#4

1.6K 15 0
                                    

خب، میدونم که چند قرن یه بار میام اینجا و یه خونه تکونی میکنم
ولی خب بیاید به روی خودمون نیاریم.
این یه وانشات دلیه، دلتنگ یونگی بودم و به این فکر میکردم که اون چه حسی میتونه داشته باشه.
پس از دید یونگی نوشتم وقتی سربازیه.  سعی کردم افکارش رو تصور کنم اما خب یه جاهاییش هم صرفا زاده ذهن منه.
اسمات نیست، کاپل هم نداره اما بعد از این یه وانشات اسمات هم با کاپل درخواستیتون میذارم
پس لطفا بعد از خوندن کار بهم بگید دوست دارید از کی بخونید.

از طرف یه نویسنده ی خسته و دلتنگ♡
__________________________________

دستاشو روی گونه ش گذاشت، میتونست حس کنه از اشکاش خیس شده ولی به یاد نمیاورد برای چی اینطور اشک میریخت .
همونطور که روی تخت اتاق استراحت نشسته بود از پنجره بیرون رو نگاه کرد.
حسی شبیه دژاوو بهش دست داد؛ اما تصاویر هیچ وقت واضح نبودن.

چشماشو بست و به آرومی به تخت تکیه داد.
روز های قبل _ یعنی در گذشته ی خیلی دور_
در این موقعیت ها کنترلش رو از دست میداد.
شیشه ها رو میشکست، اونقدر به دیوار مشت میزد که خونش دیوار رو رنگی کنه
اما این بار همه چیز متفاوت بود.
این بار دلتنگ و آروم بود، به آرومی اقیانوس و به سرمای یخچال های در حال غرق شدن .

"انگار راست میگن درد آدمو بزرگ میکنه، این که رنج بکشی تو رو قوی تر میکنه"
ولی این قوی شدن رو هیچ وقت نخواسته بود.
شبا قبل خواب برای آرامش دعا کرده بود، برای کمتر اشک ریختن
نه برای قوی تر شدن کاریکاتور گونه ای که بهش مجبور بود.

یونگی همیشه در مقابل بقیه آروم بود، اون هیچ وقت کسی رو آزار نداده بود جز خودش.

حالا توی باتلاق افکار خودش دست و پا میزد در حالی که با یه لبخند محو به گذشته خیره شده بود.
گذشته ای که بی نهایت دلتنگش بود.
میخواست دوباره به خونه برگرده و دوباره بتونه بخونه
دلش برای حس کردن نت های گمشده روی زخمای روحش تنگ بود.

دفترچه کوچیکی رو که توی کشو گذاشته بود برداشت و شروع به نوشتن کرد.
ذهنش خالی بود، کاغذ سفید هم همینطور
اما قلبش پر بود از احساساتی که داشتن دیوونش میکردن

هر لحظه ، چیزی شبیه در بسته جلوش مجسم میشد
خسته بود. و همه چیز تو همین لغت "خستگی" خلاصه میشد.

از خستگی هاش نوشت؛ دلتنگیش برای صحنه ای که معتادش بود و خنده هایی که جاشون توی روزهای آهنیش خالی بود.
شاید میترسید تمام این سال ها جلوی چشم هاش بسوزن و تموم شن،
میترسید بعد از اون همه قوی بودن بالاخره زمین بخوره

از یادآوری همه ی عشقی که دریافت میکرد، لبخند کمرنگی زد.
اما همه چیز (حتی تو روشن ترین روز ها) یه ته مزه تلخی داشت.
چون هیچ چیز زیبایی بی نقص نیست و حالا خوب اینو میدونست.

دفترچه رو بست، توی بغلش گرفت و روی تخت دراز کشید

با چشمای بسته "Amygdala" رو زمزمه کرد.

باید میتونست به "آگوست دی" برگرده.
اگوست دی ای که اسمش رو به یاد می اورد،
خودش خالقش بود و حالا اونقدر دور بود که باید تمام مسیر رو تو یه جاده خالی و خلوت میدوید.

اما خبر نداشت، هنوز هم
با وجود همه ی روزایی که گذشتن
کسایی هستن که منتظرشن.

oneshots Where stories live. Discover now