Part14

307 71 16
                                    

نیکی بوم پنهان شده با پارچه رو محکم بغل کرده بود و دم در مدرسه به یکی از درخت ها تکیه داد . نگاهش به زمین بود وهنوز توی فکر حرف های بومگیو بود .
با دیدن جونگوون و تهیون که به سمت دروازه مدرسه می اومدن ، تکیه اش رو از درخت چنار گرفت و به سمتشون رفت. جونگوون با دیدن دست های سیاه پسر و بومی که محکم به خودش چسبونده ، لبخند کم رنگی زد و پرسید: دوباره شروع به طرح زدن کردی؟
نیکی با خجالت سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار گفت: اوهوم. الان دیگه میدونم چی بکشم.
جونگوون نفس عمیقی کشید :‌ خیلی خوبه وگرنه مجبور بودم دوباره از بین کاغذ های پاره شده بکشمت بیرون. 
نیشگون از بازوی پسر گرفت و با لحن حرصی ادامه داد: وقتی نمیدونه چی بکشه کل اتاقش رو بهم میریزه

تهیون لبخندی به حرص خوردن جونگوون زد و نگاهش رو به نیکی داد: تو واقعا پسر با استعدادی هستی. جونگوون چندتا از کار هات رو نشونم داد. واقعا عالی و بی نقص بودن.
نیکی با قیافه ای یخ و شک زده به جونگوون نگاه کرد .
تهیون نگران در گوش جونگوون پرسید: چیز بدی گفتم؟
جونگوون با خونسردی لب زد: فقط از اینکه کار هاش دیده بشه میترسه و دوست نداره.
نگاهش رو به نیکی داد : طرح های قدیمیت رو نشونش دادم.
نیکی لبش رو گاز گرفت و مغذب سر تکون داد. پسر اصلا به اینکه بقیه نقاشی و طرح هاش رو ببینن عادت نداشت و معذب و حتی سرافکنده میشد. نفسش رو اروم بیرون داد و با لبخند معذبی گفت: هیونگ من میرم کتابخونه یونجون شی. شب خونه میبینمت .
خداحافظی کوتاهی با تهیون و جونگوون کرد و با صدم های تند از مدرسه خارج شد.

جونگوون مضطرب با انگشت هاش بازی میکرد. تهیون نگاهی بهش انداخت و با تردید پرسید: هی حالت خوبه؟
جونگوون لبش رو گاز گرفت و شرمنده جواب داد: بومگیو هیونگ هم احتمالا کتابخونه باشه.
آهی از سر عذاب وجدان کشید : حرف هایی که بهش زدم خوب نبود و امروز موقع رفتن، با بیشتر سرعت از کنارمون رد شد جوری که انگار نیستم.
تهیون زبونش رو توی گونه فشرد و بعد با بی خیالی گفت: بعدا ازش عذر خواهی کن و بگو منظوری از حرفات نداشتی. بومگیو عاقل تر از اونیه که قهر کنه.
پسر امگا نگاهش رو بالا اورد : باشه.
تهیون دست پسر رو گرفت و بی هیچ حرف دیگه ای باهم از مدرسه خارج شدن .‌
————————————————————
بومگیو چند دقیقه رو کامل رو بی هیچ فکری توی ذهنش به محوطه بزرگ کتابخونه شکلات نعنایی خیره شده بود. با حس شخصی پشت سرش کنار رفت و یونجون رو با هودی مشکی رنگ و شلوارجین تیره دید. لبهاش رو برای گفتن چیزی باز کرد ولی با حس خالی بودن ذهنش لبهاش رو دوباره روی هم گذاشت و لب زد: عا.. سلام.
یونجون با لحن صمیمی جواب داد: سلام.
مکثی کرد و با مهربونی پرسید: نمیری داخل ؟
بومگیو نگاهش رو دزدید و با صدایی که به روز شنیده میشد جواب داد: نمیدونم.
یونجون حس حال اشفته بومگیو رو حس کرد ، با لبخند کم رنگی گفت : اوه.. اوکی. راهش رو به سمت ماشینش کج کرد ولی با صدای بومگیو متوقف شد .

Mint Chocolate 🍫🍵{YEONGYU & SUNKI}Où les histoires vivent. Découvrez maintenant