Part4

449 107 60
                                    

بومگیو حدود چند ساعت رو داخل کتابخونه گذرونده بود. پشت میز تکی در گوشه پایینی و سمت راست کتابخونه ، بین دو دیوار چوبی نشسته بود و با تمرکز در حال خوندن جزوه فیزیکش بود . فضای دنج کتابخونه و سکوتی که بر فضا حاکم بود به بومگیو ارامش رو تزریق میکرد. لبخند از روی لب های پسر پاک نمیشد . بعد از زنگ خوردن الارم ساعت مچیش دست از جزوه خوندن کشید . الارم رو خاموش کرد . بدنش به خاطر یک جا نشستن گرفته بود . دست هاش رو بالای سرش برد و کش و قوسی به خودش داد . اروم نفس عمیقی کشید و از پشت میز بلند شد تا قدمی بزنه و بیشتر با فضای کتاب خونه آشنا بشه . قدم های کوتاه و بی سر و صدا بین قفسه ها برمیداشت. نگاه مشتاقش به کتاب ها بود و هر از چند گاهی دستی روشون میکشید .

چشمش به عنوان کتابی خورد و اخم ظریفی روی پیشونیش شکل گرفت . کمی به جلو خم شد و کتاب رو بیرون اورد . کتاب توی دستش معلوم بود که به طور رسمی منتشر نشده . با یکی از دست هاش کتاب رو نگه داشت و با دست دیگه اش کتاب رو ورق زد . روزنامه وار چند خط کتاب رو خوند و با حس نفس های شخصی پشت سرش ، نگاهی به عقب انداخت . پسری با موهای صورتی و رایحه ای شیرین ، روی نوک پنجه هاش ایستاده بود و از بالای شونه بومگیو در حال خوندن کتاب توی دست بومگیو بود . با دیدن نگاه خیره بومگیو چند قدم عقب رفت و من من کنان گفت : معذرت میخوام.
بومگیو لبخندی زد . کتاب رو بست و به سمت پسر گرفت و با لبخند گفت : بیا . من نمیخوام بخونمش.
پسرک لبخند خجالتی ای زد . دست هاش رو تو هوا تکون داد و گفت : نه نه بخونیدش لطفا .

بومگیو با لبخند به پسر که دستپاچه شده بود نگاه کرد .دستش رو کمرش زد و کتاب رو بست . نگاه دوباره به عنوان کرد و بعد جواب داد : باشه میخونمش
پسر تعظیم کوتاهی کرد و یواش از پیش بومگیو فرار کرد . بومگیو تک خنده ای به قدم های سردرگم پسر که به مقصد ناکجا آبادی میرفتن کرد. کتاب رو محکم توی دستش گرفت .

-" غروب افتاب " *تعجب کردم که اون کتاب رو انتخاب کردی !
بومگیو با شنیدن صدا برگشت و سویون با تعجب در حالی که کتاب ها رو جا میداد بهش گفت . بومگیو در جواب فقط لبخند زد . ‌
و زیر لب زمزمه کرد " به نظر داستان جالبی داره "
سویون لبهاش رو غنچه کرد و سر تکون داد . با به یاد آوردن چیزی
از کنار قفسه های چوبی کتاب ها به سمت میزش رفت و با دیدن یونجون کنار میزش استرس بدی به جونش افتاد . با هر قدم بیشتر استرس میگرفت و وقتی به میز رسید نگاهش رو از یونجون دزدید .

یونجون با دیدن عضو جدید کتابخونه اش لبخندی زد. اروم کنار رفت . امگا به سرعت روی صندلیش نشست. از لرزش و خمیده بودن شونه های امگا و البته تند شدن رایحه اش متوجه معذب بودنش شد و تنهاش گذاشت .
حقیقتا یونجون چون جوون بود و رییس و صاحب اون باغ و کافه بود دوست داشت با همه معاشرت داشته باشه و ادم خون گرمی بود . تقریبا تمام اعضای کتابخونه رو میشناخت و تمام افرادی که پاتوق اصلی‌شون کافه اش بود . ‌
به سمت کانتر رفت و دستی به سر سویون کشید . دخترک کمی رایحه پشمکش رو ازاد کرد و با لبخند به یونجون نیم نگاهی انداخت و بعد مشغول تایپ کردن لیست کتاب های جدید داخل کامپیوتر شد .
یونجون پیشبندش رو دور کمرش بست و مشغول درست کرد قهوه شد .
آستین هاش رو تا آرنج بالا زد. به طرف قوطی قهوه رفت و با باز کردن سرش ، سویون صداش زد : اوپا ! میشه یه دونه قهوه اضافه ام درست کنی ؟ بومگیو شی از قسمت کتابخونه سفارش دادن.

Mint Chocolate 🍫🍵{YEONGYU & SUNKI}Where stories live. Discover now