28

1.4K 239 166
                                    

لاپان
Lapan

ماری به آرامی وارد غار مخفی شده در دل وایت مرون شد.

دید که فرمانده با جسم کوچک و سرخ رنگی در کف دستش، مشغول بازی کردنه و لبخند به لب داره...

سرفه تو گلویی کرد و با جلب شدن توجه یونگی به خودش، تعظیم بلند بالایی گذاشت: فرمانده...

یونگی لبخندی به ماری هدیه داد: بلخره برگشتین...سفر خوبی بود؟

ماری غم درون چشم های اون ققنوس بلند مرتبه رو میدید اما چیزی نگفت.

تنها سر تکان داد: برگرداندن الهه و فرمانروا به همراه اون دو نفر کار سختی نبود اما خطرناک بود.... یه عده با انرژی سیاه در میانه ورود به شامبالا بهمون حمله کردن...

یونگی درحالی که پرهای طرح دار موجود درون دستش رو نوازش میکرد، رو به ماری حرف زد: اون دو نفر...چرا اینجوری صداشون میزنی؟... مگه از مقامشون خبر نداری ماری؟

ماری کمی به عقب خزید و احترام کوتاهی به یونگی گذاشت: متاسفم قربان... من تا قبل از ورود دوباره به شامبالا فرمانده ایساتیس رو به جا نمی آوردم

لبخند غمگینی روی لب های یونگی نشست.

خیره به چشم های تماماً مشکی و زیبای ققنوس تازه متولد شده که درون دستش بود، با آرامش ذاتیش حرف زد: پس الان همه چی رو به یاد میاری...

ماری با غم به فرمانده شکسته خیره بود.

نفس عمیقی کشید: بله فرمانده...تمام این سالها، شما به دنبال آمور ایساتیس، کسی که بخاطرش جونتون رو از دست دادید، بودید....چطور میتونم دردی که تمام مدت کشیدید رو فراموش کنم... چطور میتونم فرمانده ایساتیس رو فراموش کنم.......

یونگی بلند شد و با دیدن ترسیدن ققنوس سرخ رنگ بی حرکت ایستاد: لازم نیست یادآوری کنی...فقط مواظبش باش

گفت و با آرامش بیشتری به راه افتاد که در ورودی غار با حرف ماری ایستاد: فرمانده

ماری خزید و کنار یونگی قرار گرفت : اون انسان... با اون چیکار کنم؟... فکر میکنم نسبت نزدیکی با فرمانده جیمین داره....

یونگی با چشم هایی به رنگ اقیانوس، به ماری خیره شد: به اون کاری نداشته باش...اون میتونه تبدیل به مهره اصلی این جهان بشه!

دوباره به راه افتاد و با نزدیک شدن به لبه کوه، بال هاش رو احضار کرد.

ققنوس کوچک رو در دست هاش قایم کرد و بعد ، پرید.

با دور شدن از غار و ماری، زمزمه آرومی از بین لب هاش خارج شد: دورگه ای که تمام خاطراتش رو به دست نیاورده، ساده ترین موجود شامبالاست....!!!

پوزخندی روی لب هاش شکل گرفت و بعد به سمت جنگل های تاریک حرکت کرد.

جایی که می توانست قُل منفی آزوما، یعنی آتریسیا رو پیدا کنه...

𝐹𝑖𝑟𝑒 𝑜𝑛 𝑓𝑖𝑟𝑒Where stories live. Discover now