چند دقیقه گذشته بود؟ نمیدونست
صدای تیک تاکهای ساعت مچیش اذیتش میکردن
دیدش به کوچهٔ مقابلش هی تار و تارتر میشد
برفپاککن ماشین رو خاموش کرده بود
بدنش میلرزید؛ به خاطر ضعفش بود یا سرمای هوا؟
اما هوا که زیاد سرد نبود؛ اون هیچوقت اینطوری به سرما واکنش نمیدادموبایل رو برداشت و تماس گرفت
اشغال بود..
مثل همهٔ دو هفتهٔ گذشته
چرا جوابش رو نمیداد؟
نفسهای آرومش رو با درد بیرون داد
با اینکه تا اینجا اومده بود اما هنوز هم جرئت نداشت جلوتر بره
باید چکار میکرد؟ چی میگفت؟ میگفت شک کردم سهون؟ به رفاقتت شک کردم و تحمل دیدنت رو نداشتم؟ دلم میخواست زمان بدم به خودمون؟ اگر اشتباه راجب سهون فکر کرده باشه چی؟ اون موقع باید چکار میکرد؟ دو هفتهای بود که خبری ازش نداشت؛ روزهای اول تماسهای سهون رو بیجواب گذاشته بود و خودش رو درگیر کار کرده بود
اما فقط سه چهار روز زمان برد که بفهمه داره تک تک لحظاتش رو به یاد خاطراتش با سهون سپری میکنه
پسری که با بیرحمی رهاش کرده بود و حتی اجازهٔ توضیح هم بهش نداداما حالا این جا بود؛ میخواست مطمئن بشه که پدرش اشتباه میکنه و سهون هیچوقت عاشقش نبوده
طول کشید که خودش رو راضی کنه برای رو در رویی دوباره با سهون
اون بوسه..
خیلی واقعی به نظر میرسید و جونگین نمیدونست چقدر دیگه میتونه به انکار احساسات سهون ادامه بده و حرفهای پدرش رو نپذیره
سهون هیچوقت غیر عادی رفتار نکرده بود؛ هیچوقت احساساتش رو کاملا بروز نداده بود و با وجود صمیمیت زیاد بینشون بازم انگار هالهای رو دور خودش قرار داده بود که حتی جونگین هم اجازهٔ عبور کردن ازش رو نداشت
اما شاید اون هاله تشکیل شده از همون حسی بود که سهون نسبت بهش داشت و با کشیدنش دور خودش نمیخواست جونگین متوجهش بشهمیخواست باهاش حرف بزنه؛ و برای همین بعد از دو هفته کلنجار رفتن با خودش الان اینجا بود
چترش رو روی سرش گرفت و قدمهاش رو آروم به سمت در سبز رنگ انتهای کوچه برداشت
شدت بارون کمتر شده بود و سرمای هوا بیشتر.
شال گردن مشکی رنگ بائیزش رو تا روی دماغش بالا کشید و چند تقه به در زد
تکرارش کرد
پنج و شش بار بعد هم تکرارش کرد
صدایی نمیشنیدیعنی رفته بود سرکار؟ اما امروز که روز تعطیل بود
ساعتش رو نگاه کرد، ده شب رو نشون میداد
دلشورهای به وجودش چنگ انداخت
نباید افکارش رو پرورش میداد
سهون...
در زد..
محکم تر..
صداش زد..
+سهون؟ اونجایی مگه نه؟ منم جونگین، میشه درو باز کنی؟صدایی نیومد
التماس کرد
+سهون خواهش میکنم، من جونگینم؛ شاهزادهٔ نفرین شدهت
ناامید نشد
محکم تر به آهن زنگ زدهٔ مقابلش کوبید
سهون بیرحم نبود؛ فقط ازش دلگیر بود، حتما در رو باز میکنه
+هون؟ داری صدامو میشنوی درسته؟با خودش حرف نمیزد، مگه نه؟ سهون اونجا بود
سهون بود و حالا در رو واسش باز میکرد
لبهاش رو جمع میکرد و بهش میگفت متاسفه که اون کار رو کرده
بهش میگفت فقط مست بوده و هیچی حقیقت نداره
میگفت اونا هنوز بهترین دوستهای هم هستن
اونوقت بود که جونگین میرفت و به باباش ثابت میکرد دربارهٔ مهتابش اشتباه کرده و سهون هیچوقت نابودش نکرده
میگفت سهون ناامیدش نکرده؛ ماهش دوستیشون رو به آتیش نکشوندهبغض کرد و سرش رو پایین انداخت؛ مشتهای محکمش حالا به نوازش شبیه بودن و هر چند ثانیه ضربهای به در وارد میکردن
آب زیر پاهاش جمع شده بود و کمی از پاچههای شلوار مشکیرنگش رو خیس کرده بود
اولین قطرهٔ اشکش فرو چکید
شکسته بود
هون نمیخواستش..
صدای قدمهایی رو شنید
خودش بود..
اشکش رو پاک کرد و هیجان زده برگشت..کوچه تاریک بود و جونگین نمیتونست چهرهٔ مردی که به سمتش میاومد رو تشخیص بده
اما سهون که قدش کوتاه نبود بود؟ اون حتی از خودش هم کمی بلند تر بود
قلب هیجانزدهش بعد از چند تپش خفه شد
پشتش رو بهش کرد و دوباره گوشهای از سینهش کز کرد و نشست
اون سهون نبود
مرد نزدیکتر شد و جونگین تونست چهرهٔ کمی چروک شده و میانسالش رو ببینه
مال این خونه بود؟ قطعا نه..
اما این کوچه به جز این در که دره دیگهای نداشت..مرد بهش نزدیک تر میشد
صدای برخورد کلیدهای درون دستش رو شنید
اینجا چه خبر بود؟
این مرد کیه؟
سهون که کسی رو اینجا نداشت که بخواد حالا بهش کلید هم بده..
مرد بی توجه به جونگین در رو باز کرد و میخواست داخل بشه که جونگین به آستین کلفت پالتوش چنگی زد و جلوش رو گرفت
+شما کی هستین؟
مرد میانسال اخم کرد
-تو کی هستی پسر؟التماس کرد به ذهنش تا خفه بشه و اینقدر حقیقت نبودن سهون رو توی صورتش نکوبه
+ش...شما اوه سهون میشناسید؟
دندونهاش در حال لرزیدن بودن و لکنت رو واسش به وجود اووردن
-اوه سهون؟مردی که به نظر میرسید خلق و خوی خوبی نداره و عصبیه با شک پرسید و بعد دستش رو از بین انگشتهای یخ زدهٔ جونگین جدا کرد
حافظهٔ درستی نداشت اما این اسم رو میتونست به یاد بیاره
-مستاجر قبلی رو میگی؟
تک تک سلولهاش یخ بستن..
سرما غالب شد و آتیش گرفت
سوخت، خاکستر شد و در هوا معلق موند...
الان چی شنید؟
+چ...چی؟نا باور پرسید..
مغزش جنگ رو برده بود و حالا دیگه رخت شادی به تن کرده و در حال رقصیدن بود
چقدر گذشت؟ نفهمید..
مرد مستاجر حالا دیگه کنارش نبود و در سبز رنگ دوباره بسته شده بود
قطرههای آب از مو و نوک انگشتهاش فرو میافتادن
مگه چتر نگرفته بود تو دستش؟ پس اینی که روی زمین افتاده چیه؟زمین پر از آب پذیرای دو زانوی جونگین شد
پس این تهش بود؟
اون باخته بود..
جونگین خودش رو باخته بود..
سهون رو باخته بود...
جونگین روشناییِ مهتابش رو باخته بود...
****
یک پارت بسیار کوتاه فقط برای اینکه به خودم و شماهایی که هنوز همراهشین یادآوری کنم که قرار نیست این بچهم رو یه گوشه تنها ول کنم🙂
متاسفم برای فواصل بسیار طولانی در آپ💔
YOU ARE READING
MOONLIGHT
FanfictionFICTION : Moonlight- مهتاب COUPLE : سکایهون(ورس) GENRE : درام، رمنس، انگست، اسمات AUTHOR : #تئو UP DAYS : - NC-18 خلاصه: سهون و جونگین دانشجوهای دانشگاه هنر سئول که طی اتفاقاتی با هم دوستی ای رو آغاز میکنن ؛اما این رابطه به مرور تنها یک رابطهٔ دوس...