بدجنسی ، کوتاه جنگلی دلم میخواد نصفت کنم ( همونجور که دوباره سرش رو روی زمین میذاشت ) آیش
کمی سکوت توی اتاق پیچید و وقتی حس کرد درد کمرش حتی برای تخم های کیونگسو هم اهمیت چندانی نداره با اخم از جاش بلند شد و اخرین تیکه رو که همون حوله بود توی سبد انداخت و سبد رو از اتاق خارج کرد...
همونجور که از پله ها پایین میرفت و سبد رو دنبالش روی پله ها میکشید به عادت همیشگیش با خودش شروع به حرف زدن کرد: چیش ...پسره ی منزویه لاله اخموی کوتوله ی خوشگل
کمی مکث کرد:هی کای این اخری دیگه چی بود؟ خوشگل؟
اه به خودت که نمیتونی دروغ بگی اون واقعا خوشگله ... فقط مثل جنگلیاس باید موهاشو کوتاه کنم...
دوباره راه افتاد به مقصد اشپزخونه و سبد بینوا رو توی بغلش گرفت...
وقتی از یکی از خدمه ها درخواست کرد که لباسارو براش بشورن ازاشپزخونه خارج شد و همزمان به این فکر میکرد که اگه توی این یک سال کسی لباسای کیونگسو رو نشسته پس چجوری هنوزم توی کمدش چیزی برای پوشدن پیدا میشه؟
: آآآآمم نمیدونم شاید هر چند وقت یه بار لباساش رو براش میشورن ... به هر حال نمیزارن اون تو بپوسه که...
جواب مغز کنجکاوش رو داد و دوباره توی اتاق برگشت...
کیونگسو هیچ حرکتی نکرده بود و این کای رو که کماکان در حال ورجه وورجه بود متعجب و کمی عصبی میکرد
_ببینم کیونگ تو خشک نمیشی؟ تمام روز تو همین حالتی ، حس نمیکنی پوست بدنت داره کپک میزنه یا یه همچین چیزی؟ اصلا گردش خون توی رگات و حس میکنی؟ ماهیچه ی زبونت چی؟ ببینم اصلا رشته ی عصبی توی اون بیچاره باقی مونده؟
...
ساعت 1:48 دقیقه بود و اتاق به لطف کیم کای تمیز تر از قبل و میشه گفت قابل تحمل شده بود...
فقط مشکل بزرگ تاریکی بیش از حدش بود که کمی کلافش کرده بود..
توی این ساعت گذشته که مشغول تمیزکاری بود ده تا تیکه شیشه تو پاش رفته بود و صد بار به اجسامی که نمیدونست چین برخورد کرده بود و حتی یه بار متوجه دیوار نشده بود و با سر توی اون فرو رفته بود و از شدت درد حس میکرد خون دماغ شده ولی خب مثل این که هنوز سالم بود...
و اون فکر میکرد واقعا با این وضعیت نمیتونه توی این اتاق دووم بیاره...
کش و قوسی به بدن قلنج کردش داد و بدون اینکه حس معذبی کنه خودش رو روی تخت پرت کرد...
_اه کمرم ، پسر تو واقعا خیلی شلخته ای ، البته نباید زیاد به حالت تفاوتی داشته باشه چون اگه اطراف تخت بمب گذاری و منفجر شه تو نیم نگاهی بهشون نمیندازی...
کمی مکث کرد و همونجور که انتظار میرفت جوابی نگرفت و خب به هر حال این برای کای وراج فرقی هم نمیکرد ، اون یه گوش میخواست که زیرش ور ور کنه و کی بهتر از کیونگسوی از نظر خودش لال و خنثی؟
_میدونی راجبت چی فکر میکنم؟ خب یه سری ادما هستن که به بچه ها تمایل دارن ، باید بدونی یه سری ها هم به حیوانات ، اوه من حتی یکی رو دیدم که به یه مار تجاوز کرده بود به هر حال فکر میکنم تو قراره یه گرایش جدید رو باب کنی ، اونم رابطه با تخت خوابه ، تخت گرا...احتمالا پتو هم معشوقته ، شایدم خودتو پتو و متکات تریسام میزن...
با لگد محکمی که تو پهلوش کوبیده شد دهنش بسته شد و فهمید مریض ساکتش اونقدرام که فکر میکرد بی بخار و احمق نیست و خوشبختانه به حرفاش گوش میده..
با افراط اه بلندی کشیدو همونجور که پهلوش رو چسبیده بود گفت: اگه اینجوری ادامه پیدا کنه تا اخر هفته چیزی از اجزای بدنم نمیمونه ، دیروز که سرم و داغون کردی ( با انگشت به چسبی که روی سرش بود اشاره کرد ) امروز پام و البته کمرم رو به افتضاح بستی حالا هم پهلوم نمیخوای رو خودت کنترل داشته باشی؟
کیونگسو همونجور که اخمهاش و توی هم کشیده بود انگشتاش و توی گوشاش فرو کرد تا شاید دیگه صدای مضخرف دکترش رو نشنوه و نسبتا هم موفق بود... کای بعد از اینکه فلسفه ی مهمی درباره ی اعضای بدن و اینکه احتمالا توی زندگی بعدیت همونا میشن ادم هایی که ازشون متنفری و کونتو پاره میکنن بافت و یه کنفرانس طولانی درباره تناسخ و سختی های بعدش برای خودش و در و دیوار اتاق ارائه داد بالاخره نگاهش ب ساعت افتاد
_ آآآآآآآآ ساعت نزدیک 2:30
با حس کف کردگی دهنش از جاش بلند شد و همونجور که توی گوشیش تماس های از دست رفته ی چانیول رو چک میکرد کت مشکی رنگش و از روی صندلی برداشت بدون اینکه تنش کنه فقط اونو روی ساق دستش انداخت و بالا سر کیونگسو ایستاد...
پتوش رو کمی پایین کشید و همونجور که با لجبازی چونش رو میگرفت سرش رو به طرف خودش برگردوند ...
کیونگ بی حوصله و البته تهی بهش خیره شد که کای هم در مقابل با لبخند گشاد و رو مغزی به حرف اومد:میدونم الان تنها ارزوت اینه که من گورمو گم کنم و باید بهت بگم از اونجایی که من ادم فوق رئوفی هستم برات براوردش میکنم اما فقط تا بیست ساعت و فردا دقیقا همینجا کنارتم...
دستش رو توی موهای کیونگسو فرو برد و بی توجه به اخم ترسناکش اونارو بهم ریخت و البته کمی هم کشید تا حرصش رو نسبت به سکوت نکبتی اون پسر خالی کنه...
کیونگ سرش و عقب کشید و چشم چشم غره ی غلیظی به لبخند کای رفت
اونم همونجور که بیخیال میخندید عقب کشید و گفت: ببین اتاقت چه قشنگ شده ، میتونی تا اخر عمرت ازم متشکر باشی یا...
کمی مکث کرد بعد همونجور که پشت دستش رو جلوی صورت کیونگسو میگرفت ادامه داد :
میتونم این اجازه رو بهت بدم که ازم تشکر ویژه داشته باشی پس ، ببوسش
کیونگسو که دیگه کم اورده بود و متوجه شده بود کتک زدن هم روی این دکتر جوابگو نیست ، نفس کلافه ای کشید و همونجور که روی کمرش خوابیده بود پتو رو روی سرش کشید و دستاش رو کنار سرش گذاشت تا قیافه ی احمقانه ی کای رو نبینه...
پسر بزرگتر خنده ی ارومی کرد و همونجور که دستش رو توی جیبش برمیگردوند به طرف در چرخید: به هر حال از دستم راحت نمیشی تا اخر عمرت که نمیتونی زیر پتو مخفی شی آقا پسر...بای بای مریض لال و عزیزم...
وقتی صدای بسته شدن در توی فضای اتاق پیچید با حرصی که خیلی وقت بود سراغش نیومده بود سر جاش نشست و به در بسته خیره شد...
چنان چشم غره ای به تکه چوب بیچاره رفت که انگار کای قرار بود اونو ببینه و احتمالا ازش بترسه...
چند تا نفس عمیق کشید و با مشت به پتوش کوبید...
اگه اون نمیخواست به زندگی ادمای عادی برگرده باید چیکار میکرد؟
چرا دست از سرش برنمیداشتن تا راحت زندگی مورد علاقش رو بگذرونه؟
دلش میخواست از در بیرون بره و سر اون دکتر بی خاصیت رو بکنه یا انقدر به دیوار بکوبه که از هم بپاچه و از دستش راحت بشه ، مطمعنا روزی که قطره های خونی که ناشی از مرگش بودن رو میدید جزو بهترین روزای زندگیش نام گذاری میشد اما متاسفانه کاری از دستش برنمیومد جز اینکه زیر پتو بخزه و چشماش رو به امید ارامش روی هم فشار بده ***
نگاه آرومش رو روی ساعت انداخت دقیقا تا یک ربع دیگه اون دکتر دراز میومدو بی وقفه شروع میکرد به تعریف کردن خاطرات مزخرف 16 تا 18 سالیگش در حالتی که برای هیچ کدوم از تخم هاش و حتی عضوش هم مهم نبود که کیونگسو علاقه ای به شنیدنشون نداره...
یک هفته گذشته بودو کای هر روز راس ساعت 11 میومد و دقیق تا ساعت 2 مغز کیونگسو رو میخورد...
انقدر حرف میزد که یه وقت هایی خودش به درد فکش اعتراف میکرد و چند دقیقه ای اون وسطا به خودش استراحت میداد...
و کیونگ انگار محکوم بود گوش دادن اون حرف های مزخرف ...
شاید روش درمان مسخره ای بود و بهتر بگیم این اصلا روش درمان نبود..
اما کیونگسو خودش هم متوجه نبود که جدیدا ساعت ها براش مهم شده بودو از وقتی بیدار میشد چشم هاش رو به اون میدوخت تا بفهمه چقدر دیگه وقت برای آرامش داره...
البته چیز های بزرگ تری هم تغییر کرده بودن مثل این که اون حالا دیگه چند تا ارزو نسبتا مهم داشت...
یکیش این بود که عقربه های ساعت هیچ وقت روی 11 نرسند...
دومیش این بود که ای کاش از ساعت 11 تا 2:00 با تند ترین حالت خودش در دوران بگذره یا این که اون دکتره مسخره سرش به جایی
برخورد کنه و حافظش کاملا پاک بشه و این که یه همچین مریضی داشته رو به یاد نیاره اما خب چندبار کائنات به خواسته ها توجه نشون داده بودن که این دومین بار باشه؟ پیشونیه دردناکش رو فشرد و همونجور که نگاهش رو از ساعت میگرفت چشم هاش رو توی اتاق چرخوندو مردمکاش روی میز اون طرف اتاق ثابت موند...
پلک آرومی زد و همونجور که نگاه خیره ش رو تکون نمیداد از جاش بلند شدو به طرف اون جعبه کوچیک مربعی شکل رفت که شاید اندازه یه جعبه ی چوب کبریت بود...
جنس مقواییش رو بین انگشت هاش گرفت و لبخند عجیب و صد البته کم یابی روی لباش نشست...
برای شاید صدمین بار نگاهش رو به ساعت دادو بعد به در اتاق خیره شد...
بدون تردید لب پایینش رو توی دهنش کشید و سریع جلوی در رفت و بدون این که براش مهم باشه یه جعبه پونز لعنتی توی اتاقش چیکار میکنه دست به کار شد و دونه دونه پونز هایی که توی جعبه کوچیک بود رو جلوی در چید و وقتی کارش تموم شد بدون این که قطره ی کوچیکی حس عذاب وجدان توی وجودش باشه عقب رفت و چهارزانو روی تخت نشست...
گوشه لبش رو بین دندوناش گرفت و به در خیره شد...
یکم ، شاید اندازه یک دونه ی شکر هیجان توی رگاش تزریق شده بود و این رو میشد به عنوان یه موفقیت فوق بزرگ در نظر گرفت...
دکتر کم عقلش الان باید میرسید و خب اون حتی
یک ثانیه رو هم برای دق مرگ کردن کیونگ از دست نمیداد...
بازهم به عقربه های ساعت نگاه کرد و ناخداگاه توی مغزش تکرار کرد: یک...
دو...
و همون لحظه در بینوای اتاق تا ته باز شدو سکوتش برای چند ساعت خداحافظ گویان از اونجا خارج شد...
:سلام کیونگا چطوری؟ببینم امروزم قصد داری
لال ادامه بدی ... یاااااااااااااااا یااااااااااااااااااا این چیه پاااااام چه کوفتی بووووووود یااااااااااااااااااا
شاید باید با این غربتی بازیش انتظار نگران شدن رو از مریضش میداشت اما کیونگسو چشماش رو گرد کرده بودو با لبخند دندون نمایی به اون که وسط اتاق نشسته بود و با اقرار آمیز ترین حالت ممکن داد میزد خیره شده بود...
کای که حالا حدود شیش یا هفتا پونز مهمون پاهاش شده بود با اخم ناشی از درد لنگای بلندش رو گرفتو به جلوی در نگاه کرد که هنوز تعدادی پونز به حالت بهم ریخته وجود داشت...
با اخم به طرف کیونگ برگشتو گفت:کارت واقعا احمقانست...
به پاهای بیچارش اشاره کردو ادامه داد:اگه توی یکی از رگای عصبم میرفت چی؟؟... اون وقت دیگه نمیتونستم راه برم بخاطر بچه بازیه تو...
کی تاحالا بخاطر سوزن کم تر از نیم سانتی پونز فلج شده بود؟
دقیقا هیچ کس واین به کیونگسو که هیچ چیز اون موقع نمیتونست به حال خوبش خدشه بندازه میفهموند که اون دکتر دیوانه دوباره داره چرت و پرت میگه و با افراط میخواد بگه که درد زیادی رو متحمل شده و قطعا چیزیش نیست... نگاهی به اخم پررنگ کای کردو خودش هم اخماش رو توی هم کشید...
( تاحالا چند نفر بخاطر یه پونز فلج شده بودن که این روانیه پر حرف دومیش باشه؟ ) چیزی بود که دوبارهتوی سرش پیچید و باعث شد اخمش کمی غلیظ تر بشه...
کای بی توجه بهش مشغول در اوردن پونز ها شد و با در اوردن هر کدومشون ناله ی پر سر صدایی از روی درد از دهنش خارج میشد و قیافش جمع تر میشد ،کمی به جای پونز نگاه میکرد اینبار فحشی زیرلب به تمام جد قبل و نصل بعد کیونگ حواله میکرد...
اخرین پونز رو در اوردو با انزجار به خونی که حتی تا سه سانت پایین تر از محل سوراخ نرفته بود نگاه انداخت...
کیونگسو آروم از جاش بلند شدو به سمت سرویس اتاقش راه افتاد...
کای همونجور که مثل بچه های شیش ساله اخم بی خاصیتی کرده بود مسیر رفتنش رو دنبال کرد و زیرلب دوباره چندتا چیز بهش گفت تا دلش خنک بشه...
چند لحظه بعد مریض ساکتش با جعبه کمک های اولیه برگشت وجلوش ایستاد بدون این که نگاهش کنه جعبه رو طرفش گرفت و کای با گیجی نگاهش کرد...
_چی؟
کیونگسو با حرص چشم غره ای به دیوار رو به روش رفت و جعبه رو توی بغلش پرت کردو به سمت تختش قدم برداشت...
طبق معمول همیشه روی تشک نرمش دراز کشیدو پشت به دکتر نفهم وغر غروش پتو رو تا زیر گلوش بالا کشید...
کای لبخندی ناخواسته ای زدو همونجور که نگاهش رو میگرفت در جعبه رو باز کرد...
کیونگسو دیگه مثل قبل بی تفاوت نبود و این مجبورش میکرد بر خلاف خواسته خودش اخماش رو باز کنه لبخندی رو روی لباش جایگزین کنه...
خودشم نمیدونست قراره چی پیش بیاد ولی به هر حال اخلاقیات ذاتیش نمیذاشت دیگه کناره گیری کنه و اون باید مطمئن میشد که این پسرک فوق سایلنت و افسرده بعد از کای قراره از اتاقش بیرون بیاد......
بعد از این که پاهاش رو بست تا جلوی خون ریزی نداشتش رو بگیره از جاش بلند شدو وسایلی که استفاده کرده بود به علاوه ی پونز ها توی جعبه برگردوند و اونو گوشه ی اتاق گذاشت...
کنار کیونگسو نشستو بدون این که اثری از اخم یک دقیقه ایش باشه گفت :هی، تو جلوی پای من پونز ریختی خودتم باهام قهر کردی؟
نمیخوای معذرت خواهی کنی یا حد اقل پشیمون باشی؟
نیاز به گریه و عذر خواهی کتبی نیست من نگاه پر از تاسفت رو هم میپذیرم... حد اقل بهم این فرصت رو بده تا از دستت عصبی بشم و بعد تو قهر کن... این دفعه نوبت منه میهمی چی میگم؟.. اینجوری نیست که بعد از هر اتفاقی تو ناراحت باشی.. یه جاهایی این منم که باید ناراضی باشم...
پسرک با کلافگی پتوش رو کنار زدو سرجاش نشست...
با اخم نگاه خیرش رو به چشمای حق به جانب کای دوخت ...
فقط میخواست یک کلمه دیگه بشنوه تا کله اون دکتر سیاه رو بکنه و جنازش رو زیر تخت خودش چال کنه تا دیگه هیچ آدمیزادی مورد دیوانه بازی هاش قرار نگیره...
این چیزی بود که تو سرش گذشت اما خب تفسیر کای کاملا عکس این قضیه بود...
_هوم؟ معنی این نگاه یعنی چی؟... اوووو من دارم تو نگاهت پشیمونی میبینم ... درسته؟ هی تو پشیمونی، باشه مشکلی نیست من میبخشمت و چشمای کیونگ درجا گرد شد...
واقعا همچینی چیزی از نگاهش فهمیده بود؟ این چیزی بود که چهرش داشت نشون میداد؟....
دراز رویا بافی که رو به روش نشسته بود مجبورش میکرد که همین الان دهنش رو باز کنه و عبارت ( هی مرتیکه خر من اصلا هم پشیمون نیستم ) رو با بلند ترین صدای وجودش هوار بزنه...
کای اما بیخیالانه خندیدو بی توجه به چشمای پسری که از حرص قرمز شده بود گفت:اونجوری با التماس نگاهم نکن ، من آدم بخشنده و رئوفیم اصلا نمیتونم کینه توی دلم نگه دارم اونم وقتی اینجوری نگاه ملتمست رو بهم دوختی^^
حتما داری توی دلت میگی این فرشته اسمونی از کجا پیداش شده؟
چشمای درشت کیونگسو گرد تر شد جوری که هر لحظه ممکن بود از جاش در بیاد حس میکرد گوشه پلکش داره میپره...
کای لبخندی تا بناگوش بهش زدو لپ سفیدش رو بین انگشتاش فشرد...
کیونگ سرش رو عقب بردو اخم بزرگی کرد که اونم از جاش بلند شدو در حالی که دستاش رو توی جیب شلوارش فرو میبرد گفت:میدونم خیلی جذابم ولی تو هم دیگه نباید انقدر ضایع منو دید بزنی ، اوه راستی یه خبر خوب برات دارم چشم گشاد عزیزم
امروز قرار نیست برات خاطره تعریف کنم...
چشم های پسر برای دومین بار از حالت عادی خودشون بزرگ تر شدن و لباش به لبخند بزرگی باز شد که اون لبای درشتش رو قلبی تر نشون میداد..
و ذهن کای همون لحظه با رنگ سبز براش یاداشت کرد ( یه تغییر دیگه ، اون از یه چیزایی خوش حال میشه )
دستی به موهای خوش حالتش کشید و باز به حرف اومد:میخوام تورو هم مثل خودم جذاب کنم جوری که هر روز به جای این که منتظر باشی تا من بیام و بتونی دیدم بزنی فقط جلوی آینه بشینی محو خودت بشی..
با لبخند به موهای نا مرتب و البته بلند کیونگ که تا زسر گردنش میرسید اشاره کرد
پسر کوچک تر گیج نگاهش کردو برای چند ثانیه به فکر فرو رفت و این رو با پلک نزدن بیش از حدش نشون داد...
( اون مثل روز اول بی تفاوت نیستو درباره ی حرف من فکر میکنه )
کای بازم برای خودش نوت برداری کرد و خرسند از نتیجه هایی که میگرفت منتظر عکس العملی از طرف مقابل موند که اونم خیلی ناگهانی اخم هاش رو تو هم کشید بهش چشم غره غلیظی رفت...
پسر بزرگتر همونجور که نمایشی دست میزد گفت:واو پسر تو واقعا توی چشم غره رفتن استادی ولی بزار یه چیزی بهت بگم اگه موهات رو کوتاه کنی اتفاق خاصی نمیفته تو که قرار نیست از این اتاق بری بیرون پس کسی نمی بینت موقع حموم رفتن هم راحت تر کلتو میشوری و البته اگه مخالفت کنی من کاری برای انجام دادن ندارم پس به روال قبلمون بر میگردیم و تو مجبوری به خاطرت 16 تا 18 سالگیم گوش بدی... برای منم لذت بخش تره... به هرحال باید فهمیده باشی چقدر حرف زدن رو دوست دارم...
صرف نظر از تمام حرف هاش گفتن آخرین جمله کافی بود تا پسر بیچاره مثل فشنگ از جاش بلند بشه و چند لحظه بعد روی صندلیه جلوی اینه نشسته باشه..
البته که نارضایتی از تمام بدنش چکه میکرد و ابرو هاش هر لحظه بیشتر هم دیگه رو بغل میکردن...
کای با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و از توی ایینه بهش خیره شد :انقدر از خاطرات من بدت میاد؟
کیونگ چشم غرش رو حفظ کرد و در همون حال سرش رو به معنیه مثبت تکون داد که صدای خنده ی بلند دکترش دوباره اتاق رو پر کرد...
نگاهش روی پسر پشت سرش ثابت موند و
بازم بهش ثابت شد که این آدم کاملا آنرماله چرا که انگار چیزی از ناراحت یا دلخور شدن حالیش نبود...
اون کاملا بی توجه به این که کیونگ زیر پاش پونز گذاشته الان داشت میخندیدو دلیل خندشم این بود که پسر رو به روش از حرف زدنای اون بدش میومد
...
با لبخند گشادی به شاهکارش نگاه کردو گفت:واو پسر محشر شدی...
نمیخوام از استعداد هام تعریف کنم اما واقعا بهتر از قبل شدی حداقل دیگه مثل جنگلیا نیستی و اگر کسی بیاد توی اتاقت فکر نمیکنه اینجا محل اسقرار برادر تارزان یا همچین چیزیه...
کیونگسو بدونه این که به حرف زدناش و البته آینه توجهی کنه به سمت تختش رفت و روش نشست...
براش مهم نبود که چه شکلی شده یا چقدر تغییر کرده فقط این مهم بود که زمان نسبتا زود گذشته و اون مجبور نشده به پر حرفیای دکترش گوش بسپاره...
کای به ساعت نگاه کرد و خب یک ساعت دیگه برای اینجا بودن وقت داشت پس به سمت وسایلی که با خودش اورده بود رفت تا اونارو توی کیفش برگردونه وبعد از اتمام کارش به طرف تخت برگشت...
بی تعارف کنار کیونگسو نشستو خودش رو از پشت روی تخت پرت کرد...
_آااااه کمرم واقعا درد میکنه...
کیونگسو نگاهی بهش انداخت که روی عرض تخت دراز کشیده بودو پاهاش از زانو به پایین از تخت بیرون بودو اونارو روی زمین گذاشته بود...
دستاش رو کنار سرش روی تخت انداخته بودو قیافش کمی جمع شده بود و هی تو جاش وول میخورد...
کاملا معلوم بود که طاقت یک لحظه آروم قرار داشتن رو نداره و ترجیه میده مدام یه قسمت از بدنش رو تکون بده و اون برای هزارمین بار به این فکر میکرد که این مردک صد در صد خودش روان پریش و یه ادم کم عقله که به عنوان دکتر خودش رو جا زده و اومده تا مطمئن بشه روزانه چندین سال از عمر کیونگ رو کم میکنه...
پسر برنزه یهو صورتش رو به طرفش بر گردوندو خودش ر وسط افکار احمقانش پرت کرد: کیونگ میخوام موهام رو رنگ کنم به نظرت چه رنگی بزنم ؟
وقتی پسر رو به روش حتی یه پلک هم نزد تا نشون بده داره به حرفاش گوش میده و حداقل عصب هاش اون صدارو دریافت میکنن توی جاش نشست و ته جملش اضافه کرد:
من رنگارو یکی یکی میگم اگه به نظرت جالب بود سر تکون بده اوکی؟
پسرک پوکر نگاهش کردو عکس العملی نشون نداد اما خب زیادم برای کای مهم نبود چون
صادقانه همین که کیونگ داشت به حرفش گوش میداد براش ارزش مند بود و نشون میداد تا اینجا کم دستاورد نداشته پس شرع کرد:
آبی؟ نارنجی؟ صورتی ملایم؟ خرمایی؟
قهوه ای تیره؟ زیتونی؟
نقره ای؟
یخی؟
کیونگسو در حالی که دیگه اصلا بهش نگاه نمیکرد و حتی زحمت تصور کردنش توی اون رنگ هارو هم به خودش نمیداد چشماش رو توی کاسه چرخوند و بیشتر و با دوام تر از قبل به دیوار رو به روش خیره شد...
_حس میکنم هیچ کدوم خوب نیستن درسته کیونگ؟
و نگاهش رو به اون صورت بی حال داد که حالا داشت نگاهش میکرد...
کمی مکث کرد و یه دفعه تو جاش نشستو گفت :
مشکی، مشکی میکنم قشنگه نه؟؟ هی برای این دیگه نمیتونی مثل احمقا نگاهم کنی چون رنگ موردعلاقته زودباش زودباش زودباش تاییدش کن...
کیونگ بی حوصله سر تکون داد تا فقط صدای احمقانش رو نشنوه و مغز بیچارش بتونه کمی ارامش بگیره ولی انگار مهم نبود چقدر تلاش کنه به هر حال هیچ چیزی روی اون ماشین سیار سخنگو جوابگو نبود و فایده ای نداشت...
_اررررررررره بالاخره ، میدونستم که جوابمو میدی... هدف همین بود..
***
چند ساعت از رفتن کای گذشته بود و سکوت کامل اتاق رو در بر گرفته بود...
انقدر که اونجا رو مثل یه کاخ ساکت و منفور توی دورترین نقطه ی دنیا کرده بود و انگار چندین ساله کسی به اونجا سر نزده...
یجورایی حتی در و دیوار اتاق هم داشتن بخاطر آرمششون نفس هایی آسوده میکشیدن و کیونگسو میتونست این رو با بند بند وجود خستش حس کنه...
کاملا ساکت از جاش بلند شد و چرخی توی اتاقش زد...
کاری برای انجام دادن نداشت و حتی مثل همیشه حوصله خوابیدن هم نداشت و این براش کمی عجیب بود...
YOU ARE READING
SLEEP OVER(1 & 2 )
Fanfictionموهای لطیف پسر کوچک تر رو نوازش کرد و زمزمه وار گفت: سخت نیست.. فقط ما ادما تحملش رو نداریم چون رویای یه زندگی قشنگ رو داشتیم اما وقتی عقلمون رسید که زندگی یعنی چی... این غول بزرگو نشونمون دادن و گفتن این زندگیمونه، باید باهاش سر کنیم و ماهم نمیت...