پارت ۶۰(لونا)

2.4K 291 48
                                    

کوک امگاشو روی پاش نشوند و گردنشو پایین کشید،بوسه عمیقی به لباش زد و نفس عمیقی کشید..مدتی بود که جیمین و الفاش رفته بودند و حالا کوک فرصت کرده بود امگاشو تمام و کمال برای خودش داشته باشه...
تهیونگ بین پاهای الفاش لم داد و خودشو لوس کرد و گذاشت سلطه الفاش تمام وجودشو فرا بگیره،کوک با بی تابی لباسشو بالا زد و با چشمای قلبیش به شکم امگاش خیره شد...
تهیونگ:به چی نگاه میکنی وقتی هنوز شکمم صافه؟
کوک:میخوام تمام لحظاتو توی ذهنم نگه دارم،بزرگ شدن شکمتو میخوام لحظه به لحظه ببینم،اینکه کوچولومونو توی شکم پنبه ایت داری رشد میدی باعث میشه قلبم از خوشحالی بایسته..
تهیونگ با ضعف صورت الفاشو بین دستاش گرفت و مستطیلی خندید...
تهیونگ:کوکوی من،خرگوشی من داره پاپایی میشه...ایگو،بهت میاد کوکی،پدر شدن برازندته...
کوک خرگوشی خندید و به پهلوهای امگاش چنگ زد و زیر گلوشو محکم بوسید و صدای خندشو در اورد...
کوک:اینقدر دوست دارم که توی باور هیچکس نمیگنجه،تو معجزه زندگی منی ته..الانم داری برام یکی مثل خودتو میاری،فاک فکر کنم از دست دوتاتون قراره از خوشحالی دیوونه بشم..
تهیونگ مثل گربه خزید و بیشتر توی اغوش الفاش فرو رفت،خمیازه ای کشید و به چشمای تیله ای الفاش نگاه کرد...
تهیونگ:ددی خوبی باش و دوتامونو تو بغلت نگه دار،تهیونگی خوابش میاد...
کوک:امروز همشو خواب بودی ته...
تهیونگ:خستمه خب...هییییش بزار بخوابم هیچی نگو..
کوک باشه ای گفت و سرشو بوسید،دستای امگاشو بالا اورد و کف دستاشو بوسید و باعث لبخند عمیق تهیونگ شد...سرشو پایین برد و توی گوش امگاش دوست دارمی زمزمه کرد...
تهیونگ:بزاربخوابممممممم...
کوک نخودی خندید و باشه ای گفت و به نوازش ریشه موهای امگاش مشغول شد....
.
.
.
.
هوپ در حالی که تن مستشو توی راهرو قصر میکشید به سمت مبل ها رفت و خودشو روش انداخت..با سرخوشی خندید و پاهاشو کشید تا خستگیشو بیرون کنه،بدنش بعد از سکسی که داشت کاملا بیجون بود و مستیش بیشتر باعث بیحالیش میشد...
هوپ:حتما اون لعنتی رو پیدا میکنم...زیادی خوب بود،اه با فکر کردن بهشم هارد میشم...
فیلیکس که با گریه یواش یواش از پله ها میومد پایین به قربون صدقه های جفتش توجهی نمیکرد و جوابی بهش نمیداد..
هیونجین:اخه چیشده که اینجوری اشک میریزی...کجا داری میری..
و سعی کرد جلوی جفت باردارشو بگیره..
فیلیکس:هق...برو اونطرف..
هیونجین دستای جفتشو گرفت و با قلب فشرده شدش پلکای خیسشو دست کشید و پاکشون کرد..
هیونجین:چیشده اخه که اینجوری گریه میکنی؟بچمون داره اذیتت میکنه؟
فیلیکس:میخوام اینقدر با مشت بزنم تو شکم خودم تا بمیرههههه...بهش بگو دست از سرم برداره بخدا دیوونم کرده چرا نمیزاره زندگی کنممممممم..
و دوباره اشکش از چشمش ریخت...
هیونجین:اینجوری نگو تروخدا..بیا بشین یکم اب بخور،گریه نکن فیلیکس،لطفا...بعد بهم بگو ببینم باز چه بلایی سرت اورده که داری نقشه قتلشو میکشی..
و دستشو دور کمر فیلیکس حلقه کرد و کمکش کرد تا از پله پایین بیاد،این بین هی با لطافت گوش فیلیکس رو میبوسید و ارومش میکرد،اونو به سمت پذیرایی برد که با دیدن الهه ماه سرجاش ایستاد،فیلیکس با انزجار رو گرفت و به جون هیونجین نق زد...
فیلیکس:بو الکل میده وایییی...
هیونجین جفتشو دور ترین نقطه به الهه ماه نشوند و به سمت اشپز خونه رفت تا اب بیاره...
هوپ:بابت بوی الکل عذر میخوام..یه کوچولو زیاده روی کردم..
بعد نیشخندی زد و چشمکی حواله فیلیکس کرد...
فیلیکس اروم زیر لب مشکلی نیستی زمزمه کرد و جلوی کنجکاویشو گرفت...
هیونجین:چه بوی شیرینی میاد...امگایی توی قصر داریم که هیت باشه؟
هوپ:بوش رو تنمه؟..ایگو هیت بوده،اینقدر مست بودم نفهمیدم..
هیونجین:حالت خوبه الهه ماه؟کجا بودی؟
هوپ:عالیم..بهتر از این نمیشم...
فیلیکس:احیانا ببخشید که میپرسم...ولی...امممم...با کسی خوابیدین؟
هوپ:نمیدونم دختر بود یا پسر...ولی اون لعنتی یه امگا بود،اه فاک چرا یادمه،یه دیک کوچولو بین پاهاش داشت...
فیلیکس خجالت کشید و سرخ شد،هیونجین خندید و سمت الهه ماه رفت تا کمکش کنه و به اتاقش ببرتش...
هوپ:نهههه..نیا نزدیکم و بهم دست نزن میخوام فقط بوی اون روی بدنم باشه....
هیونجین:بوی شیرینی داره..مجبورش کردی؟کجا دیدیش که با وجود هیت بودنش اومده بوده بیرون؟
هوپ بین پلکای سنگینشو فاصله داد و چشم غره ای به هیونجین رفت...
هوپ:به من میخوره کسیو مجبور کنم به همخوابگی؟تو هیت بود ولی من حتی سعی نکردم مجبورش کنم...نمیدونم کجا دیدمش ولی خوب یادمه اینقدر دوتامون نیازداشتیم بهش که اصلا بقیه چیزا مهم نبود برامون...
فیلیکس:یادته کی بود؟
هوپ:اگه شوهرت بهم نچسبه صبح میتونم با بوی عطرش پیداش کنم..فاک بهت اینقدر نزدیکم نیا....
رو به هیونجین غرید و بلند شد...تلو تلو خورد و دستشو به دیوار گرفت...
هوپ:صبح پیداش میکنم ...حتما پیداش میکنم و گیرش میندازم،اون بدن لعنتیش خیلی خواستنی بود و ازش نمیگذرم..
و به سمت اتاقش راه افتاد...هیونجین سری تکون داد و کنار جفتش نشست،سمتش خم شد و چونه شو اروم بوسید و خیره بهش پرسید..
هیونجین:بهتری؟
فیلیکس اوهومی گفت و نفس راحتی کشید...
فیلیکس:بهتره که اصلا دنیا نیاد چون تمامشو سرش تلافی میکنم،بعضی وقتا کاری میکنه که حس میکنم داره از درون اعضای بدنمو از هم میپاشونه...
هیونجین:وقتی اذیتت میکنه گریه کردنت فقط بدترت میکنه،به من که هیچی نمیگی هرچی میپرسم چیشده،حداقلش اروم بمون و بدتر خودتو ناراحت نکن...
فیلیکس:الان به تو بگم داره اذیتم میکنه کاری ازت بر میاد؟فقط بیشتر بهت استرس میدم...
هیونجین:اما وقتیم که میشینی گریه کردن و هیچی نمیگی بدتر استرس میکشم و بهم فشار میاد..
فیلیکس:با بچت حرف بزن بگو بهتر رفتار کنه چون دفعه دیگه با مشت میزنم تو شکم خودم...
هیونجین از حرص خوردن جفتش خندید و روش خم شد تا ببوستش..
هیونجین:بچه من؟
فیلیکس:اره...من بچه نمیخواستم و تقصیر توعه که وضعم اینه...
هیونجین دوباره خندید و دستشو روی شکم جفتش تکون داد..
هیونجین:میشنوی داره چیا میگه؟از بودنت ناراضیه کیوتم،پس تا میتونی اذیتش کن..کوتاهی نکن اصلا..
فیلیکس پهلوی جفتشو بین دوتا انگشتش گرفت و محکم دستشو چرخوند تا نیشگونی از پهلوی جفتش بگیره،هیونجین داد خفه ای کشید و بازوی فیلیکس گاز زد و فشار فکشو زیاد کرد...
فیلیکس:بیشعوووووررر من باردارم،گمشو اونطرف اصلا..
و با قهر هلش داد و از جاش بلند شد...
فیلیکس:پاتو بزار تو اتاق تا نشونت بدم چقدر میتونم خطرناک باشم برات...اگه مردونگیتو نیاز داری طرفم افتابی نشو...
و سمت پله ها رفت...
.
.
.
.
دستی توی موهای تیرش کشید و نفسی گرفت،از دیروز تا الان کلی دنبال پسری که یادش نمیومد کیه و فقط عطر بلوبریش مونده بود گشته بود و حالا جلوی کافه بزرگی ایستاده بود،از بیرون تماما کلاسیک بود و حس خوبی رو القا میکرد...اروم درو هل داد و وارد شد...چشمش رو اطراف چرخوند،صدای اروم صحبت کردن ادما بین طنین زیبای پیانویی که پخش میشد گم شده بود،مبلمان دایره ای شکل که حس راحتی رو القا میکردند با دیوار های پر از قاب عکس و گل و گیاه هایی که گوشه و کنار  دیده میشد،حسابی توجه رو جلب میکرد...
* :خیلی خوش اومدین،رزرو داشتین؟
با شنیدن صدای دخترونه ای سرشو به عقب برگردوند و نگاهی بهش انداخت...
* :اوه...الهه ماه...
و کمی بعد اخماشو توی هم کشید و دوباره سوال کرد...
*:منتظر کسی هستین یا رزرو داشتین؟
هوپ:هیچکدوم..دنبال کسی میگردم...
* :اینجا کافست نه ایستگاه پلیس...بهتره برین اونجا برای پیدا کردنش...
هوپ:ولی بهم گفتن که اینجاست...
* :اشتباه گفتن...اینجا نیست،اگه سفارشی ندارین بهتره برین..
هوپ:اما من هنوز نگفتم دنبال کی هستم...
*:میگم ما اینجا کسی رو نداریم که شما دنبالش باشین...
+ :میونگ...چیشده چرا داری داد میزنی؟...اه الهه ماه شمایین...
زن امگایی سر رسید و دختر عصبی رو کنار زد..
* :اوما ایشون کلی وقته اینجا وایسادن و حالام میگن دنبال کسی میگردن...
هوپ:سلام روزتون بخیر...من اومدم دنبال یه پسر..فکر میکنم با رایحه بلوبری..بهم گفتن اینجا کار میکنه...
+ :اینجا کار نمیکنه،صاحب اینجاست...من مادرشم و میونگ هم خواهرش..حالش خوب نیس رفته استراحت کنه...
هوپ:میتونم ببینمش؟
* :بینیش که دوباره بلایی سرش بیاری؟
+ :میونگ!!!
هوپ:اممم..من بلایی سرش نیاوردم...بهتون..چیزه..بهتون گفته؟
+ :بله...ما میدونیم چه اتفاقی افتاده...ممنون که اومدین حالشو بپرسین،میتونین برین..نیازی به نگرانی نیست.
هوپ:نیومدم حالشو بپرسم..میخوام ببینمش..
+ :پسر من هیت بوده و از کنترل خودش خارج شده بوده،ما هم بابت اتفاقی که افتاده شکایتی نداریم چون خودش ناراضی نیست،الان دیگه نیازی به دیدار دوباره ای نیست،اگه کاری باهاش دارین میتونین به من بگین تا اطلاع بدم بهش...
هوپ:فقط چند لحـ..
- :اوما من دارم تا دم در،سریع برمیگـــ....
پسرک که با موهای اشفته و رنگی پریده کمی لنگ میزد درحالی که به سمت در میرفت بلند گفت و سرش رو چرخوند که مادرشو پیدا کنه که چشماش توی چشم های قهوه ای رنگی قفل شدند...میونگ با دیدن خشک شدن برادرش سمتش رفت و دستشو کشید،پسرک هیس ارومی از درد کشید و پشت سر نوناش قرار گرفت..هوپ لبخند ارومی زد و جلو رفت..به میونگ نگاهی انداخت و با لحن مهربونی درخواست کرد...
هوپ:میشه بزاری با خودش صحبت کنم؟
میونگ:اون هیته،اذیتش نکن و نزدیکش نیا...
هوپ:جایی نمیبرمش‌.همینجا چندتا کلمه باهاش صحبت میکنم...
میونگ نگاه گستاخی به الهه ماه انداخت و غرید...
میونگ:از برادرم دور شو،دیگه ازش چی میخوای؟
هوپ:دلیل اینهمه عصبانیتت رو نمیفهمم،من فقط میخوام کمی حرف بزنم باهاش،بعدش هم میرم...
میونگ کمی دست برادرش رو کشید و دورش کرد،بعد به سمتش برگشت و اروم و با نگرانی زمزمه کرد..
میونگ:میخوای باهاش حرف بزنی؟
پسرک خجالت زده اوهومی گفت و سرشو تکون داد..
میونگ:نزار نزدیکت بشه..درسته اولین دفعه مجبورت نکرده و خودتم راضی بودی،ولی فعلا نزار نزدیکت بشه و ببین کارش چیه...
باز هم اوهومی شنید.
- :حواسم هست نونا..
و به سمت الهه ماه رفت،کمی سرخ شد و زیر لب زمزمه کرد...
- :پشت سرم بیاین...
و به سمت گوشه ای ترین میز رفت و منتظر شد تا الهه ماه بشینه...خودش هم طرف دیگه میز نشست و توی خودش جمع شد...هوپ لبخند شیرینی زد و از زیبایی و لطافت پسر لذت برد...
هوپ:من..اومدم فقط چندتا چیز بهت بگم و برم،معذب نباش...
پسر هومی کرد و کمی توی جاش تکون خورد،با قرار گرفتن سینی روی میز نگاهشو بالا اورد و به نوناش نگاه کرد..میونگ چشم غره ای به الهه ماه رفت و تیکه ای کیک رو جلوش گذاشت،لیوان دمنوشی رو هم جلوی برادرش گذاشت و کمی خم شد تا وضعیت برادرشو چک کنه،در اخر بوسه ای به موهاش زد و کمی بلند جوری که الهه ماه هم بشنوه گفت...
میونگ:چیزی نیاز داشتی کافیه صدام بزنی،حواسم هست بهت...و دور شد.
هوپ:من بابت اون شب ازت عذر میخوام...واقعا بیش از حد نوشیده بودم و حتی چهرت رو هم به یاد نداشتم،نمیدونم چرا و کجا دیدمت ولی...اممم در کل ببخشید...
- :مشکلی نداره..مهم نیست...
بغض پسرک چنگ محکمی به قلب هوپ زد...هل شده روی میز خم شد و با تاسف پرسید...
هوپ:ببین من نمیتونم اون شب رو به عقب برگردونم،از مادرت شنیدم که گفتی نارضایتی نداشتی ولی میتونم الان بفهمم اینطور نیست...من هرکاری که بگی میکنم که برات جبران بشه..لطفا بهم بگو ازم چی میخوای..
- :داری در ازای گرفتن بکارتم بهم رشوه میدی؟...
چشمای هوپ گشاد شدن و نفسش حبس شد،با تعجب به صورت اشکی پسر خیره موند...
هوپ:من بکارتت رو..گرفتم؟....فاککک
- :نیازی به حرف زدن نیست،میتونین برین من مشکلی با اتفاقات اون شب ندارم و نمیخواد نگران باشین..
و خواست از جاش بلند بشه که هون مچ دستش رو چسبید،با خواهش نگاهش کردـ.
هوپ:ولی من هنوز حرف اصلیم رو نزدم...لطفا بشین...زود میرم..
پسرک دوباره نشست و با استین بلندش خیسی صورتش رو گرفت..
هوپ:من..راستش خیلی دنبالت گشتم چون...میخواستم بیام و بهت بگم که خب....من یه کوچولو ازت خوشم اومده،اون شب از بدن و رایحت خوشم اومد و کلی دنبالت گشتم تا پیدات کنم تا بتونم ببینمت و بهت بگمش،الانم که دیدمت..اممم...خب میتونم ازت بخوام که باهم اشنا بشیم؟
پسرک توی سکوت به دستاش خیره بود و هیچی نمیگفت،قلبش با سرعت میزد و نفسش رو لرزون بیرون میداد...چی..چیشد؟..الهه ماه از اون خوشش اومده؟خدای تمام گرگینه ها دنبالش گشته بود تا بهش بگه ازشش خوشش میاد؟
هوپ:زندگی من از هیچکدوم از گرگینه ها پوشیده نیست...همه میدونن که من هیچکس رو ندارم و تا الان پای کسی توی قصرم باز نشده..تو تنها کسی هستی که من ازش خواستم معشوقم بشه..
-:من..بشم معشوقه شما؟
هوپ:اگه منو قبول کنی همینطور میشه..من نمیخوام بهت تحمیل کنم چیزیو و فقط بهت پیشنهادشو میدم و منتظر میمونم تا جوابتو بشنوم..
- :من فقط یه امگای سادم...
هوپ:ولی همین امگای ساده نظر منو جلب کرده...من تا الان لونایی نداشتم و خب هیچکس رو به عنوان مادر گرگینه ها معرفی نکردم ...البته تا به امروز،اگه تو قبول کنی میتونی معشوقه باشی تا وقتی که تصمیم به جفت شدن با من بگیری،اونوقت لونا و مادر گرگینه هایی...
- :ولی جفت خودم چی؟
هوپ:جفت خودت رو ملاقات میکنی در چند روز اینده،من نمیخوام ترو مجبور کنم و قسم میخورم جفت سرنوشتت رو پیشت بفرستم تا ملاقاتش کنی...اون وقت میتونی انتخاب کنی که با اون جفت بشی و یا لونا باشی...من منتظرت میمونم..
و از جاش بلند شد...
هوپ:بعد از دیدن جفتت،مدتی رو فرصت داری که انتخاب کنی،اگر جفت شدی امیدوارم خوشبخت ترین باشی و اگرم خواستی من رو انتخاب کنی،فقط کافیه بهم زنگ بزنی..موفق باشی...
و بعد از قرار دادن کارتی که شماره اش روش نوشته نوشته بود روبروی امگا،از کنارش رد شد و امگا رو با ذهن مشغولش تنها گذاشت...
.
.
.
.
کوک و ته دست هم رو گرفته بودند و برای پیاده روی شبانه بیرون رفته بودند،کوک با لبخند به صحبتای جفتش گوش میداد و مراقبش بود تا به کسی برخورد نکنه و یا کسی اونارو نشناسه..از وقتی از قصر الهه ماه برگشته بودند تمامی گرگینه ها با دیدن نگین های زیر گوش ته اونو میشناختن و با خوشحالی به سمتش هجوم میبردند تا برای نجاتشون تشکر کنن...
ته:دوست دارم زودتر بفهمم کوچولومون چیه...وییی کاش زودتر بزرگ بشه...
کوک:منم دوست دارم بفهمن جنسیتش چیه تا بتونیم بریم براش وسایل بخریم...
ته:اگه پسر بود بیا اسمشو بزاریم تهگوک..اسم بچه قبلیمون،باشه؟
کوک:ولی ما که برای کوچولوی قبلیمون اسم انتخاب نکردیم،حتی نمیدونستیم پسره...بعد از اینکه از دست دادیمش فهمیدیم یه توله امگای نر بوده...
ته:میدونم ولی اون وقتی که خواب مادرمو دیدم،یه پلاک رو وسط بیابون پیدا کردم که خونی و خاکی بود و روش نوشته شده بود تهگوک،مامانم گفت این مال بچمونه و اسم اونه..
کوک:اها....باشه جیگرکم...میزاریم تهگوک...
ته اوهومی گفت و با دیدن فروشگاه بزرگی که باز بود دست الفاشو گرفت و کشید تا بتونه خوراکی بخره...کوک و ته وارد فروشگاه شدن،ته با ذوق سمت قفسه های شکلات رفت و کوک با خنده سبدی برداشت و پشت سرش راه افتاد...تهیونگ هر چیزی که دلش میخواست رو بر میداشت و کوک این بین کمی هم گوشت و مرغ و حتی میوه برداشت و خریدشون رو کامل کرد...
تهیونگ:وای ماست میوه ای یادم رفت،الان میاااممم...
و عقب رفت تا به سمت قسمت یخچال بره،کوک سری تکون داد و پشت سر امگاش راه افتاد...تهیونگ با خوشحالی سمت اخرین ماست میوه ای رفت و دستشو دراز کرد تا برش داره که دستی زودتر اونو برداشت..تهیونگ سرشو بلند کرد تا اعتراض کنه که خشکش زد...مرد که ماست رو برداشته بود نگاهشو چرخوند و اول نگین های زیر گوش تهیونگ رو دید و بعد صورت اشناش رو...
تهیونگ:ابا...
مرد:تهیونگ...
---------------------------------------
های کیوتیااااااااا...
پارت جدید خدمتتون...

پارت قبل گفتم که دیگه پارتا بیشتر روزمره هستن و موضوع خاصی رو برای گفتن ندارن...

از اونجایی که بچم هوپی توی اکثر فیکا یا شکست عشقی خورده یا سینگله تصمیم گرفتم لونایی براش تدارک ببینم😂

دوست داشتم لوناش یه دختر باشه ولی خب از اونجایی که بغیر از نام هی تمامی کاپلا همجنسگرا هستن و همه ما دوست داریم فیک گی بخونیم(همه نه اکثرا👀) سو گفتم بهتره روند رو تغییر ندم و لونا یه امگای پسر کیوت باشه☺

پارت رو دوست داشته باشییییین😍💜
ووت و کامنت یادتون نره گل گلیاااا...
دوستون دارم،بایییی💛

My special omegaTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang