پارت ۳۰(بیول)

3.6K 345 15
                                    

(ادیت شده)
نامجون پشت سرم وارد شد و درو بست...سلامی کردم و نشستم....
به گفته اوما اومدیم اینجا و امیدوارم دکتر واقعا خوبی باشه‌،رایحه تیزی داشت و معلوم بود الفاست،همچنین وقتی سرشو میچرخوند بخشی از مارک پشت گردنش دیده میشدـ..
+ :خوش امدید،چه کاری از من ساختس؟
نامجون:جفتم بارداره،برای چکاب اومدیم....
+ :تبریک میگم بهتون،خیلی خب،اول بزارید من فرم اصلیتونو بدم که پر کنید....
فرم رو ازش گرفتیم،نامجون همرو نوشت و به دکتر داد....
+ :کیم سوکجین،امگا....اوکی میتونید روی ترازو بایستید؟
از جام بلند شدم،کفشمو در اوردم و روی ترازو ایستادم...
+ : ۷۹ کیلو...کمه....
نامجون:باید بیشتر باشه؟
+ :معلومه،ماه اول خیلی مهمه و باید بدونید که بیشتر رشد جنین توی این ماه اتفاق میفته...کم بودن وزنش خطرناکه....روی تخت دراز بکشید و لباستونو بیرون بیارین....
کاری که گفته بود رو انجام دادم....
انگشتشو زیر شکم و پهلوهام کشید،خودمو منقبض کردم و به دست نامجون چنگ زدم،انگار ترسمو حس کرد چون انگشتامو توی دستش گرفت و پشت دستمو بوسید....
+:مورد خاصی نداره....میتونید بشینید،باید یه سری موضوعات رو بهتون بگم...
و به سمت میزش رفت،به کمک نامجون لباسمو درست کردم و نشستم....
+:زیر شکمتون ترک های خیلی ریزی دارین که نشون میده شکمتون داره برای بچه جاباز میکنه...اما کافی نیست...اندام جمع و جوری دارین و این باعث میشه که جا برای جنین کم باشه،متاسفم که اینو میگم ولی مجبورین بچه رو بندازین...
نامجون:یعنی چی؟
جین:چییییییی؟من اینکارو نمیکنم....
لبخندی زد:بزارین صحبتامو بکنم،نیازی به نگرانی نیست...گفتم مجبورین بچه رو بندازین ولی یه راهی هست که اینکارو نکنین....لگنتون باید جا باز کنه،یعنی باید با درد بزرگ شدن لنگتون کنار بیاین و تحملش کنین....این کار رو خیلیا انجام میدن ولی دردش طاقت فرساس....اگر حس میکنین میتونین این کار رو انجام بدین باید هرچه سریع تر دارو مصرف کنین تا تحریک استخوان های بدنتون شروع بشه...
نامجون:نه...
جین:اره....
نامجون:جین؟نمیزارم اینکارو بکنی...
جین:من لگنمو بزرگ تر میکنم نامجون....
+ :اقایون!اینکار خطر نداره برای سلامت مادر‌فقط درد خیلی زیادی داره...
جین:من میخوام بچمونو دنیا بیارم مونی،لطفا!
نامجون:از کجا بدونم بلایی سرش نمیاد؟
+ :این یه راه کاملا عادیه و افراد زیادی انجامش دادن،تنها مشکلش درد زیادشه همین...نگرانی نداره،داروی تخصصی هست و فقط روی همون تقطه اثر داره و عوارض جانبی برای بدن نداره....
جین:نامجونی؟لطفا!
نامجون:چجوری میخوای دردشو تحمل کنی اخه؟
جین:عیبی نداره،عوضش یه کوچولوی دوستداشتنی بهت میدم...من مشکلی ندارم....
+ :اینکارو میکنین؟
نامجون:خیلی خب...هووووف...باشه
+ :من براتون هماهنگ میکنم پس فردا برین برای تزریق دارو،بعد از تزریق تا ۱۵ روز نباید به لگنتون فشار بیاد،خیلی راه نرین و ننشینید و سعی کنین بجای نشستن دراز بکشید‌،ترجیحا یکیو تو خونه داشته باشین تا مراقبتون باشه و کاری انجام ندین....
+ :از این موضوع که بگذریم بحث دوران برداریتون.....گفتم که شکمتون ترک پوستی داره و این یه نشونه خوبه،خیلی خیلی باید تلاش کنین وزنتون بیاد بالا،وزنتون پایینه و خطرداره،وعده های غذاییتونو زیاد کنین،میان وعده بخورید....
اوهومی گفتم.....
+ :با بچتون صحبت کنین،اون کاملا متوجه حرفاتون میشه،تقریبا ماه سوم شروع میکنه به حرکت کردن و تحت تاثیر حال روحی شماست،تنها نمونید،وقت زیادی رو با جفتتون بگذرونید و سعی کنین جنینتونو به حرکت دربیارین،هرچی بیشتر تکون بخوره بهتره.....تهوع و کوفتگی توی اخر این ماه سراغتون میاد و ممکنه اذیتتون کنه،باهاش کنار بیاین و هرچند که بالا میارین ولی غذاتونو حذف نکنید....بعد از طریق دارو،به طرز بدی پوست بدنتون کشیده میشه،یه پماد تجویز میکنم که روزی دوبار به ناحیه شکم و پهلوهاتون بزنید....
نامجون:خوراکی هست که نباید بخوره؟
+ :فعلا نه،ولی سعی کنین مواد غذایی با طبع گرم رو نزارین بخوره...کسل و بی حوصله میشن و شما باید حواستونو بهش جمع کنین،اگه ازش دورین یه مدت بیخیال کارتون بشین و کنارش باشین،بارداری اولی خیلی توی سلامت رحم موثره...به همین یکی راضی هستین؟
نامجون:اگه قراره اذیت بشه اره....
+ :معلومه امگاتونو خیلی دوست دارین،کمتر کسی همراه جفتش چکاب میاد...باید بگم که نگرانی هاتون تماما عادیه و اتفاقات پرهیجانی رو پشت سر میزارین که راضی میشین همون لحظه بچتونو از بدن جفتتون دربیارین تا بیشتر از این اذیت نشه....پس خودتونو برای دوران پر چالش بارداری اماده کنین....
جین:هرچی بشه من تحملش میکنم.....
+ :داروی زیادی مصرف نکنین،گفتم که خیلی خیلی خیلی مراقب رحمتون باشین چون این بارداری مشخص میکنه دیگه میتونید بچه ای بیارید یا نه....استرس و یا حتی ناراحتی مث سمه،استرس کشیدنتون انگار دارین بچتونو خفه میکنید،به همین اندازه به جنین فشار میاد،بحث و دعوا ممنوعه براتون،کارای هیجان انگیز یا پرخطر ممنوعه....کار سنگین نکنین،سرکار میرین؟
نامجون:دیگه نه....
جین:چرااااااااااااا...مگه چیکار میکنم که دیگه نرم سرکار؟
+ :میتونم بپرسم شغلتون چیه؟
جین:متخصص پوست و مو و زیبایی هستم....
+ :اوه پس پزشکین....اینجوری راحتر میتونم حرف بزنم باهاتون....
جین:ببینید من فقط پشت میز میشینم و بیمار میبینم،حتی بیمارستانم نیستم که.....
+ :درسته،مشکلی نداره سرکار رفتنتون پس...
نامجون:نه!دیگه نمیری....
جین:نامجون؟؟؟
نامجون:بعد از زایمانت هرچی خواستی کار کن،خونه میمونییییی....
هوفی کشیدم....
+ : روی شکم نخوابید،و همچین روی کمر....
جین:پس چجوری بخوابم دقیقا؟
خندید....
+:روی پهلو،برای چرخیدن روی دستتون بیدار شید و بنشینید و بعد بچرخید و روی پهلوی دیگتون بخوابین....
اوهومی گفتم....
+ : هر دو هفته یبار برای چکاب بیاین...سوالی ندارین؟
نامجون:اممممم...خب...با این اوصاف که باید لگنش بزرگ بشه و درد داره نمیتونیم ....رابطه...داشته باشیم؟
+ : رابطه که باید داشته باشین...فعالیت جنسی نیازه برای مادر،از اونجایی که رحم مادر الان بچه توشه،هورمون های بیشتری ترشح میکنه،این هورمون ها روی دستگاه تولید مثل مادر اثر میزاره و اسلیک ترشح میکنه،اینجوری باعث میشه مادر نیاز به رابطه جنسی داشته باشه....
نامجون:خطری نداره؟
+ :خیر،تا ماه چهارم با خیال راحت میتونید سکس کنین....خون خالصین؟
نامجون:نه....
+ :ماه های اول مث قبل میتونید رابطه داشته باشین،ولی از ماه سوم به بعد تا جایی که اذیت نشه،اسرار بر رابطه کامل نکنین....
باشه ای گفتم....
+ :من با اقای کیم صحبتی ندارم،میتونم با شما در مورد وضعیت ایشون صحبت کنم؟
نامجون:حتما......بیبی،میتونی بری توی ماشین؟
جین:اره اره....میشه امممم...برم فروشگاه روبرویی بستنی بخورم؟
نامجون:اره عزیزم،برو همونجا میام پیشت....
باشه ای گفتم و از اتاق بیرون اومدم........
.
.
.
نامجون pov
+ :ببینید....از اونجایی که سکس نیاز هر دوتاتونه و این شمایین که میتونید نیازهای اون رو برطرف کنین،باید چند تا toy داشته باشین....ترجیحا توی های شیشه ای و متوسط بهش فشار نیاد...چون از ماه سوم به بعد شکمش بزرگه و توانایی تحمل تمام حجم عضو شمارو ندارن،شاید بتونید یک دوم عضوتونو بهش بدین...بیشتر از این بزرگ میشه براش و اذیتش میکنه.....
نامجون:متوجه ام....مرسی ازتون....
+ :خواهش میکنم...امگای منم وقتی باردار بود خیلی بهم سخت گذشت،قوی باشین و سعی کنین بهش روحیه بدین،اعتماد بنفسش خیلی پایین میاد و از خودش احساس رضایت نمیکنه،ازش تعریف کنین و بهش یاداوری کنین هرجور باشه براتون زیباست....
نامجون:حواسم هست بهش....
+ :درد و همچنین خستگی همراه همیشگی بارداریه،نگران نباشین و فقط سعی کنین از تنش دورش کنین،ترجیحا سربه سرش نزارین و اعصابشو بهم نریزین،هرچی خواست رو در اختیارش بزارین...ویار های عجیب و غریبی اگر کرد میتونید به من زنگ بزنید تا راهنماییتون کنم...خلاصه که هوای امگای باردارتونو داشته باشین...
ممنونی گفتم و بعد از خداحافظی از اونجابیرون اومدم....تا الان شاید خیلی خوشحال بودم ولی الان مثل یه اتیش جلز و ولز میکنم،لعنتی بلایی سرش نیاد....
.
.
.
.
.
تهیونگ pov
کوک از صبح رفته بود پادگان،منم تانی رو حموم برده بودم و الانم داشتم باهاش بازی میکردم که صدای گوشیم بلند شد.....
ته:بله؟
چانیول:ته....کمکم کن دارم سکته میکنم....
ته:چیشده هیونگ؟
چانیول:بک...حالش بد شده...اومدیم بیمارستان،داره دنیا میاد....
ته:الان؟اما.....
چانیول:بیااینجا،لطفا....
ته:هیونگ من تو هیتم....کوک خونه نیست....امممم.....
چانیول:کسیو جز تو ندارم ته....
ته:خیلی خب الان میام....
و تلفنو قطع کردم....فاک لعنتی من با این دم بزرگم کجا برمممممممممم؟....محکم به پیشونیم کوبیدم،ریدی ته،چیکار کنم؟کلاه بپوشم وسط بهار؟دممو چیکارش کنم؟
به جهنمی گفتم و اماده شدم،حین اماده شدن به کوک زنگ زدم....
کوک:جونم توله گرگم؟
ته:جونگکوک....امممم
کوک:جون دلم؟
ته:راستش بک داره زایمان میکنه،چان زنگ زد گفت برم اونـــ...
کوک:نه!
ته:کوک!...بهش گفتم میرم....
کوک:ته میفهمی چیکار میکنی؟هیتت هیچی میگیم اوکیه،تو دم داری ته،چجوری میخوای بپوشونیش؟
ته:میخواستم نرم،چان گفت کسیو نداره دلم سوخت خب....
کوک:خیلی خب،اماده شو برو منم میام اونجا...
ته:میبینمت ددی،بوس بهت...
و به سمت بیمارستان راه افتادم...
.
.
توی راهروی بیمارستان بودم که چان رو دیدم،به سمتش دوییدم و صداش زدم...به سمتم برگشت،صورت خیس از اشکش لرزه به جونم انداخت...
ته:چیشده هیونگ....
چان:حالش خوب بود،یهو دردش گرفت و منم به سرعت اوردمش اینجا،ته میترسم،خیلی جیغ میزد....
ته:اروم باش هیونگ......اینجوری ببینتت میترسه،هیچی نمیشه بیا بشین،تنها اومدی؟
چان:منه بی کس هیچکسو ندارم،بابای عوضی بک هم خیلی وقته سراغی ازش نمیگیره،به نامجون زنگ زدم برنداشت،فقط تو موندی،روم نشد به جفت جیمین زنگ بزنم.....
اومدم حرفی بزنم که موبایل زنگ خورد...
ته:سلام جینی...
جین:هاییییی مای سان....کجایی دونسنگ عزیزم؟
ته:بیمارستانم،بک داره بچشو دنیا میاره هیونگ....
جین:واقعاااااااا؟ما رفتیم چکاب با مونی،کجایین تا بیایم پیشتون....
بعد از دادن ادرس تلفنو قطع کردم که دستی دور کمرم پیچید...
کوک:بیبی قشنگم دور کمرش سویشرت بسته که دمش پیدا نباشه؟
برگشتم سمتش....
ته:سلام ددی....
کلاهمو بالا زد و پیشونیمو بوسید...
کوک:سلام بیبی بر عسلی...خوبی؟
سرمو تکون دادم و اوهومی گفتم...
کوک:نباید میومدی،بیا بشین..
و روی صندلی نشوندم که جیغ زدم....
کوک:چیشد؟
چانیول:خوبی ته؟
لبخند مضطربی زدم...
ته:اممم اره خوبم چانیول...
با کوک دست دادن و کنار هم نشستن...کوک سرشو بغل گوشم اورد...
کوک:خوبی؟
ته:عوضی نشستم رو دمم،اخ دم قشنگم له شد...
خندید و دستشو دورم انداخت...
.
.
.
نامجین اومده بودن و کوک به شوگا هیونگ خبر داده بود و اونا هم تازه رسیده بردن...هممون منتظر بودیم که در اتاق عمل باز شد و دکتر بیرون اومد...
چانیول سریع جلو رفت...
چان:چیشد اقای دکتر...
* :تبریک میگم بهتون،امگاتون خوبن،یه دختر کوچولوی زیبا هم بدنیا اوردن....
نامجون:کی میتونیم ببینمیش؟
* :کمی صبر کنید‌،دختر و امگای اقای پارک چک بشن اونوقت میتونید ببینیشون....
چانیول نامجونو بغل کرد و از شوق اشک ریخت،لبخندی زدم،حس خیلی خوبیه حتما....
تک تک تبریک گفتیم و بغلش کردیم...جیمین کنارم اومد و زد به دستم....
سوالی نگاش کردم...
جیمین:وسط بهار این چه تیپیه؟
ته:اممممم...چیزه...
جین:چی میگین دوتایی؟ته چرا اینشکلی اومدی؟
کوک:تولمو اذیت نکنین،هیت شده..
جین:ته!!!تو...تو.....
کوک:دقیقا همون چیزیه که فکرشو میکنین....
جیمین:ببینممممم...تروخدا ببینم...
ته:اینجا؟
کوک:شب خونه چان ببینین،اونجا کلاه و سویشوتشو در میاره....الانم کم پچ پچ کنین،بدویین....
و منو به سمت اتاق بک برد...بک روی تخت بیحال نشسته بود،نامجون پیشش بود و چانیولم رفته بود با دکتر حرف بزنه...
بک:مرسی از....همون که اومدین....
جیمین:خوبی؟
بک:نه....درد دارم،حس میکنم مردم و زنده شدم....
جین:عوضش تموم شد....
بک:اوهوم...تو خوبی جین؟فندوقتون چجوره؟
نامجون:خوبن هر دو..
بک:چانیول کو؟ندیدمش هنوز...نمیخواد امگاشو ببینه؟
و بغض کرد....
ته:عه عه عه گریه نکنیا،الان میاد...
و حین حرف زدنم در باز شد و چان داخل اومد...
بک با دیدن چان بغضش ترکید و لب زد:ددی....
چان به سمت جفتش پرواز کرد و سرشو چسبوند به سینش..
چان:جان دلم توت فرنگی؟خوبی دورت بگردم؟
بک:هق...ددی....فکر...کردم...هق...میمیرم از درد،خیلی درد داشت...
چان:هیسسس عزیزم،الان دیگه بچمونو دنیا اوردی،مرسی بکهیون....
و از توی جیبش جعبه بیرون اورد،سرشو باز کرد و گردنبند خوشکلی ازش بیرون اورد...
پیشونی بک رو بوسید و گردنبند دور گردنش انداخت،سرشو پایین اورد که بکهیون بی توجه به بقیه با دلتنگی سر چانیول رو گرفت و لبشو به دهن گرفت....کوک خندید و دستشو پشت کمرم کشید...
حدود یک دقیقه جلوی ما همو حریص میبوسیدن....
جیمین:نفسم جای این دوتا گرفت،بسه بابا....
شوگا:سیر نمیشن از هم،بزار ببوسن...
تقه ای بدر خورد و بعدش پرستاری همراه با توله چانبک وارد شد،با دیدنش ذوقی کردم و خواستم به سمتش برم که چشمم به پدر بک خورد که وارد اتاق شد...
چانیول سریع بچشواز پرستار گرفت و بعدش اونو بغل نامجون داد،روبروی اقای بیون وایساد و اخماشو تو هم کشید....
چان:چی میخوای؟
اقای بیون:چی میخوام؟پسر جون نوه دار شدم،باید واسه دیدنش اجازه میگرفتم؟
چان:دور و بر خانواده من نباش،ما به تو احتیاجی نداریم....
اقای بیون:خانواده؟تو به عنوان مرد خوانوادت میتونی نیاز هاشونو برطرف کنی؟اوه رقت انگیزه،پسر اقای بیون باید توی یه بیمارستان عادی بچشو دنیا بیاره....حتما پول یه جای خوبو نداشتی که بچتو توی این خراب شده دنیا اورد....
بک:اپا...بسه....
اقای بیون:راست میگم،خونتون کجان؟یه محله توی پایین شهر که سگ خانواده ما هم اونجا رو برای زندگی نمیپسنده،حتما نوه منو میخوای توی یه مدرسه عادی مثل بقیه بچه ها بزرگ کنی نه؟
چان:خفه نمیشی نه؟
اقای بیون:نه......این لیاقت بچه من نیست،توی لعنتی زندگیشو خراب کردی.....
چان خواست حرفی بزنه که بک داد کشید....
بک:بسهههههه.....برو بیرون فقط،برو و دیگه هیچوقت نگو پسر داشتم،من عاشق زندگیمم و هیچ نقصی توش نمیبینم.....دست از سر من و چان بردار.....فقط برو و دیگه هیچوقت سمتم نیا.....چان مرد منه،الفای منه و پدر بچمه....خانواده سه نفره ما خیلی از زندگی بی روح پر از کثافت تو بهتره.....برو بیرونننننن....
و نفس نفس زد،بدنش تماما درد میکرد و حس میکرد الانه که از حال بره....
صدای گریه های تولشون بلند شده بود اما دستش حس نداشت،نمیتونست بچشونو نگه داره و هرلحظه بیشتر سرش گیج میرفت....
اخ بلندی گفت و با تیرکشیدن سرش از حال رفت....سریع زنگ بالای سرشو زدم و بعدش دوییدم توی راهرو تا دکترو خبر کنم....
اقای بیون با صورتی قرمز از اتاق بیرون اومد و سمت خروجی بیمارستان رفت....
.
.
.
وقتی دکتر گفت که مشکل جدی نیست و نگرانی نداره هممون بغیر از چان برگشتیم خونه تا اماده بشیم و شب بریم خونه چان تا جشن بگیریم...شوگا گفت که کیک میگیره و ما هم قراره کلی خوراکی ببریم،شامم نامجون هیونگ گفت با جینی هماهنگ میکنن.....
.
.
.
.
جیمین pov
خودمو توی تخت انداختم و اخیشی گفتم....با اسپنکی که خوردم اخی گفتم و برگشتم و روی کمر خوابیدم....
شوگا:بوت گردت زیادی چشمک میزنه.....
جیمین:یااااااااا.....بوت من کجاش چشمک زد برای تو؟هیز....
خندید و لپمو کشید....
شوگا:موچی خوردنی من....
خودمو لوس کردم و دستشو کشیدم و روی تخت انداختمش....
جیمین:بغل میخوام ددی....
دستاشو باز کرد،خودمو سمتش کشیدم و چپیدم تو بغلش....
شوگا:دلم بچه خواست،بیا بچه دار شیم...
جیمین:نههههه....نمیخوام....سخته....
شوگا:خودم مراقبم بیبی،دوتایی بزرگش میکنیم...
جیمین:خب ما تازه جفت شدیم ددی،نمیشه یکم دیر تر؟کلی کارا داریم که باید دوتایی بکنیم...
خندید...
شوگا:منکه نگفتم همین الان،ولی بیا دیگه جلوگیری نکنیم خب؟قرص نخور...منم کاندوم استفاده نمیکنم،ببینیم چی میشه،الهه ماه هر وقت خواست بهمون توله میده...
جیمین:منکه قرص نخوردم...
شوگا:جیمین!....دروغ؟
لبمو تو دهنم کشیدم،فهمیده بود....
جیمین:ببخشید...
شوگا:عیبی نداره موچی...من حساس نیستم روی قرص خوردنت،ولی دیگه اینکارو نکن خب؟
جیمین:دیگه جلوگیری نمیکنم...بچه دوست داری پس بچه دار میشیم...
منو توی بغلش چلوند و سرمو بوسید....
.
.
.
.
شب شده بود...همگی خونه چانبک بودن و برای توله جدیدشون جشن گرفته بودن....
ته:بک...راستی نگفتی اسمسو چی گذاشتین؟
بکهیون:‌بیول....ترکیب اسم دوتامون...
ته:خوشکله...وای عزیزم چقدر خوشکلی تو...
و بیولو بغل گرفت و بوسه ارومی روی گونش زد...
چانیول:امروز که شماها رفتین فهمیدیم پرنسس بابا امگاست،با رایحه یاس....
نامجون:خیلی خوبه.....ته راستی یادم میره بپرسم،چرا کلاه سرته؟
ته با ترس نگاهی به کوک کرد....کوک نفس عمیقی کشید و ته رو چسبوند به خودش....
کوک:همتون میدونید که ته با ماها فرق داره...ته امممم...ته برگزیدس....
بک:شوخی خوبی بود کوک...بچمو بدین ببرم شیر بدم...
کوک:من با تو شوخی دارم؟
شوگا:کوک مسخره بازی بسه،برگزیده؟
جیمین:من میدونستم....
نامجین:ماهم میدونستیم....
شوگا:چی دارین میگین....مگه برگزیده ها هنوزم هستن؟
کوک:ته اخریشه...
چانیول:مامان بزرگم همیشه برام تعریف میکرد چجوری اونارو کشتن و از بین بردنشون...ته این خطرناکه...
ته:میدونم،هیچکس این موضوعو نمیدونه تا زمانی که برای کشتن من بیان،اونموقع منم که باید از همه دفاع کنم و کوک کسیه که همراه منه....
کوک:ته توی هیته و خب،کسایی که برگزیدن توی هیتشون اینشکلی میشن...
و کلاه تهیونگو اروم از سرش برداشت،گوش های مثلثی ته بیرون افتادن و بین موهاش تکون خوردن....
بک یا الهه ماهی گفت و چسبید به چان....
شوگا:واووووو پسر....
جیمین با شگفتی بلند شد و سمتش رفت،دستشو سمت سرش برد که گوشای ته خم شدن...
جیمین:اروم کیوتی،فقط یه لمس سادس....
و دستشو به گوشای ته کشید...
جیمین:چقدر خوشکلن...
به سمت شوگا برگشت که با چیزی که به رون پاش کشیده میشد ترسید و جیغی زد و پرید سمت جفتش...با نفس نفس هقی زد و بین پاشو نگاه کرد...
کوک بلند خندید...
کوک:‌اروم باش،اینجارو ببین....
و ته دمشو براش تکون داد....
چانیول:این چیه....واقعیه؟
ته اوهومی گفت و دمشو کنارش روی مبل انداخت.....
نامجون:چقد بهت میاد اینشکلی بودن...
جین به سمت ته رفت و بیولو بغل کرد...
جین:دونسنگم همیشه خاص بوده....
و روی گوش ته رو بوسید....
بک دستی به دم ته کشید و خندید...
بک:چه نرمه...تهیونگی خیلی خوشکله منم میخوام....
ته:نمیتونم بکنمش و بهت بدمش وگرنه اینکارو میکردم....
کوک:خیلی خب دیگه نیازی نیست پنهونش کنه....
.
.
.
.مدتی بعد همگی به سمت خونه خودشون راه افتادن....
جین pov

My special omegaWhere stories live. Discover now