بومگیو در حیاط پشتی رو باز کرد. بارون شدیدتر از قبل شده بود. نگاهش رو به اطراف چرخوند . میز و نیمکت های چوبی حیاط پستی به خاطر بارون جمع شده بودن و فقط چندتا الاچیق کوچیک اونجا بودن.
نگاهی رو بینشون چرخوند ولی تمامشون پر بود. نگاهی به الاچیق گوشه انداخت و با دیدن اینکه فقط یونجون تنها اونجا نشسته ، ناچارانه به سمتش قدم برداشت . چمن ها زیر چکمه های قهوه ای رنگش له میشیدن و رنگ خاک میگرفتن. جلوی الاچیق ایستاد و با صدایی که توجه یونجون رو به خودش جلب کنه پرسید: میتونم اینجا بشینم ؟یونجون سرش رو از کتابش در اورد و با لبخند به پسر جواب داد: البته ، بیا بشین.
بومگیو با قدم های اروم با فاصله از یونجون نشست. یونجون نیم نگاهی به پسر انداخت و بعد درجه بخاری برقی رو بیشتر کرد. لباس های پسر نم داشتن و البته موهای مشکی و بلندش خیس اب بودن. چشماش کمی قرمز میزد که نشون از گریه زیاد بود و لبهای کرمی رنگش داد میزد که پسر خیلی وقته اب نخورده. بومگیو سرش رو روی میز گذاشت و نفس های سنگین و بلندی کشید.یونجون نگاهش رو برگردوند و با صدای ارومی پرسید: تو این بارون شدید باید میرفتی خونه
بومگیو بدون هیچ وقفه ای گفت: خونه من زیر بارونه
یونجون تک خنده ای کرد و کتابش رو بست:با عقل جور در میاد! وضعیت همین رو داد میزنه.
بومگیو نفس عمیقی کشید و بغض آلود زمزمه کرد: همه موجودات موقع بارون تو خونه هاشون پناه میگیرن ولی من اینجوری نیستم.
یونجون به پسر نزدیک شد و با صدای اطمینان بخشی گفت: خوشحالم دیگه معذب نیستی.
بومگیو سرش رو بلند کرد و بدون نگاه کردن به یونجون بی هوا شروع کرد به صحبت کردن: فقط یکم ازت میترسیدم. فکر کنم همین باشه. همون جور که هر بار صدای جیغ و داد میشنوم میترسم ولی بازم نزدیک میشم. مثل مواقعی که با مامان و بابا دعوا میکنیم و من از اینکه اونا شروع به نصیحت کردن کنن میترسم، یا مثل امروز که از اینکه توسط دوستام نادیده گرفته بشم میترسیدم.خنده ای کرد و نگاهش رو به دوتا چکمه قهوه ای رنگش داد. چند بار تند پلک زد و نفس عمیقی کشید. چشماش پر از اشک شده بودن.
یونجون از پسرک فاصله گرفت و کتابش رو باز کرد . صفحه ای رو جلوی پسر گذاشت .
بومگیو اروم سرش رو بالا اورد و با تردید شروع به خوندن صفحه کرد:
{ در سه هفته اول کلاس هفتم ، به موضوع مهمی پی بردم: اگر ادم ساکتی باشی ، نا مرئی میشی!
همیشه تصور میکردم مردم با چشم هایشان می بینند ، اما وقتی از طرف مدرسه راهنمایی یوجین فیلد مموریال برای اردوی پاییزی به آکواریوم رفتیم ، من ، یعنی سوزی سوانسون کاملا نامرئی شدم!
انگار دیده شدن، بیشتر از چشم به گوش مربوط است..}
بومگیو خوند و لبخند زد. یونجون که لبخند پسرک رو دید پرسید: ادم ساکتی هستی؟
بومگیو زمزمه کنان جواب داد: نمیدونم، فکر کنم باشم بعضی اوقات هستم ، بعضی اوقاتم نه
سعی میکنم با مردم اطرافم ارتباط بگیرم ولی خب...
لبخند کم رنگی زد: انگار نا مرئی ام، در واقع من سعی میکنم ولی فکر نکنم مثل هویون لبخند قشنگی داشته باشم که همه جذبم بشن یا مثل تهیون توی درسام نابغه باشم؛حتی مثل سونگهون اونقدر ساکت باشم که بقیه بخوان کشفم کنن. درواقع معمولی ام ! ولی خیلی هم عجیب ! دیگه بعضی اوقات سعی نمیکنم بخوام بیشتر دوست داشته باشم یه جورایی ساکت تر میشم و میرم تو خودم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Mint Chocolate 🍫🍵{YEONGYU & SUNKI}
Fanfic+: از چه چیز اینجا خوشت اومده ؟ _: اینجا اروم و ساکته . خیلی بزرگه ولی شلوغ نیست . فضای گرمی و دلنشینی که ایجاد شده واقعا انگیزه ام رو برای درس خوندن بیشتر میکنه. همه چیز اینجا عالیه.... مکثی کرد و بعد با تخسی ادامه داد : ولی یه مشکل داره . + : چ...