ثانیه ها، دقیقه ها، ساعت ها، روز ها و سال ها میگذشتن و من نمی فهمیدم که عشقت داره ذره ذره بهم تزریق میشه و وجودم رو به آتیش میکشه...نفهمیدم وقتی چندین ساعت ناخودآگاه به خنده هات فکر میکنم و جسمت رو کنار خودم تجسم میکنم،این یعنی عاشقت شدم...
نفهمیدم این که جمله های کوتاه و بلندت رو با جون و دل میشنیدم و به خاطر میسپردم این یعنی عاشقت شدم...تو حواست نبود چکار کردی با زندگیم،حتی خودمم نفهمیدم چی شد که وقتی یه روز صبح چشم هام رو باز کردم و بیدار شدم جای خالیت توی زندگی بیست و چند سالم بدجور تونست خوردم کنه...
کاش دیر نکرده بودم...کاش با سکوتم سعی نمیکردم بهت بفهمونم که عاشقتم؛ کاش همون روزهایی که تپش های دیوانه وار قلبم حتی وقتی اسمت از ذهنم عبور میکرد روانیم میکردن،میومدم پیشت و با بوسه ای که آرزوی روز و شبم بود کار رو تمام میکردم...
پسم میزدی؟ مهم نبود؛ بهم توهین میکردی؟ بازم مهم نبود، چون من به هر حال حرف دلم رو زده بودم، حسرتی که چند ساله جسم و روحم رو گرفتار خودش کرده شاید با اعترافم به تو میتونست الان همراهم نباشه...
ولی هست؛ چون خودم خواستم که باشه، با سکوتم،با بی عرضگی هام و شایدم با غرورم؟ نه من برای تو غروری نداشتم، چطوری میتونستم برای زیباترین زیبایی زندگیم غروری داشته باشم.
تو...تو فقط زیادی خوب بودی و من زیادی بد،تو زیادی محبوب بودی و من کسی بودم که به چشم کسی نمیومد؛تو هیچوقت نمیتونستی من بازنده رو دوست داشته باشی، چون برای اینکه با من باشی زیادی خوب بودی؛شجاعتت،زرنگیت،لبخندای همیشه شاد و سرحالت،تیپای همیشه کول و باحالت،و....عطرت....
شاید اولین چیزی که منو به سمت تو کشوند بوی شیرین فوق العادت بود...زمانی که از راه رو های طویل دانشگاه رد میشدی و بی رحمانه با لب ها و لبخند های خاصت شیرینی عطرت رو شیرین تر میکردی؛ شاید همون روزها بود که قلبم رو دنبال خودت به هر سمتی کشوندی...
کسی مثل من تورو کوچیک نشون میداد؛من ساده بودم، آروم بودم، بوی عطر شیرین تورو نداشتم، من حتی نصف جذابیت تورو هم نداشتم و نمیتونستم تورو تکمیل کنم...
صادقانه بگم؛ من لیاقت تورو نداشتم....
جونگینِ من...
تو ممکن ترین ناممکن دنیای منی...(2015/2/10)
بعد از چند ساعت پرسه زدن توی ساختمون و راه رو های تموم نشدنی دانشگاه حالا با خستگی تمام روی صندلی های کنار گل های یاس نشسته بودم و سعی میکردم با نفسهای عمیق بوی فوق العادشون رو به ریه هام بکشونم تا شاید مقداری از استرس و خستگیم رو کم کنه..
شنیدن صدای بلند کسی که سعی در حفظ کردن جمله ای داشت و پشت سر هم در حال تکرار کردن یه متن بود آرامش تازه متولد شده ام رو بهم ریخت...
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم...
-ببخشید؛ میشه یه کم آروم تر درس بخونی؟
بهم نگاه کرد؛ ترکیب صورت جذابش اولین چیزی بود که نظرم رو به خودش جلب کرد...
+نه؛ برو یه جا دیگه
برگشت سر کارش...
در لحظه فکری به سرم زد
-عام؛ من تازه اومدم اینجا میشه کمکم کنی زودتر کارای ثبتنامم رو انجام بدم؟
+نه مثل اینکه میخوای نزاری من این دوتا جمله رو امروز حفظ کنم
-نه نه باور کن قصد بدی ندارم فقط میدونم بیشتر از من با محیط اینجا آشنایی.
با بیحوصلگی چشم هاش رو چرخوند و بهم نگاه کرد؛ دستی توی موهای پر پشت قهوه ایش کشید...
+به من ربطی نداره بچه برو دُم یکی دیگه شو...
با لب های آویزون شده سرم رو انداختم پایین..
+پاشو، پاشو به من نیومده درس بخونم قراره بازم مشروط بشم.
با تعجب به تغییر فاز یهوییش نگاه کردم...
لبخندی زدم و پشت سرش راه افتادم...
-تو خیلی وقته اینجا درس میخونی؟
با کنجکاوی ازش پرسیدم...
+الان میخوای آمار بگیری؟
-همچین قصدی نداشتم..
برگشت و نگاه بیخیالی بهم کرد...
+شروع نکن از من سوال پرسیدن بیا بریم زودتر کارتو انجام بدیم شرتو کم کنی دیگه...
-باشه باشه دیگ چیزی نمیگم...
این رو گفتم و با خجالت لبم رو گاز گرفتم و دنبالش راه افتادم...
با رسیدن به ساختمون اصلی و گذشتن از راه رو های مختلف بالاخره به اتاق مورد نظر رسیدیم...
+اینجاست دیگ خودت برو کاراتو بکن؛ تمام دیگه برم؟
با بی حوصلگی گفت و میخواست قدم هاش رو برداره بره که ساق دستش رو گرفتم...
-میشه خودت ثبتنامم کنی؟
با امیدواری به صورتش نگاه میکردم؛ نگاهش رو دنبال کردم؛ به دست های حلقه شدم دور دستش نگاه کردم و سریع خودم رو عقب کشیدم...
-ببخشید...حالا میشه؟
کت چرم مشکیش رو توی تنش مرتب کرد و با غر غرای زیر لب به سمت اتاق قدم برداشت...
لبخند عریضی روی لبهام نشوندم و همراهش شدم..
+مدارکتو بده...
زود هر چی پوشه و کاغذ دستم بود سمتش گرفتم و لبخندی از روی تشکر به روش زدم...
با بی تفاوتی بهم نگاه کرد و پوشه رو از دستم چنگ زد...
+اسمت چیه؟
به موهاش خیره بودم و به اینکه چقدر ممکنه این رنگ مو به منم بیاد فکر میکردم..
+با توام عجب گیری کردیما حالا باید حواسم به شوت بودنشم باشه...
تند تند پلک زدم نگاهم رو از موهاش به چشمهای از همیشه بی حوصله ترش دادم...
-ببخشید چی گفتی؟
+اسمت؟
-سهون...اوه سهون
پوزخندی زد و به سمت مسئول ثبتنام برگشت...
#اوه سهون، ۲۰ساله، قبول شده در رشتهٔ ادبیات نمایشی؛ نمرات عالی هم داشتی؛ آفرین..
مسئول ثبتنام همونطور که سرش توی برگه بود در حال خوندن کارنامه دبیرستانم بود...
#واحدای ترم اول رو خودمون انتخاب میکنیم؛ کلاسات از فردا شروع میشه،اولین کلاست هشت صبح؛ میتونی بری...
باورم نمیشد بعد از دوساعت راه رفتن توی محیط بزرگ دانشگاه، حالا توی نیم ساعت به لطف این پسر کارم درست شده بود...
از اتاق اومدیم بیرون؛ تعظیم کوتاهی کردم..
-مرسی بابت لطفت، میتونم اسمت رو بدونم؟
اینکه چرا واسه دونستن اسمش کنجکاو شده بودم؛ جدا دلیل خاصی نداشت و فقط پرسیدمش..
+چکار اسم من داری بچه؟ برو دیگ؛ یا هنوزم میخوای دُم من بشی؟
با لحن تندش گفت و ازم دور شد...
سبک و بی قید راه رفتنش با اون نیم بوت های چرم مشکیش و زنجیرایی که ازش آویزون شده بود؛میتونست نظر هر کسی رو به خودش جلب کنه...
انتظارش رو نداشتم، من فقط دلم میخواست
اسمش رو بدونم...
نگاهی به ساعت مچی ارزون قیمتم کردم، کارم داشت دیر میشد...
شاید باید دنبال یه کار پاره وقت دیگ میگشتم...
YOU ARE READING
MOONLIGHT
FanfictionFICTION : Moonlight- مهتاب COUPLE : سکایهون(ورس) GENRE : درام، رمنس، انگست، اسمات AUTHOR : #تئو UP DAYS : - NC-18 خلاصه: سهون و جونگین دانشجوهای دانشگاه هنر سئول که طی اتفاقاتی با هم دوستی ای رو آغاز میکنن ؛اما این رابطه به مرور تنها یک رابطهٔ دوس...