بعد از یه مدت نسبتا طولانی، بالاخره
های اوری بادی.
خب فعلا چند تا کاپل درخواست داشتیم
اول کوکمین، هوپمین و بعد اسمات با یونگی باتم
یکی یکی جلو میریم . و قراره فعالیتمون بیشتر شه به امید خداوند متعال(((:
اگر سنگی از آسمان نبارد
به هرحال
ممنونم از کامنت ها و انرژی قشنگتون
میبی یه فیکشن بلند تر رو هم استارت زدم و فعالیت رو صرفا به وانشات محدود نکردم
این بستگی به این داره ک قلمم مورد پسندتون بشه یا نه
همچنان نظراتتون رو بهم بگید برام خیلی محترمه و اگر کاپلی هست که دوست دارید ازشون وانشات بخونید
حالا به هرسبکی ،کافیه بهم بگید
و راستی به نظرم جالب میشه از کاپلای بنویسم که ازشون کمتر فیکشن نوشته شده
نظرتون؟
___________________________________
کاپل: کوکمین
ژانر: درام _اسمات _ روزمره _ میبی فلاف؟ (این روزا رو مود صافتی ام همش درام مینویسم، مودم هارد شه یهو کلا جنایی مینویسم دهن خودم و فیک و زمونه رو صاف میکنم😶🌫️)
Dance me, to the end of love.......
سالن پر از عطر عود و دود سیگار برگ بود.
گلس های واین یکی یکی خالی میشدن و رقص با موزیک سولوی پیانوی اسپانیایی نسبتا تندی که نواخته میشد، بی وقفه ادامه داشت.
اما تو همین ضیافت بی نقص هم، کسایی بودن که از شبشون لذت نمیبردن .
پسر چهارشونه ای که گوشه ی سالن ایستاده بود، اگر تمام بطری های ودکای دنیا رو هم سر میکشید آروم نمیشد .
از شبی که با فرشته ی بی نقصش وسط یه سالن کنسرت خداحافظی کرده بود، جمعیت همیشه آزارش میداد.
هربار که وارد سالن بزرگی میشد، صدای موسیقی رو میشنید یا مردم رو در حال رقصیدن میدید، بغض بی رحمی گلوش رو ذره ذره تسخیر میکرد.
خیره به انحنای بدن دختر و پسر هایی که میرقصیدند، ودکا مینوشید
به میز سفیدی که سطحش با انواع نوشیدنی های گرون قیمت پر شده بود ، تکیه داد و نفسای عمیقی کشید
سرش رو به دیوار چسبوند و به حرکتای انگشت پیانیست خیره شد
انگار، تو زمان حال سیر نمیکرد، روحش تو این سالن نبود
تو آغوش جیمین بود .
درست شبیه تمام شب هایی که دزدکی وارد کلبه جنگلی آقای اسمیث میشدن
تا صبح کنار آتیش مینشستن، مست میکردن و شاید گاهی اونقدر پیش میرفتن که صدای ناله هاشون کل محوطه ی کلبه رو پر میکرد؟
جونگ کوک قوس کمرنگی به بدنش داد و بازدمش رو با صدای نسبتا بلندی بیرون داد
نمیدونست این چندمین شاته که مینوشه
اونقدر مست شده بود که به سختی میتونست روی پاهاش بایسته.
از آخرین باری که لبای اغواگر جیمین رو بوسیده بود، دقیقا 170 روز گذشته بود.
اون هرروز رو روی تقویمش ثبت کرده بود
با توضیحات عجیبی که گاهی فقط خودش میتونست اون ها رو بفهمه
مثلا ، امروز 12 جولای؛ روز دریاچه قو بود.
با درد زیادی که توی سرش میپیچید و اعصابشو میخراشید، وارد محوطه ی پشتی حیاط عمارت شد.
به نرده های سفید مرمری تکیه داد و سیگارشو روشن کرد.
همونطور که به سیاهی مطلق شب خیره بود، خاطره ای به ذهنش خطور کرد که حتی نمیدونست برای چی دقیقا "اون" یادش اومده!
_ [خاطره جونگ کوک] :
جیمین همونطور که با خستگی کنار شومینه دراز کشیده بود، نگاه خمار و تیزش رو به چشمای جونگ کوک داد
جیمین: جونگ کوکا . اگر یه روزی بهت بگن
آخرین باریه که منو میبینی، چیکار میکنی؟
با وجود تلخ بودن این سوال، جیمین لبخند کمرنگی روی لب هاش داشت. این لبخند برای جونگ کوکِ مبهوت، شبیه یه زخم روی حساس ترین نقطه روحش بود.
پسر جوون تر به سختی خودش رو جمع و جور کرد
کنار الهه ای که روبروش تقریبا دراز کشیده بود نشست و دستای ظریف اما قدرتمند پسر رو بین دستاش محبوس کرد
جی کی: چی شده که پرنس من تو این شب به این آرومی، به همچین چیزی فکر میکنه؟
جیمین: فقط جوابمو بده رویای واقعیِ من.
جی کی: خب جیمین..
_ جونگ کوک ، جیمین رو بغل کرد و دستاشو دور بدن ظریف و فرشته گونه جیمین حلقه کرد_
جی کی: اونقدر بغلت میکنم که تا آخر عمرم عطرت رو همراه خودم داشته باشم. و یه رمزی.. چیزی.. بهت میگم که وقتی خواستی برگردی پیشم ، فقط اونو بگی
البته. اگه بخوای برگردی ! من تو رو خوب میشناسم. میدونم آدما گاهی خستت میکنن و خب.. ترجیح میدم کلا کنارت نباشم تا اینک خسته کننده باشم!"
جیمین تمام مدت به چشم های سیاه و تیله مانند جونگ کوک خیره شده بود. با تموم شدن حرفای معشوق جذابش، بدون اینک مکث کنه لب هاشو روی لب های پسر گذاشت، دستاشو روی مهره های جونگ کوک حرکت میداد و عمیق لب هاشو میبوسید.
بعد از چند لحظه طولانی و هات، نگاه خمارش رو روی صورت جونگ کوک چرخوند و زمزمه کرد:
اون کلمه، میتونه تانگوی آخر باشه.
چطوره؟
جونگ کوک از واکنش ناگهانی و غیر منتظره جیمین متعجب شده بود.
لب های گرم و بیش از اندازه نرم جیمین میتونستن اونو جادو کنن
همونطور که چشم های معصوم و براق اما رمز آلودش قلبش رو از کار مینداختن.
اما چیزی که اون ازش بی خبر بود، اوضاع دل پسر مقابلش بود .
جیمین به خاطر گذشته ش و همکاری با آدمای نادرست و خطرناک ؛ باید برای مدت زیادی از کنار جونگ کوک میرفت.
باید کسی رو ترک میکرد که تمام زندگیش شده بود و وقتی به جدایی از اون فکر میکرد؛ جدا شدن روحش از جسم جونگ کوک رو با چشماش میدید!
[پایان فلش بک]
جونگ کوک به ته سیگار های کنار کفش هاش نگاهی انداخت. حتی قابل شمارش نبودن...
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
جیمین به ساعت نقره ای روی میزش نگاهی انداخت.
23:33
اینکه امروز چطور گذشت، برای خودش هم عجیب بود
کل روز رو با کرختی شدیدی روی تختش دراز کشیده بود و حتی برای خوردن چیزی از جاش بلند نشد.
با قدمای سریعی خودش رو پشت بوم نقاشیش ک مدت ها بود طرح رنگی به خودش ندیده بود رسوند، قلموهاش رو با رنگ کرمیِ خوش رنگی مرطوب کرد
بدون هیچ وقفه ای شروع به طراحی چیزی کرد که فکر میکرد قراره چهره ی جونگ کوک باشه .
اما نه.
اون بدون اینک خودش بخواد درحال نقاشی رابطه ی اخرش با پارتنرش بود.
بدن عضله ای جونگ کوک که روی بدنش خیمه زده ..
چشمای غرق شهوت هردوشون و بوی کام و عرق شدیدی که مشامشون رو پر کرده بود.
همه ی این ها، دقیقا چیزایی بودن که جیمین از ذهن خودش توقع نداشت.
با کلافگی سرش رو روی بوم نقاشی گذاشت
بی توجه به اینک صورتش رنگی میشد، یا نقاشیش خراب، شروع کرد به تصور بدن جونگ کوک که زمانی گرماش رو کنار خودش داشت.
******
[فلش بک، سه ماه پیش:
جیمین همونطور که از شدت مستی تلو تلو میخورد وارد خونه شد.
چشمش به جونگ کوک افتاد که در حال غدا درست کردنه . دوست پسرش تو اون حالت بی نهایت هات به نظر میومد! کی اهمیت میداد که چند نفر دنبالشن و به خون جیمین تشنه ن؟
تا زمانی که اون جونگ کوک رو کنار خودش داشت بابت چیزی نگران نبود.
دست هاش رو مشت کرد و با قدمای بی صدا خودش رو پشت سر جونگ کوک رسوند
کمی روی پنجه های زخمی به خاطر رقص های مداومش ایستاد و دستاش رو دور گردن جی کی حلقه کرد.
با صدای فریبنده ، خش دار و همینطور نفس هایی که از خود ویسکی، مست کننده تر بودن کنار گوشش زمزمه کرد:
ددی ، بیبیِ رام نشدنیت تو رو میخواد. همین الان!
جونگ کوک با شنیدن صدای جیمین سمتش برگشت و وقتی باهاش چشم تو چشم شد، متوجه میزان مستیش شد.
دست هاش رو با دستمال سفیدی که روی کانتر بود تمیز کرد، با عجله دستاش رو دور کمر باریک جیمین حلقه کرد و صورتش رو کمی کج کرد:
جیمین ، کجا بودی؟ مطمئنی حالت خوبه؟
_ به جز .. پایین تنه م که داره تو آتیش میسوزه، خوبم.
جیمین با حرکتای بی پروایی بدن جونگ کوک رو لمس میکرد و نفس های داغش رو روی پوست برهنه گردن جونگ کوک خالی میکرد.
تیشرت اورسایز مشکی پسر رو از تنش دراورد و دستاشو روی دنده هاش میکشید
حین معاشقه ی ناگهانی و غیر منتظره ش با دوست پسرش، که البته حدس میزد که آخرینشون هم باشه
تنها چیزی که میتونست بهش فکر کنه یکی شدن با اون روح و بدن بود..
اینکه مجبور بود ازش هیچ حرفی با جونگ کوک نزنه و شبیه یه پسر مست و بی کنترل به نظر بیاد، براش آزاردهنده بود
اما این چیزی بود که اسمش رو محافظت میذاشت...خب
این پارت اول این وانشاته
و قراره یه پارت دیگ هم داشته باشه ک دارم مینویسمش و سریع بعد از این میذارم
کمی سبک روایت رو متنوع کردم و امیدوارم باعث گیج شدنتون نشه
و گااااد
با موزیک dance me to the end of love
میتونم کلی فیکشن بنویسم(((:
خلاصه ک امیدوارم لذت ببرید
راستش خودم خیلی دوسش دارم و وایب خوبی بهم میده.