بومگیو در ماشین رو باز کرد و روی صندلی شاگرد نشست، دستاش میلرزیدن. داشت ذهنش رو حتی برای بدترین اتفاقات هم آماده میکرد. اعتمادی که به یونجون داشت به مو بند بود و هر لحظه بیشتر از قبل دلش میخواست به اون خونه ی خراب شده برگرده. یونجون بعد از چند دقیقه بیرون ماشین ایستادن ، پشت فرمون نشست و نگاهی به امگا انداخت. نفس های سنگین ، چشمایی که از گریه زیاد قرمز و پف کرده بودن ، دستایی که از استرس میلرزیدن و رایحه شکلات نعنایی کل وجودش رو تشکیل داده بود. یونجون لبش رو گاز گرفت و آروم کلاه سویشرت روی سر بومگیو رو کنار زد . چشمای پسر با سرعت به سمتش برگشت و با چشمایی مصمم برای فرار به چشمای آلفا زل زد. یونجون با تردید موهای بومگیو رو نوازش کرد " کجا بریم ؟" یونجون میخواست بومگیو رو به کتابخونه ببره ولی تصمیم گرفت برنامه رو تغییر بده؛ ولی نمیدونست بومگیو ممکنه چه جوابی به سوال ساده و صادقانه اش بده. احتمالا ممکن بود بد برداشتن کنه و طعنه ای بهش بپرونه.
بومگیو توی خودش جمع شد و با خستگی و ناامیدی جواب داد :" جایی نریم.. " یونجون پلکی زد . دستش رو از رو موهاش پایین آورد و زیر چونه پسر گذاشت : "پس اینقدر تو شهر میگردیم تا مقصد رو مشخص کنی. "
ماشین رو روشن کرد و به سمت مقصد نامعلومی شروع به حرکت کرد. سکوت تنها صدایی بود که از وقتی حرکت کرده بود توی ماشین حاکم بود. بومگیو سرش رو به پنجره تکیه داده بود و حرفی نمیزد. یونجون هر از چندگاهی به پسر نگاه میکرد. رایحه پسر داشت اروم میگرفت ونفس هاش منظم تر بود. آلفا اروم پرسید: شیشه رو بکشم پایین ؟
صدای خش دار و گرفته بومگیو به ارومی زمزمه به گوش هاش رسید:،" آره لطفا... "
یونجون شیشه سمت پسر رو پایین داد و باد به صورت پسر خورد و موهاش رو بهم ریخت. بومگیو اعتراضی نکرد. یونجون نفس عمیقی کشید و خواست سوالی بپرسه که صدای اروم و ناامید بومگیو حرفش رو قطع کرد: چرا کمکم کردی ؟
یونجون کمی فکر کرد. باید محتاطانه و با فکر جواب میداد: نباید میکردم ؟
بومگیو سرش رو برگردوند و با تمسخر جواب داد:، دلیلی نداره به کسی که حتی دوستت هم نیست و عضو کتابخونه ات هست و امگاست، بدون قصد و نیت کمک کنی !
یونجون فرمون رو توی دستاش فشرد. برای بومگیو حتی دوست هم نبود؟ این همه شکاک و بدگمانی بومگیو غیر قابل تحمل بود . آلفا لبش رو گاز گرفت و سعی کرد احساساتش رو کنترل کنه ولی کمی بلند گفت: فکر میکردم دوستیم !
بومگیو دستاش رو مشت کرد: سرم داد نزن..من ازت نخواستم بیای!
یونجون ماشین رو نگه داشت و نفس عمیقی کشید. امگا با بی اعتمادی بهش خیره بود. پلک هاش رو روی هم فشار داد و دستای پسر رو گرفت : نمیخوام بهت آسیب بزنم؛ لطفا بهم اعتماد کن. خواهش میکنم..
نگاه بومگیو به دستاشون بود و بعد به چشمای یونجون خیره شد و زیر لب با بی حسی گفت: باشه.. اعتماد میکنم.
نگاه پر از خشم و پشیمانی پسر از بین رفت و قرنیه چشماش، مات شده و بی حس به یونجون نگاه میکردن. یونجون دستای بومگیو رو ول کرد و دوباره شروع به حرکت کرد.
ESTÁS LEYENDO
Mint Chocolate 🍫🍵{YEONGYU & SUNKI}
Fanfic+: از چه چیز اینجا خوشت اومده ؟ _: اینجا اروم و ساکته . خیلی بزرگه ولی شلوغ نیست . فضای گرمی و دلنشینی که ایجاد شده واقعا انگیزه ام رو برای درس خوندن بیشتر میکنه. همه چیز اینجا عالیه.... مکثی کرد و بعد با تخسی ادامه داد : ولی یه مشکل داره . + : چ...