نیکی برای چندمین بار طرح روی چک نویس رو پاک کرد وحرصی دفترش رو به سمت دیوار سفید رنگش پرتاب کرد. نفس عمیقی کشید و ناله کرد : مغزم قفل شده.
نمیدونست چند از ساعت از وقتی که تو اتاقش خودش رو حبس کرده و داره طرح های اولیه اش رو یکی یکی پاک و پاره میکنه میگذره ، فقط میدونست خیلی خسته است و دست و دلش به نقاشی نمیره.تقه ای به در خورد. با صدای خسته ای گفت: بیا تو هیونگ
جونگوون در رو باز کرد و با لبهای بیرون داده پرسید: داری چه غلطی میکنی که از از صبح اینجایی و حتی ناهارم نخوردی ؟
نیکی خسته به دفتر چک نویسش اشاره کرد و نالید : طرحی که میخوام رو نمیتونم بکشم .اصلا نمیتونم تصورش کنم. خسته شدم.نگاهش رو به جونگوون که از توی اینه اتاقش داشت موهاش رو مرتب میکرد انداخت و ابرویی بالا انداخت: هیونگ داری میری بیرون ؟
جونگوون سری تکون داد : اره با هیون هیونگ میخوایم بریم بیرون.
نیکی صاف نشست و با تردید پرسید : همون پسره که موقعی که هیت بودی برات خوراکی اورده بود؟
جونگوون لبخندی زد و سر تکون داد. چرخید و به میز نیکی تکیه داد. قیافه اخم و گیج پسر نشون از حسودیش بود. جونگوون تک خنده ای کرد و به شوخی گفت : نگو که حسودیت شده !؟
نیکی نگاهش رو دزدید و با تخسی گفت: منم مثل هر الفا دیگه روی عزیزام حساسم.
جونگوون چشماش رو تو حدقه چرخوند: تهیون پسر واقعا خوب و مهربونیه. یکساله باهاش دوستم و اون و بومگیو هیونگ تا الان خیلی خیلی به من محبت کردن و احترام گذاشتن . اونا برام عزیزن ، مثل تو ! الفای خنگ !نیکی شرمنده به پایین نگاه کرد. جونگوون بهترین دوست نیکی از بچگی بوده . شاید یکم حسادت کرده باشه که تو مدتی که نبوده جونگوون عزیز هایی پیدا کرده؛ ولی خوشحالم بود. دورانی که جونگوون هیتش و زیر بار شات نمیرفت ، تنها کسی که میتونست پسر رو اروم نگه داره و باهاش منطقی باشه تهیون بود.
آهی با یاد اوری سیلی ای که هفته پیش از جونگوون خورده بود کشید و نگاهش رو به امگا داد: هیونگ تو هنوز ازم معذرت خواهی نکردی!
جونگوون ابرویی بالا انداخت : برای ؟
نیکی بلند شد و جواب داد : هفته پیش که توی هیت بودی زدی تو گوشم !
جونگوون با چشمای گرد پرسید: من؟
نیکی سر تکون داد و با تلخی گفت: اره خود خودت. نمیزاشتی نونا برات شات بزنه و یه دونه کشیده خوابوندی تو صورتم چون محکم نگهت داشتم . آخرم تهیون هیونگ اومد و آرومت کرد.
جونگوون گونه هاش رنگ گرفتن و اروم از نیکی فاصله گرفت و زیر لب غر زد: خب الان یادم اومد. ببخشید.
نیکی نیشخند زد و دستاش رو دور شونه های جونگوون حلقه کرد و با شیطنت گفت : نکنه هیونگی روی تهیونی کراشی ؟
جونگوون بی هیچ مقدمه ای سر تکون داد . با شنیدن زنگ در نیکی رو کنار زد و با خشونت گفت: پیش کسی حرفی بزنی میکشمت!
نیکی دستاش رو روی لبهاش گذاشت و بعد از رفتم جونگوون پقی زد زیر خنده.
در حالی که نفسش بالا نمی اومد دفتر چک نویسش رو برداشت و روی تختش ولو شد. دفترش رو کنار تخت انداخت و گوشیش رو برداشت. سونو بهش پیام داده بود.
لبخندی زد. از وقتی شماره هم دیگه رو داشتن ، خیلی بهم پیام میدادن ولی نیکی هنوز نتونسته بود سونو رو ببینه . از دوشنبه بالاخره مدرسه میرفت و پسرک رو میدید ولی جدا از فضای مدرسه خوشش نمی اومد .
YOU ARE READING
Mint Chocolate 🍫🍵{YEONGYU & SUNKI}
Fanfiction+: از چه چیز اینجا خوشت اومده ؟ _: اینجا اروم و ساکته . خیلی بزرگه ولی شلوغ نیست . فضای گرمی و دلنشینی که ایجاد شده واقعا انگیزه ام رو برای درس خوندن بیشتر میکنه. همه چیز اینجا عالیه.... مکثی کرد و بعد با تخسی ادامه داد : ولی یه مشکل داره . + : چ...