پارت ۷(دیدار)

6.5K 819 27
                                    

(ادیت شده)
و دست بکهیونو گرفت و از اتاق بیرون اومد...نفس عمیقی کشید،مهم نیس چی میشه،ولی اون دیگه امگاشو با بچه تو شکمش نمیبازه.....

وارد اتاق کیم شدن و درو بستن،بیون پاشو رو پاش انداخت و گفت:بکهیون،اگه تموم شد بریم...
خواست بلند شه که چانیول دست بکهیونو گرفت و اونو پشت خودش کشد..
چانیول:اون جایی نمیاد..
بیون پوزخندی زد و گفت:چرا،تو نمیزاری؟
چانیول:اره من نمیزارم ببریش...
بیون عصبی خندید و گفت:ببینید کی اینو میگه،یه الفای ترسو که از ترس جونش فرار کرد.بچه جون!برو اون طرف تا عصبی نشدم،قرار بود فقط ی ملاقات ساده باشه و بس،الانم وقت ملاقات تمومه...
چانیول:اره مثل توسوعا فرار کردم..الانم برام مهم نیست وقت ملاقات کوفتی تمومه یا نه،فقط من دیگه نمیزارم امگامو با خودت ببری جناب بیون.
بیون:پشت اسم پسر من میم مالکیت نزار،بکهیون به زودی یه الفای غالب پیدا میکنه و ازت جدا میشه ،مگه نه بک؟
بک با چشمای پر از اشک لب زد:بابا...
چانیول که تلاش میکرد جلوی گرگشو بگیره،قدمی برداشت و روبروی بیون وایساد:ببین،هرچقدرم تو پدر بکهیون باشی،اگه بخوای جفتمو ازم دور کنی،خرخرتو میجوئم،پس مراقب خودت باش...
برگشت و دستاشو دور بکهیون حلقه کرد و گفت:تو اینقدر پستی ک پسرت از درد جون میداد جلوت ولی حاظر نبودی قبول کنی این توله،جفت منه....کسیه ک تو سرنوشت من نوشته شده و نه تو و نه هیچکس دیگه نمیتونه جدامون کنه...

بیون با عصبانیت نفس عمیقی کشید و گفت:پارک چانیول،دست از سر پسر من بردار،چی توی خودت دیدی که لایق بکهیون باشی؟یه پاپتی بی عرضه ای که هیچکسو نداره،چی داری که بهش ببالی و بتونی بگی مناسب بچه منی؟

چانیول با حقیقتی که تو صورتش خورد،میتونست صدای شکستن قلبشو بشنوه،با ناراحتی نگاهی به بکهیون کرد و با دیدن صورتش،لبخند تلخی زد...
با این حال خودشو نباخت و گفت:اوه اره...من یه پاپتی لعنتی ام که جفت این پسره،من یه عرضم که پسرت ازش حاملسسسسس...
بیون که توقع نداشت بکهیون به چان چیزی گفته باش،با غیض نگاهی بهش کرد و گفت:چه زود خبردارش کردی،به هرحال که من نمیزارم این اتفاق بیفته،به چی چنگ میزنی که جلومو بگیری بک؟فکر کردی الفات میتونه بچه توی شکمتو واست نگه داره؟اون حرومزاده باید از بین بره،بفهم اینوـ..

چان که تا الانشم خیلی صبر کرده،با شنیدن حرومزاده چشماشو بست و لحظه ای بعد گرگش بود که بدنشو هدایت میکرد....
چشمای طلاییشو به بیون دوخت و گفت:چی گفتی؟به بچه من گفتی حرومزاده؟بچه منو میخوای بکشی؟..
بکهیون که میدونست تا چند دقیقه دیگه اگر جلوی چانیول رو نگیره،جنگ بزرگی همونجا رخ میده،به سمتش رفت و گفت:
چان!چاننن!اروم باش،اروم باش...بچه ما حرومزاده نیست. نمیزارم کسی ازم بگیرتش،مطمعن باش.تروخدا برگرد به نیمه انسانت....
و بلند هق هق کرد...
گرگ چانیول که ناراحتی جفتشو حس کرد،جاشو به چان داد...
چانیول بکهیون رو بغل کرد و گفت:هیییش،گریه نکن عشقم،گریه نکن لگد میزنه دل درد میشی...
بکهیون رو به پدرش کرد و گفت:پدر،من نمیام...نمیخوام از چان جدا بشم.من دوسش دارم...اون الفای منه،جفت منه...بچشو دارم با خودم حمل میکنمـ..اگه اینو نمیخوای عیبی نداره..هرچی دارم رو ازم بگیر و دیگه سراغم نیا،حاظرم باهاش توی خرابه ها زندگی کنم ولی فقط چانیول کنارم باشه...مارو از هم جدا نکن،بچمو ازم نگیر..مطمعن باش بخوای بچمو ازم بگیری،داغ خودمو یه عمر رو دلت میزارم...

My special omegaWhere stories live. Discover now