مرسی از ارمیای مهربونم برای پوستر دوست داشتنی که واسم زده🥺😻♥️
(2004/1/1)
انگشت های سفید کوچیکش در حال بازی کردن با مورچه ای کنار میز پایه کوتاه غذا خوریشون بودکه از نظرش گم شده و دنبال خونش میگرده؛لبخند کمرنگی روی لب های صورتی رنگش نشست و دستش رو برداشت تا مانع عبور مورچه نباشه؛قلب صاف و مهربون ده سالش، تحمل اذیت موجودی به اون ریزی هم درون خودش نمیدید و راضی به عذابش نبود...سرش رو به سمت ساعت برگردوند و نگرانی به وجودش چنگ زد،به کاج بزرگ پشت سرش نگاه کرد و بیتاب چشمهاش رو روی هدیه های کوچیک و بزرگ کنار درخت حرکت داد،به شدت برای باز کردن اون هدیه هایی که سانتا شب قبل واسش اوورده بود هیجان داشت، اما دلش نمیخواست این هیجان رو بدون حضور پدر و مادرش تجربه کنه...
برای هزارمین بار، مقابل آیینه ایستاد و نگاهی به لباس های سرتا پا سفید و پاپیون سرمه ای رنگش انداخت؛ موهای مشکیش رو که به صورت چتری روی پیشونیش ریخته شده بودن مرتب کرد، و لبخند پهنی تحویل خودش داددوباره نگاهی به ساعت دیواری سبز رنگ انداخت و سعی کرد به اینکه پدر و مادرش سه ساعت تاخیر داشتن، فکر نکنه و تنها، روی لحظه ای که قراره باهاشون ناهار بخوره و بعدش کادوهاش رو باز کنه تمرکز کنه...
امروز هوا ابری بود و صدای بارون بود که باعث بیدار شدنش از خواب شده بود..صداش رو دوست داشت...
از ساعت نه صبح، با هیجان مضاعفی که دچارش شده بود، چشمهاش رو باز کرده بود و با نامهٔ پدر و مادرش که برای ماهی گیری به دریا رفتن و ممکنه تاخیر داشته باشن، کل ذوق و شوقش برای دور هم بودنشون خوابیده بود؛اما همهٔ ناراحتیش فقط چند دقیقه زمان برده بود و بعدش با صبحانه خوردن و پوشیدن لباس های جدیدش، همهٔ حس بدش رو فراموش کرده بود...ولی حالا سه بعد از ظهر شده بود و پدر و مادرش هنوز نیومده بودن، و این حس بدی که توی قلبش احساس میکرد، واسش قابل درک نبود و تا حالا واسش پیش نیومده بود؛یه چیزی مثل پیچش دل یا گرسنگی شدید؟ شایدم یخ بستن دستهاش...
-مامان بابا پس کی میاین؟
با لب های آویزون شده، به در کوچیک خونشون نگاه کرد و زیرلب جوری که تنها خودش، میتونست بشنوه رو بهش گفت
-الان سانتا برای اینکه کادوهاش رو باز نکردم ناراحت میشه و ازم میگیرتشون...
با بغضی که ناگهان به گلوش چنگ زد، گفت و زانوهاش رو توی بغلش کشید و دستهاش رو دورش حلقه کرد
-اونا مال منن؛من چندسال منتظرشون بودم میشه زودتر بیاین تا با هم بازشون کنیم؟
YOU ARE READING
MOONLIGHT
FanfictionFICTION : Moonlight- مهتاب COUPLE : سکایهون(ورس) GENRE : درام، رمنس، انگست، اسمات AUTHOR : #تئو UP DAYS : - NC-18 خلاصه: سهون و جونگین دانشجوهای دانشگاه هنر سئول که طی اتفاقاتی با هم دوستی ای رو آغاز میکنن ؛اما این رابطه به مرور تنها یک رابطهٔ دوس...