Part16

293 62 25
                                    

جونگوون مضطرب با پاش روی زمین ضرب گرفته بود و هر از چندگاهی تکیه اش رو از در کلاس بومگیو برمیداشت و منتظر به پله های خالی خیره میشد.
میدونست باید از پسر عذرخواهی کنه ولی از واکنش پسر میترسید. رفتارش درست نبوده و مطمعنا بومگیو ناراحت یا شاید شکه شده . با حس قدم های کسی تکیه اش رو از در گرفت و نگاهی به پایین پله ها انداخت.

بومگیو با دیدن جونگوون بالای پله ها ، نفسش رو اروم بیرون داد و پله ها رو بالا اومد . نیم نگاهی به جونگوون انداخت و به سمت کلاسش رفت که جونگوون دستپاچه دست پسر رو گرفت و بی مقدمه گفت :متاسفم هیونگ .
بومگیو پلکی زد و پرسید: برای؟
جونگوون نفس عمیقی برای خاموش کردن اضطراب قلبش کشید : برای اینکه بی حساب سر تو داد کشیدم و قضاوتت کردم
بومگیو سری به معنای فهمیدن تکون داد و به سمت کلاسش رفت. جونگوون دوباره دست پسر رو گرفت و ملتمس گفت: هیونگ من عذرخواهی کردم
بومگیو لبش رو زبون زد و زمزمه کرد: منم گفتم باشه
جونگوون محکم تر دست پسر رو فشرد : باشه یعنی چی؟
بومگیو دستش رو کشید و با لبخند گفت: یعنی باشه .
نفس عمیقی کشید و با مهربونی ادامه داد:فکر نکنم دیگه بتونم تو رابطه تون دخالت کنم سو ناراحت هم نیستم و آرومم پس اوکیه کار منم اشتباه بود.
دروغ میگفت. شاید به زبون میگفت که کارش اشتباهه ولی هنوزم درونش معتقده که اون دو نفر ممکنه کار احماقانه ای انجام بدن و یه عمر پشیمونی بمونن.

جونگوون دست بومگیو رو اروم ول کرد و مردد گفت: باشه هیونگ.
بومگیو چشماش رو بست و با لبخند توی کلاسش رفت. بعد از نشستن سر جاش نفس عمیقی کشید . ناراحتی ، خشم ، غم ، تردید ، افکار و احساساتی بودن که در حال اشفته کردن روح بومگیو بودن. دستش رو مشت کرد و زمزمه کرد: از الان دیگه توی هیچی دخالت نمیکنم.
رابطه بقیه به من ربطی نداره وبرام مهم نیست..
دروغ بود. اون از صادق بودن حتی با خودش هم میترسید . بومگیو نمیخواست تهیون یا جونگوون هم مثل خودش اسیب ببینن ولی فقط راه درستش رو بلد نبود. برای همین با دروغ گفتن و تظاهر میخواست روی ارتباطشون یکم سرپوش بزاره .

با ورود معلم ، چشماش رو باز کرد و کسل و خسته به چشمای مشتاق خانم چوی خیره شد.

تهیون از گوشه کلاس نیم نگاه نگرانی به پسر انداخت و به تخته خیره شد. مضطرب و اشفتگی توی ذهنش تمرکزش رو از درس کم میکرد. هیچ وقت دلش نمیخواست بین کراش کوچیک یکساله اش و دوست صمیمی قدیمیش اختلافی ایجاد بشه و بزرگ‌ترین ترسش از این بود که بومگیو تصمیم احمقانه ای بگیره و ازش بخواد بین هر دوشون فقط یک نفر رو انتخاب کنه ، ولی فکرش رو نمیکرد پسر تصمیم به دور شدن گرفته.

---

زنگ اخر هم تموم شد . بومگیو به سرعت از کلاسش خارج شد و به سمت در حیاط مدرسه فرار کرد. امادگی رو به رو شدن با تهیون رو نداشت. اول صبح به خودش گفت که همه چیز رو ول میکنه ولی کل روز شروع کرده به فکر کردن بهش.. حالا چه بلایی سر دوستی‌شون میاد؟ بومگیو میترسید .. از این میترسید دوباره دوستاش رو اذیت کنه.. میترسید از اینکه ول کنه بره و هیچ کس برش نرگردونه.. با حس گرفته شدن دستش نگاهش به رو پشت سر برگردوند. یونجون با لبخند کم رنگی کنارش ایستاد: میری کتابخونه؟
پسر سری تکون داد و به مچ دست گیر کرده اش توی دستای یونجون خیره شد. یونجون متوجه معذب بودن امگا شد . دستش رو ول کرد و اروم باهاش هم قدم شد. بومگیو سر به زیر اروم تر از قبل قدم برداشت: جونگوون عذر خواهی کرد.
یونجون لبخندی با شنیدن خبر پسر زد : میدونستم..
نگاهی به شونه های خمیده پسر انداخت : حالت خوبه؟
بومگیو ایستاد و نفس عمیقی کشید. به رو به رو خیره شد : خوبم...فکر کنم خوب باشم...یعنی دلیلی بر بد بودن نیست... پس باید خوب باشم دیگه؟!
پلک ریزی زد و دوباره به زمین خاکستری رنگ زیر پاش خیره شد. یونجون میدونست حال پسر خوب نیست. هر چقدرم بومگیو‌ سعی در مخفی کردن رایحه اش داشت باز هم تلخ وتیز شدن رایحه شکلات نعنایی از چشم الفای برف دور نموند. اروم پسر رو بغل کرد و بوسه ای روی موهاش گذاشت. یه بغل صادقانه و دوستانه. بومگیو نفس لرزونش روبیرون داد و ملتمس زمزمه کرد: بریم..
یونجون کنار رفت و هم قدم با پسر شد.امگا میخواست
زودتر مسیر رو طی کنه و به مکان امنش برسه.کتابخونه برای بومگیو مثل مکان امنی بود که سال هاست دنبالشه و پیداش نمیکنه.

Mint Chocolate 🍫🍵{YEONGYU & SUNKI}Where stories live. Discover now