پارت ۷۶(برگردم؟)

1.5K 214 69
                                    

۶ ماه بعد

خمیازه بلندی کشید و چشماشو اروم باز کرد،کمی تنشو کش آورد و به مردی که بالای سرش بود با گیجی نگاه کرد..
کوک:بلند شو کوچولو،دیرت میشه..
ایچیا باشه گیجی گفت و از روی تختش پایین اومد،نگاهی به لپای تپل پسر کوچیکتر انداخت و با لبخند بهش خیره شد،افتاب کمی از پنجره داخل میومد و روی صورتش میفتاد،گوک دمش بزرگشو بغل گرفته بود و اروم خر خر میکرد.گوشای سفید و مخملیش با صدای میچرخید و بعد روی موهاش می افتاد...
ایچیا روش خم شد و لپ تپلش رو اروم بوسید..
ایچیا:گربه کوچولو...
کوک:گرگ درستره ولی خب،شبیه گربه هاست...
ایچیا:خیلی اروم و بامزس..تا کی گوش و دم داره؟
کوک:تا موقعی که خودش بتونه اونارو پنهان کنه و هنوز خیلی برای اینکار بچس،برو پسر جون،سر راه میرسونمت..
و از اتاق بیرون رفت..ته تند تند صبحونه اماده کرد و پسر کوچیکترو هم بیدار کرد و روی صندلی کودک نشوند،اونها همگی دور میز نشستند و مشغول صبحونه شدند...
کوک:ببینم امتحانت امروزه؟
ایچیا:بله،امروز امتحان دارم...ته هیونگ باهام کار کرده،تمام تلاشمو میکنم براش...
کوک:مهم نیس،اینکه یادش گرفته باشی مهم تره،به خودت فشار نیار..
ته:راست میگه،هرچقدر تونستی بنویس...
ایچیا لبخند بزرگی زد و باشه ای گفت...ته با قاشق پلاستیکی منعطفی بیسکوییت رو توی شیر حل کرد و به فرزندش داد...
ته:یادم میمونه برگشتنی برای گوک دفتر نقاشی و مداد رنگی بگیرم،موقع درس کار کردن با ایچیا همش مداد میکشه تو کتاباش..
کوک:برای پسر کوچولوی خوشکلم تمام دنیارو میخرم،بیا اینجا ببینمت توله..
و پسر رو محکم بغل کشید،گوک خندید و دوتا دندون جلوشو نشون پدرش داد،کوک ضعف کرد و چندین بار محکم چونه ریز و لپای تپل پسرشو بوسید..
ته خندید و بعد از جا بلند شد تا کیف پسر بزرگترو اماده کنه،در همین حین پسر لباس پوشید و اماده دم در ایستاد...
کوک و ته ابتدا پسر رو جلوی مدرسه اش پیاده کردند و بعد سمت شرکت راه افتادند...
شوگا در حالی که با تلفن حرف میزد پسرشو توی بغلش جابجا کرد و ادامه داد...
شوگا:بله..رییس خودشون تشریف اوردن،بهشون اطلاع میدم..بله...بزارین بهشون بگم بعد خبر میدم...بله،خدانگهدارتون...
و تلفن رو قطع کرد..
یونجون:گوکیییی...گوکی اومد،بزارم پایین..
و توی بغل پدرش وول خورد،شوگا با خنده پسرشو پایین گذاشت و به دوییدنش خندید...
یونجون با دیدن ته و پسر بغلش تند تر دویید و جیغ زد..
یونجون:گوکککک...
گوک که خمار خواب بود با شنیدن صدای دوستش چشماشو باز کرد و کمی وول خورد تا مامانش اونو پایین بزاره...
ته اونارو به اتاق بازی کوچیکی که توی شرکت بود سپرد و بعد از بوسیدن شوهرش،سمت اتاق خودش راه افتاد...
.
.
.
.
زنگ دوم خورده بود که همراه دوستاش در حالی که خوراکی های گرون قیمتی که عموش براش خریده بود رو گاز میزد بیرون رفت،بله؛عموش.کوک بهش گفته بود میتونه عمو صداش کنه و نیاز نیست هر سری بگه اقای جئون..
اون در حالی که توی دلش احساس خوشحالی داشت بابت امتحان خوبش و میدونست که ته هیونگش چقدر خوشحالم میشه از نمره ای که میگیره،بیرون رفت و روی نیمکت نشست...
داشت با دوستاش حرف میزد که مدیر مدرسه از میکروفن صداش زد.دم در اتاق مدیر ایستاد و اروم وارد شد..با دیدن جین و نامجون چشماش گشاد شد و ترسیده قدمی به عقب برداشت..
جین:پسرکم..
و جلو رفت،ایچیا با ترس به در چسبید و نفس نفس زد..
نامجون:نکن جین،داری میترسونیش..ما میتونیم باهاش خصوصی حرف بزنیم؟
مدیر با تکون دادن سرش از اتاق خارج شد..
جین با چشمای پر از اشکش نگاهی به پسر انداخت و هقی زد..
جین:نمیای بغلم؟دلم برات تنگ شده بود عزیزکم..
ایچیا با شک نگاهی بهشون کرد و جلو رفت،جین اشکاشو کنار زد و لبخندی روی لبش نشوند،پسر جلوی مرد ایستاد و به دستای بازش نگاه کرد..کمی جلو رفت و با قفل شدن دستای امگا دور بدنش اروم توی بغلش خزید..جین جسم کوچیک پسر رو محکم به خودش فشرد و هق بلندی زد،ایچیا با بغض دستاشو دور گردن مرد حلقه کرد و سعی کرد بغضشو قورت بده...
ایچیا:منم دلم براتون تنگ شده بود..ا..اقای کیم..
جین:اون کلمه لعنتی رو نگو،من اقای کیم نیستم،من فقط و فقط هیونگم...همونجوری که قبلا صدام میکردی صدام کن...یا اصلا همین هیونگم خوبه..همینو بگو..
نامجون:جین،عزیزم...اجازه بده...
و روی صندلی تکونی خورد،جین پسر رو روی پاش نشوند و بوی بدنشو توی ریه هاش کشید..
نامجون:بنظرت به اندازه کافی تنبیه نشدیم؟
ایچیا:من..من نمیخوام شمارو تنبیه کنم..
نامجون:پس چرا دیگه توی اتاقت نمیبینمت؟لطفا برگرد ایچیا..خونه بدون تو خیلی ساکته..
ایچیا:دخترا منو دوست ندارن...من نمیخوام باعث ناراحتیشون بشم،اگه ممکنه..میخوام پیش ته هیونگ بمونم...
جین:کوک اذیتت نمیکنه؟
ایچیا:نه..عمو خیلی حواسش بهم هست،برام کلی خوراکی میخره و باهام درس کار میکنه،گوک هم خیلی ریزس،میخوام پیشش بمونم..
نامجون:تا کی؟یعنی هیچوقت نمیخوای برگردی؟دخترا ازت بدشون نمیاد،یه حسادت بچگانه بود ایچیا..
ایچیا:وقتی بهم حسودی میکنن یعنی منو نمیخوان..میخوام پیش ته هیونگ بمونم،اونجا بهتره برام..
نامجون هوفی کشید و شقیقه هاشو مالید..
نامجون:خیلی خب،ما میتونیم بیایم ببینیمت؟هرجا تو بخوای...
ایچیا:من مشکلی ندارم..باشه...
جین بوسه ارومی به صورت پسر زد..
جین:هرچیزی نیاز داشتی برات میارم،بهم زنگ بزن باشه؟
ایچیا باشه ای گفت و سرجاش تکون خورد..
جین:برو با دوستات بازی کن عزیزکم،میمونم تا ببرمت خونه..
ایچیا:عمو میاد دنبالم..
نامجون:بهشون زنگ میزنم..برو پیش دوستات..
و به بیرون رفتن پسر خیره شد...هوف بلندی کشید و از جاش بلند شد..
نامجون:میرم تو ماشین..
جین پر بغض نگاهی به شوهرش انداخت و دستشو گرفت..دست بزرگ مردو کمی کشید و نگاه جفتش روی صورتش افتاد..
جین:خواهش میکنم..
نامجون:حوصله ندارم..باز شروع نکن..
و از در خارج شد،جین به گریه افتاد و هق هقاش کل اتاق رو گرفت،از روزی که ایچیا رفته بود نامجون انقدر سرسنگین بود که جین رو میترسوند...تمام مدت پر از خشم و اخم بود و کمتر با کسی حرف میزد..
جین خودش رو مقصر میدونست،اگه از اول با دخترش حرف میزد هیچ وقت توی ذهن هاری حسی که انگار ایچیا جاشو گرفته به وجود نمیومد و این اتفاق نمی افتاد،نامجون از اون روز با دخترش تقریبا حرف نمیزد مگر مجبور میشد و هاری رو هر روز حساس تر میکرد..دختر کوچیکش نسبت به اسم ایچیاهم حساس بود و جیغ میکشید و سرتقیش ادمو کلافه میکرد..
جین نمیدونست باید چیکار کنه و اتاق خالی ایچیا هر سری قلبشو پاره میکرد،شاید بهتر بود با یه مشاور صحبت میکرد..
با بی حالی خودشو سمت ماشین کشید و داخل انداخت،نامجون بی حرف سر نوشیدنی رو باز کرد و طرف امگا گرفت..
جین با لجبازی دستشو پس زد..
جین:تا وقتی باهام حرف نزنی و اینجوری رفتار کنی نمیخوام..
نامجون کلافه هوفی کشید و مچ امگارو محکم گرفت،جوری فشار داد که امگا ناله ای کرد و سعی کرد دستشو بکشه..نامجون فکشو بهم فشرد،امگارو سمت خودش کشید و غرید...
نامجون:بخور...
جین سری تکون داد و بغضشو رها کرد...مرد بزرگتر بد اخلاق شده بود و با چشمای سرخ پر از خشمش نفس نفس زد..
جین:نمیخوام...نمیخوام بخورم..
نامجون باشه ای گفت و پنجره رو پایین کشید و نوشیدنی شیشه ای که گرفته بود رو محکم بیرون انداخت و به خورد شدن شیشه چشم دوخت...
جین:من مقصرم نامجون..باشه قبولش میکنم،تروخدا جای این رفتارا بیا درستش کنیم...خواهش میکنم...
نامجون:بس کن جین...سرمو درد نیار...
جین:بس نمیکنم...تو بس کن،اینجور رفتار کردنو با من و بچه هات بس کن..فکر میکنی اینجوری چیزی درست میشه؟
نامجون:خیلی دارم سعی میکنم بهت فشار نیارم جین،بزار خودم بمونم و غصه هام،تو یونگهه رو شیر میدی نمیخوام بلایی سرت بیاد..
جین:جون باور کن من بیشتر از تو ناراحتم،پسرکم ازم میترسه،تو بغلم تمام مدت میلرزید،دیگه نمیخوادم...ازم فراریه و شیش ماهه یبار بهم زنگ نزده...حتی نمیپرسه زندم یا مرده...دارم از غصه نبودنش میمیرم..ولی هیچکدوم به اندازه سرسنگینی تو ازارم نمیده..
نامجون:خیلی خب،دیگه انجامش نمیدم،گریه نکن...
جین:بیا بریم یه مشاوره کودک پیدا کنیم،باید ریشه رفتار هاری رو پیدا کنیم جون،شاید بشه درستش کرد..
نامجون نگاهی به صورت سرخ امگاش انداخت و کلافه از کیسه پلاستیک نوشیدنی جدیدی بیرون کشید..سرش رو باز کرد و سمت امگا گرفت...
نامجون:تمومش کن جین،الان از حال میری..
جین بیشتر گریه کرد و جیغ کشید..مرد اصلا به خواهش ها و التماسای پی در پی جین توجهی نمیکرد..
جین:نمیخوام...داری اذیتم میکنی،اینهمه برات بی اهمیتم که میتونی اینجوری باهام رفتار کنی؟
نامجون از کوره در رفت و صداشو بلند کرد...
نامجون:اینو نگو وقتی خودم دارم نابود میشم،اون بچه دست من امانت بود میفهمی؟وقتی سینمو جلوی همه سپر کردم و گفتم نگهش میدارم تو خوابمم نمیدیدم دخترم فراریش بده جوری که تو نگاهش معلومه که دیگه امکان نداره برگرده...مشاوره کودک چیو تغییر میده؟یه وجب بچه باعث شده حتی دلش نخواد کنارم نفس بکشه..چی کم گذاشتم برای دخترا؟چیکار کردم که مشاور بخواد درستش کنه؟هاری یه الفای خودخواهه که نتونست محبت مارو به یه بچه دیگه تحمل کنه،اما درستش میکنم...صبر کن و ببین...
جین:میده...قول میدم نامجون...تو نمیتونی مثل خود هاری رفتار کنی،بدتر میشه..تروخدا با بچت بد نشو،جون اون فقط یه بچس..
نامجون:اگه نداد؟...اگه این مشاور کوفتی نتونست ایچیارو برگردونه چی؟
جین:هر..هرکاری بگی میکنم،تروخدا بهم اعتماد کن،تغییرمیده جون..
نامجون:باشه...بگیر این لامصبو الان از حال میری...
جین باشه ای گفت و مشغول خوردن ابمیوه خنک و شیرینش شد...
جون:میرم سیگار بکشم،پیاده نشو...
و از ماشین پیاده شد،جین بغض کرد و اشکاش دونه دونه چکید،الفاش سیگار نمیکشید،ولی غصه نبود پسر بدجوری داشت ازارش میداد.اونقدر زیاد که غصه هاشو تو سیگاراش خالی میکرد...
نامجون میدونست جین از سیگار بدش پیاد،در واقع از سیگارکشیدن شوهرش میترسید،انگار که بار روانیش انقدر زیاده که روی میاره به سیگار و جین از این موضوع میترسید...
فندکشو زیر سیگارش گرفت که صدای هق زدنای امگاش متوقفش کرد،میدونست هر وقت سیگار بکشه امگا به گریه میفته..با اعصابی خورد شده سیگارو کناری پرت کرد و ماشین رو دور زد...تقه ای به شیشه زد و به تند تند پاک کردن اشکای جین پوزخند زد،جین سریع اشکاشو پاک کرد و شیشه رو پایین کشید..
نامجون:بیا عقب بشین..زودباش...
و در عقب رو باز کرد،خودش سوار شد و دست جینی که تازه سوار شده بود رو کشید و اونو روی پاش نشوند..سرشو به شونش تکیه داد و بغلش کرد..
نامجون:نمیکشم گریه نکن...تموم کن اشک ریختنتو..
جین فین فینی کرد و عطر مردو بو کشید...از شدت گریه بی حال شده بود..
جین:سرم گیج میره..
نامجون:غذا بگیرم برات؟...چرا نمیخوری؟طعمشو دوست نداری؟
جین:چجوری هم گریه کنم هم ابمیوه بخورم؟...غذا نمیخوام،شکلات نگرفتی؟
نامجون کیسه رو برداشت و شکلات شیری رو از توش بیرون کشید..اونو باز کرد و توی دهن امگاش هل داد...
نامجون: گریه میکنی به بدنت اسیب میزنی..قبول کردم بریم مشاوره،دیگه نیاز نیس گریه کنی...
جین:میشه اینجوری رفتار نکنی؟
نامجون:چجوری رفتار میکنم؟
جین:پر از خشم و با سرسنگینی،الفامو شیش ماهه ازم گرفتی...تقصیر من بود رفتار هاری ولی لطفا اینجوری نباش..
نامجون:تقصیر تو نیست..باشه دیگه انجامش نمیدم،بخور جین،میدونی حس کنم بی حالی مستقیم میبرمت درمانگاه سرم بزنی...
جین باشه ای گفت و مشغول خوردن شد،کمی بعد با حس دست شوهرش که داشت کمرشو نوازش میکرد لبخند ارومی زد و نفس راحتی کشید...
نامجون نگاهی به چهره امگای غرق در فکرش انداخت و با دیدن گودی زیر چشمش و بدن لاغر شدش خودشو سرزنش کرد...تقصیر جین نبود که هاری ایچیا رو قبول نمیکرد و هر روز سرتق تر و لجباز تر میشد...همه اینا از موقعی شروع شد که نامجون و جین سعی کردند با دختر صحبت کنند اما دختر کوچیکتر با لجبازی به کاری که کرده بود افتخار کرد و باعث شد نامجون عصبی بشه و ناخوداگاه سیلی به دختر کوچیکتر بزنه،البته که بعدش کلی خودش رو سرزنش کرد اما از اون روز با دخترش رابطه خوبی نداشت...
مقصر هیچکدوم جین نبود اما نامجون نمیتونست خودش رو ببخشه..اون پسر بچه رو با کلی قول و قرار توی خونش اورده بود و به خودش قول داده بود اون رو به بهترین نحو بزرگ کنه اما حالا فقط میتونست از دور نگاش کنه،نباید میگذاشت این اتفاقات بیفته و پسر با دلشکستگی بزرگی از خونش بره...
نامجون:امیدوارم مشاوره بتونه بهمون کمک کنه...
و بوسه ارومی به سر امگاش زد...
.
.
.
کوک سرشونه لخت امگارو بوسید و مک ارومی زد،امگا که داشت فینگرفود هارو توی ظرف میچید کمی توی خودش جمع شد و غر زد...
ته:لباسایی که دوس داریو تنم میکنی که رد بشی ببوسی؟
کوک:میتونم همینجا بی لباست کنم،اعتراض نداریم..
ته هل ارومی به الفاش داد و سمت بچه ها رفت..‌
ایچیا:چقدر خوشکل شدی هیونگ...لباست خیلی نازه..
ته با لبخند موی پسرو بهم ریخت...امگای کوچیکترو بغل کرد و دمشو از دهنش بیرون کشید..
یونجون:هرچی میگم دمتو نخور همش میکنه تو دهنش،خیلی خوشمزس؟
ته:نه قندک...هنوز کوچولوعه،نباید موی دمش بره توی دهنش..قربونت برم مامانی نخور دمتو..
امگا خرخری به مامانش کرد و از توی بغلش پایین رفت،بی تعادل سمت یونجون قدم برداشت و با گیر کردن دمش زیر پاش جیغ بلندی کشید و زمین خورد،ایچیا و یونجون سمتش رفتن و کمکش کردن بشینه...
یونجون:میشه گوکی رو دوست نداشته باشی؟
ایچیا:چرا؟
یونجون:ما میخوایم با هم ازدواج کنیم..دوسش نداشته باش،باشه؟
ایچیا:دوسش دارم،ولی نه مثل تو،تو باهاش ازدواج کن،من هیونگش میشم..
یونجون کمی فکر کرد و بعد لبخند گنده ای زد...
یونجون:باشهههه...
ته پسرشو از وسط برداشت و همزمان که توی بغلش تکونش میداد دمشو نوازش میکرد و میبوسید..
ته:ایچیا عزیزم..اگه امشب اذیت شدی نیاز نیست تو جمع بمونی باشه؟اگه دوست نداشتی بمونی برو تو اتاقت..
ایچیا:جینا خیلی گریه میکرد،نمیخوام دل اونم مثل من بشکنه،میمونم..
و از جاش بلند شد تا لیوانی اب بخوره...ته گوک رو به شوهرش سپرد و به سمت اشپز خونه رفت،پسر رو بغل کرد و روی صندلی نشوند..
ته:قربون اون درکت برم من..هاری ممکنه بهت حساس باشه،کنار خودم بمون باشه؟
ایچیا:باشه هیونگ..
در همین حین کوک درحالی که نفس نفس میزد توی اشپز خونه پرید..
کوک:نامجون...تصادف کردن..پاشو ته..
ته:چی؟چیشده..
کوک در حالی که سمت پله میدوید تا شلوارکشو عوض کنه داد کشید...
کوک:بلند شو..بچه هارو سوار ماشین کن..تصادف کردن منتقل شدن بیمارستان...حال نامجون خوب نیس...
ایچیا با چهره ای بهت زده لیوان اب از دستش ول شد و با ضرب زمین خورد و صدای خورد شدنش تهیونگو به خودش اورد...ته سریع پسر رو بغل گرفت و سعی کرد ارومش کنه..
ته:هیسس..هیچی نیست..هیچ اتفاقی نیفتاده..نفس بکش عزیزم...
ایچیا:ب..بابا..
.
.
.
شوگا در حالی که برگه عمل رو بدو بدو میبرد تا به دست پرستار برسونه،با کوک تلفنی حرف میزد..
شوگا:بردنش اتاق عمل..اره اره...دخترا و یونگهه خوبن..نه جینا خوبه فقط شوک عصبی بهش وارد شده..
و تند تند پرونده نامجون رو مرتب کرد و به پرستار داد..
شوگا:باشه،رسیدی بیا طبقه اخر اتاق عمل شماره ۳..منتظرتونم...جیمین پایینه میاد پیش بچه ها..
و تلفنو قطع کرد..کنار جین نشست و کتفشو ماساژ داد...
شوگا:بهتری؟
جین:یونگهه..کجاست؟
شوگا:بچه ها همشون خوبن،پایین پیش جیمین هستن..خودت خوبی؟
جین:نه..دارم میمیرم...
کوک:جینا...
جین سر بلند کرد که کوک و ته رو به همراه پسر کوچیکتر دید..
جین:ایچیا..
پسر جلو اومد و با دیدن صورت کبود جین بغضش ترکید..
ایچیا:هیونگگگگ...
و توی بغل جین پرید..جین پسر رو به خودش فشرد و تنشو بو کشید..
ایچیا:بابایی..هق..
جین:بابایی سالمه عزیزدلم..هیچی نشده،گریه نکن پسرم...
و صورتشو بوسید..کوک نزدیکتر اومد و جلوی جین وایساد..
کوک:چیشده جین..چه اتفاقی افتاد...
جین:نمیدونم...چند روزی بود که حالش خوب نبود،همش میگفت میخوام تنها باشم یا حوصله ندارم،همش بدنشو ماساژ میداد ولی نمیذاشت بهش دست بزنم،پشت فرمون نمیدونم چیشد یهو ناله کرد از درد و فرمون از دستش در رفت..سرعتش زیاد بود،محکم خوردیم به یه ماشین بزرگتر..اون بیشتر از همه صدمه دید...خون از همجاش میریخت..داشتم از ترس میمردم،صدای گریه،ناله های نامجون،مردمی که نامجونو از ماشین کشیدن بیرون..همش تو ذهنمه..
کوک با دیدن رنگ پریده صورت جین و چهره خیس از گریه ایچیا اشاره ای به تهیونگ کرد و ازش خواست اونارو ببره تا یکم هوا بخورن و جین سرم بزنه..
جین در حالی که پسر رو مثل چیزی ارزشمند به سینش چسبونده بود روی تخت دراز کشید و سرشو روی بازوی خودش تنظیم کرد..بچه که از گریه بی حال بود چنگی به لباس امگا زد و بو کشید..
جین:کاش پیشمون بودی ایچیا،بابا کمرش داره زیر غصه خم میشه عزیزکم...
ایچیا هق بلند زد و اشک ریخت...
جین:گریه نکن..اگه بیاد و ببینه عزیزدردونش اینقدر اشک ریخته منو کلی دعوا میکنه...گریه نداره پسرم،برمیگرده پیشمون،فقط تو بیا خونه...بیا ببین چجوری دلش برات تنگ شده..
ایچیا:هاری..هق..هاری ناراحت میشه...
جین:فکر میکنی الان با هم خیلی خوبن؟نامجون با همه ما بداخلاقی میکنه،هاری و باباش کلی با هم لج افتادن..تو برگرد،هاری بهت عادت میکنه،قول میدم...
ایچیا:من...اگه بابایی بخواد میام...
جین چندین بار چشمای خیس بچه رو بوسید و موهاشو نوازش کرد..
جین:میخواد...برمیگردی؟میدم اتاقتو کامل گردگیری کنن که خاک رو وسایلت نباشه،چی میخوای برات بخرم؟اسکیت خوبه؟کنسول بازی چی؟
ایچیا:فقط بابامو میخوام...
جین نفس عمیقی کشید و بچرو محکم به خودش فشرد..
جین:میاد...مطمعن باش میاد پیشمون...
از اون طرف کوک و شوگا با دکتری که تازه عملو تموم کرده بود حرف میزدن..
*:چیز خطرناکی نبوده،ضربه به دنده ها وارد شده بود و خیلی شیشه توی بدنشون رفته بود،خوشبختانه به ریه اسیب نرسیده،ما دنده شکسته رو عمل کردیم و شیشه هارو بیرون اوردیم...تشخصیمون یه حمله پانیک پشت فرمون بوده که سیستم عصبی رو مختل کرده در حد چندین ثانیه،قلب و دست چپ تحت شعاع قرار گرفته بوده و باعث شده خون نرسه به اندام ها..
شوگا:الان همچی خوبه؟
*:درحال حاظر بله...ولی باید دلیل حملات عصبی رو پیدا کرد و مشکل رو از ریشه حل کرد چون احتمال سکته قبلی ممکنه وجود داشته باشه براشون..در خصوص عمل گفتم که چیز خاصی نبود،بعد از بهوش اومدن از ریکاوری خارج میشن..
کوک سری تکون داد و بعد از تشکر از اتاق خارج شد..
کوک:برو پیش نامجون منتظر بمون بیارنش تو بخش..من میرم با ایچیا حرف بزنم برگرده خونه نامجون،خودشو به کشتن میده اخر...
و سمت اتاق پسر کوچیکتر و جین قدم برداشت...

____________________________
سلام دوستاننننن...
چطورین؟
پارت جدید خدمتتون...
راستش پارت خیلی وقته اماده بود منتها به اصرار یکی که برام خیلی عزیزه تغییرش دادم...قرار نبود ایچیا دیگه به خانواده کیم برگرده و این تغییر رو مدیون فردی هستیم که خواست ایچیا رو نامجون بزرگ کنه...
البته در این راه قرار شد بهم باج بده و مفتکی اینکارو براش انجام نمیدم😂سو...کامنت بزارین بهش بگین زودتر باجمو بده تا روند داستان پیش بره...

کامنت بزارین بهش بگین زودتر باجمو بده تا روند داستان پیش بره

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پ.ن:میدونی که نامجون هنوز بهوش نیومده..زودتر سعی کن راضیم کنی قبل از اینکه پارت بعدو بنویسم☺️😂

دوستتون دارم❤️بایییییی

My special omegaWhere stories live. Discover now