Part15

324 80 23
                                    

بومگیو نگاه خیره اش به رز ابی رنگ روی پاهاش بود. تو ماشین روی صندلی شاگرد نیم نگاه ریزی به یونجون انداخت و بعد سریع به گل خیره شد.
یونجون که چند بار نگاه های سریع پسر رو دیده بود نفس عمیقی کشید و در حالی که دنده رو عوض میکرد با لحن ارامش بخشی پرسید: چیزی میخوای بگی؟
بومگیو بدون اینکه سرش رو بالا بیاره جواب داد: اره.. من با جونگوون دعوا کردم.
یونجون نیم نگاهی به شونه های خمیده پسر انداخت و با شک پرسید: به یه بحث کوچیک میگی دعوا؟
بومگیو متعجب نگاهش رو به یونجون داد. یونجون با خنده ادامه داد: اون همه چیز رو بهم گفت.
بومگیو نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد. یونجون دست پسر رو گرفت و صادقانه لبخند زد : برای همین ناراحتی بومگیو؟
امگا دستش رو از دست یونجون کشید و جواب داد: حقیقتش انتظار نداشتم همچین حرف هایی بهم بزنه.
نگاهش رو به شیشه ماشین داد و با تلخندی ادامه داد: حرف هاش چیز خاصی هم نبودن ولی...
یونجون با سکوت پسر حرفش رو ادامه داد: ولی یه زخم قدیمی رو باز کردن.
بومگیو سر تکون داد : دقیقا! من میفهمم جونگوون نگران رفتار تهیون باهاش بود و حتی میفهمم که اون حرف ها رو از حساسیت زد ولی من اگه اونجور ماجرا رو گفتم....
صداش محو شد. بیشتر از اینکه یونجون رو مخاطب قرار بده خودش رو داشت سرزنش میکرد.
" که زیاد ناراحت و متعجب نشه" یونجون دوباره ذهن پسر رو خونده بود و حرفش رو تمام کرد.

بومگیو لبش رو گاز گرفت و سر تکون داد. حس گز زیر رگ های مچ دست راستش شروع به محکم مالش دادن اون دو رگ سیاه رنگ سعی کرد خودش رو اروم کنه. یونجون دست چپ پسر رو توی دستش گرفت و کنار خیابون پارک کرد. سمت پسر چرخید . بومگیو با ناراحتی و عصبانیتی که توی چشماش موج میزد به یونجون خیره شد. یونجون نفس عمیقی کشید : داری از کاه ، کوه میسازی! کمتر بهش فکر کن. این یه بحث کوچیک بود و حالا به جای بزرگ کردنش ، بپذیرش!
قرار نیست با اون بحث ارتباط شما بهم بخوره یا کسی ناراحت بشه.
بوسه ای روی دست پسر گذاشت و با لبخند گفت: بهش فکر نکن باشه؟ فردا با جونگوون حرف بزن..
" عمرا"
یونجون از جواب بومگیو شکه بهش نگاه کرد. پسر با چشمایی که حالا رو به نعنایی شدن بود لب زد: بهتره خودش بخاطر حرف هاش اگه فهمیده ناراحتم بیاد. من برای چیزی که مقصر نبودم و کاره ای نیستم دیگه قدم برنمیدارم.
یونجون لبخندی زد و با اطمینان گفت: میاد .مطمعن باش.

بومگیو نفس عمیقی کشید و نگاهی به دستش توی دست یونجون کرد و دستش رو اروم کشید. یونجون متوجه حساس بودن پسر روی دستاش شده بود پس بدون حرفی دوباره ماشین رو روشن کرد : خونه تون کجاست؟
بومگیو بدون نگاه کرد به یونجون لب زد: سه چهار تا کوچه بالا تر از کتابخونه شکلات نعنایی ، سر نبش یه خونه حیاط دار با در خاکستری .
یونجون سر تکون داد و با توجه به ادرس مسیر رو دنبال کرد.

بومگیو شیشه رو پایین داد و اجازه داد ریه هاش با هوای مرطوب پاییز خنک و افکارش اروم تر بشن. نمیخواست اعتراف کنه ولی جدا از اینکه یونجون پیشش بود خوشحال بود وگرنه تا فردا احتمالا فکر و خیال هاش مغزش رو از کار مینداختن. یونجون دوست خوبی برای همه بود. حالا میفهمید چرا اینقدر همه اعضای کتابخونه با پسر رفیقن و همیشه خوبیش رو میگن. وقت گذروندن باهاش مثل استراحت برای روحش بود. نفس عمیقی کشید با حس دوباره رایحه برف یونجون لبخند زد.

Mint Chocolate 🍫🍵{YEONGYU & SUNKI}Onde histórias criam vida. Descubra agora