جونگوون در حالی که روی زمین چمنی جلوی خونه با پاهاش ضرب گرفته منتظر مهمون شیطونش از ژاپن بود. با نگرانی نگاهی به ساعتش انداخت و زیر لب غر زد : تا الان باید میرسید! یعنی کجاست؟
چند دقیقه بعد تاکسی زرد رنگی جلوی خونه حیاط دار سرسبز جونگوون ایستاد . پسری با موهای طلایی بلند از تاکسی پیاده شد و بعد از برداشتن دوتا چمدونش با خنده به سمت جونگوون اومد: سلام وونی!
جونگوون چشماش رو توی حدقه چرخوند . وقتی پسر جلوش ایستاد گوشش رو گرفت و با حرص گفت : پنج دقیقه تاخیر داشتی نیکی!نیکی با لبهای بیرون داده و چشم های مظلوم به امگا نگاه کرد و جواب داد : درد میگیره هیونگ. ببخش دیر کردم.
جونگوون اه کشید و گوش پسر رو ول کرد. یکی از چمدون ها رو گرفت و زیر لب گفت : خوش اومدی..بیا تو.
نیکی با لبخند مستطیلی همراه جونگوون وارد خونه شد.
نگاهی به اطراف انداخت و لبخند ارومی زد . مثل همیشه خونه تمیز و با تم ابی و ارومی تزئین شده بود.
هنوز هم روی در اتاق ها اسم اعضای خانواده با تابلو وجود داشت . مبل ها ، صندلی ها ، و حتی کاغذ دیواری ها توی تم ابی و سفید غلت میزدن. برای نیکی غیر قابل باور نبود. جونگوون و خواهرش رایحه های بارون و زنبق ابی داشتن و ارومی و خونسردی توی وجود هر دوشون موج میزد .جونگوون با دیدن نیکی که وسط سالن پذیرایی ایستاده و داره مثل احمق ها لبخند میزنه حرصی و پا کوبان به سمت پسر اومد و بازوش رو گرفت و کشون کشون به سمت اتاق بردش. در اتاق رو باز کرد و گفت : همه چیز سر جاشه.
نیکی نگاهی به اتاق ساده با کمد های سفید و کاغذ دیواری ها با رگه ابی نفتی و ابی آسمونی لبخندی تا بنا گوش زد و محکم و ناگهانی جونگوون رو بغل کرد : مرسی هیونگیی.
زمزمه کنان ادامه داد : مخفیگاهم هنوز هست ؟
جونگوونی تک خنده ای کرد و جواب داد : معلومه که هست ! مگه کسی اجازه داره بهش دست بزنه ؟نیکی از جونگوون جدا شد . چرخشی کرد و داد زد : عاشق اینجام .
هر دو چمدونش رو از در اتاق داخل اورد . روی زمین نشست و مشغول باز کردنشون شد .
جونگوون خسته پیش پسر نشست و به کمد تکیه داد.
نیکی لباس های زیادی با خودش اورده بود و با هیجان داشت توی کشو ها قرار میداد.
نیم نگاهی به چهره خسته و عصبی پسری نشسته کرد و با تردید پرسید: هیونگ خسته میزنی..
با نشنیدن صدای پسر به سمت برگشت . جونگوون با گردن خمیده و چشمای نیمه باز ، در حال چرت زدن بود .
نیکی تک خنده ی بی صدایی کرد و پیرهنی که به چوب لباس آویزون کرده بود رو توی کمد گذاشت
جونگوون گیج به نیکی نگاه کرد و پرسید : چیزی گفتی ؟
نیکی لبش رو برای نخندیدن گاز گرفت و سری به اطراف تکون داد : شما بخواب اقای خسته.
اگه در حالت عادی بود نیکی از خونه بیرون انداخته میشد ولی جونگوون به خاطر خستگی اصلا نفهمید نیکی چی جواب داد .
در حالی که توی چشماش دست میکشید گفت : نگران بومگیو هیونگم... شب ها تا ساعت ۵ صبح بیداره و کمتر از همیشه میخوابه . به معنای واقعی داره خودش رو برای کنکور جر میده.
YOU ARE READING
Mint Chocolate 🍫🍵{YEONGYU & SUNKI}
Fanfiction+: از چه چیز اینجا خوشت اومده ؟ _: اینجا اروم و ساکته . خیلی بزرگه ولی شلوغ نیست . فضای گرمی و دلنشینی که ایجاد شده واقعا انگیزه ام رو برای درس خوندن بیشتر میکنه. همه چیز اینجا عالیه.... مکثی کرد و بعد با تخسی ادامه داد : ولی یه مشکل داره . + : چ...