پارت ۴۱(خدای مرگ)

2.5K 319 111
                                    

با بادی که به صورتم میخورد سرمو بلند کردم...وسط یه بیابون بودم...دور خودم چرخیدم...پشت سرم حدودا چندین کیلومتر اونطرف تر میتونستم درخت ببینم...اروم اروم روی شن ها قدم برداشتم که با حس سوزش نگاهی به پام انداختم...کفشی نداشتم و پاهام برهنه بودند،شلوارم به طرز بدی خاکی بود و تیشرت کهنه ای تنم بود....یواش یواش قدم بر میداشتم و به سمت درختا میرفتم...افتاب خیلی سوزانی داشت و بازتاب گرما از طرف شن ها باعث میشد هوا به طرز فجیهی گرم باشه...چرا نمیرسم؟..هرچی به سمت درختا قدم برمیدارم انگار دارن ازم دور و دور تر میشن...انگار دارم سراب میبینم..اما خب چاره ای هم ندارم باید هر طور شده خودمو به یه جایی برسونم تا بتونم بپرسم که اینجا کجاست..همونجور یواش روی شن های داغ قدم بر میداشتم...خورشید دقیقا وسط اسمون بود و این نشون میداد که الان ظهره..لبام خشکن و تشنمه،همچنین بشدت عرق کردم و زیر شکمم سوزش داره...نگاهی به تیشرت کهنه ام کردم...با اینکه پاره پاره بود ولی بازم باعث گرم شدن بدنم میشد...روی تپه ای وایسادم و پایین تپه رو نگاه کردم...روستایی خالی و متروکه که چندتا سگ ولگرد اطرافش بودن..از شیب تپه اروم پایین رفتم و خودمو به روستا رسوندم...مثل اینکه واقعا کسی اینجا نیست...اطراف روستا رو گشتم و دوباره برگشتم سر نقطه اولم...قطعه ای فلزی رو روی زمین دیدم که توی نور خورشید برق میزد...سمتش رفتم و خم شدم و برداشتمش....((جئون تهگوک))....تهگوک؟...تهگوک کیه؟...انگار پلاکی بود که خون روش خشک شده بود...مال کیه؟
+ : مال توعه ته...
با ترس برگشتم...
ته:تو کی هستی؟اینجا کجاست؟
+ :منو نمیشناسی؟...
با دقت نگاهش کردم..انگار یه زن بود...جلوتر رفتم که صورتش برام واضح شد...
ته:اوما.....
لبخندی زد و دستاشو برام بازکرد...سریع خودمو تو بغلش انداختم و محکم به خودم فشردمش...
+ :اروم..اروم بیبی بر اوما...
ته:اوما.....دلم برات تنگ شده بود...اما...اما توکه مردی....
+ :ته...اومدم باهات حرف بزنم....
ته:اینجا کجاست اوما؟
+:اینجا؟....اینجا هیچجایی نیست...اینجا فقط یه خلا تو ذهنته و  وجود خارجی نداره ته...
ته:منظورت چیه؟
+ : ته...این پلاکی که توی دستته میدونی چیه؟
نگاهی به پلاک که الان دوباره غرق خون بود انداختم...کف دستم خونی شده بود و انگار نه انگار تا دو دقیقه پیش خونش خشک شده بود...
+ :این پلاک افتاده اینجا...جایی که ذهنت داره برات میسازتش...میخواد بچتو حبس کنه تو گوشه ای از ذهنت...
ته:چرا..چرا خونیه..
+ :چون مرده...ته...تو بچتو از دست دادی...
چشمام گرد شد...نه...نه....
ته:چی میگی..مگه میشه؟بچه من سالمه...
و دستمو به شکمم کشیدم...انگشتای خیس شدمو بالا اوردم...خونیه...شکمم غرق خون بود و از کنار بدنم شلوارمو خیس میکرد...چشمام پر از اشک شدن که توی بغل اوما فشرده شدم...
+ :عیبی نداره ته...تو باید قوی باشی خب؟...
ته:بچم مرده...توهم مردی....من چرا اینجام...من...منم مردم؟
+ :نه...تو نمردی...تو فقط توی خلا ذهنیت گیر افتادی...اونجارو ببین...
و دستشو دراز کرد..به سمت دستی که دراز کرده بود نگاه کردم..
+ :اون پل رو میبینی؟...از بخوای میتونی بمیری ته...ولی باید از روی اون پل رد بشی...وقتی برسی به اونطرف پل تو کاملا مردی...میخوای رد بشی از روش؟
قدم های کوچیکی برداشتم و به سمت پل رفتم...لبه پل وایسادم و پایین رو نگاه کردم...دره خیلی عمیقی زیر پام بود و مه تمامشو دربر گرفته بود...پل نیمه شکسته چوبی اونجا بود که میدونستم اگه از روش رد بشم دیگه کارم تمومه و حتما از روش میفتم پایین...
+ :بیا ته...دستتو بده به اوما تا رد بشیم....
دستمو توی دستش گذاشتم و یدونه از پام روی پل گذاشتم... خواستم پای اونیکیمو روی پل بزارم که صدای دادی رو شنیدم....
- :نهههههههه....تو حق نداری من رو تنها بزارییییی....ته برگرد....برگردددد....
به سمت اوما برگشتم...
+ :صدای جفتته...
ته:جفت؟
+ :اره...صدای جفتته...داره صدات میکنه که برگردی...اگه دوتا پاتو بزاری رو پل هیچوقت زنده نمیشی...تصمیمتو بگیر ته...
ته:اگه بیام روی پل ولی تا اخرشو نیام چی میشه؟
+ :توی خلا اینقدر گیر میفتی که چوب زیر پات بشکنه و بیفتی توی دره...نمیمیری ولی واسه همیشه به فراموشی سپرده میشی و روحت سرگردون میشه...
ترسیده پایی که روی پل بود رو عقب گذاشتم...
+ :نمیای؟
ته:نمیدونم...میگی جفت دارم...اگه بمیرم یا روحم سرگردون بشه تکلیف اون چی میشه...
+ :میخوای برگردی به زندگیت؟
ته:اره...میخوام برم پیش جفتم...
+:ته....تو هیچوقت قرار نیست باردار بشی...رحمت اسیب دیده...اگه قبولت نکرد چی....
ته:میکنه...
+ :ته...
ته:قبولم میکنه...میخوام برگردم...میترسم...نمیخوام الان بمیرم...از مردن میترسم...من بچه دار میشم...مطمعنم یروز بچه دار میشم...
+ :خیلی خب...تو تونستی تصمیمتو بگیری...برت میگردونم...
ته:یسوال بپرسم؟
+ :بپرس...
ته:من...من برگزیدم...تو یا اپا باید برگزیده باشین...اون فرد تویی؟
+ :اره...من برگزیده بودم اما نتونستم کاری انجام بدم...فرزند تو هم برگزیده میشد اما نتونست دنیا بیاد...
ته:من باید چیکار کنم...
+ :اگر میمردی از دسترس الهه ماه خارج میشدی و توی دنیای خدای مرگ زندگی میکردی...اونجا لوسیفر روحتو به تصرف در میاورد و زجرت میداد...الانم دنبال روحته...اگر برگردی به سرعت میاد سراغت...
ته:خدای مرگ؟
+ :خدایی که بخاطر خیانت هاش روحشو به لوسیفر داد و از جمع خدایان بیرون رفت...اون خیلی وحشتناکه ته...خدایان و الهه ماه چندین بار سعی کردن اونو نجات بدن ولی اون توی گناه غرق شده...الهه ماه کاری برای تو نمیتونه انجام بده ته...چون لوسیفر خیلی قدرتمنده...فقط خودتی که میتونی نجات بدی همرو....
ته:چجوری؟
+ :لوسیفر یه گوی داره که نیاز داره روح یک برگزیده رو توش بدمه تا بر دنیا مسلط بشه...تو باید اون گوی رو نابود کنی...
ته ترسیده خودشو عقب کشید..
+ :نمیتونی فرار کنی ته...لوسیفر از روح من نتونست توی گوی بدمه چون فرزندم روی زمینه...اگر بمیری نسل برگزیده ها منقرض میشه و روح هر دوتامون رو توی گوی قرار میده...اگر برگردی هم باید باهاش بجنگی....
اومدم حرفی بزنم که زیر پام بشدت لرزید..
+ :زمانی نمونده ته..باید برگردی...یادت بمونه که اوما خیلی دوست داره...
گردبادی با سرعت به سمتمون میومد...
+ :ته یادت بمونه قوی باشی..همچی به تو بستگی دارهههههه...
صداش کمرنگ تر و کمرنگ تر میشد...گردباد منو از روی زمین بلند کرد و با سرعت میچرخوند....اینقدر که سرم گیج رفت و چشمام بسته شد...
.
.
.
.
با صدای چک چک اب چشمامو باز کردم و نگاهمو اطرافم چرخوندم...کوک دستمو بین دستاش گرفته بود و لبه تخت خوابش برده بود...پشت دستم سوزن وصل بود و چک چک اب از سرم توی بدنم میرفت...بدنمو تکون دادم که زیر شکمم تیر کشید...دست اونیکیمو روی شکمم کشیدم...بچم مرده...انگار داشتم خواب میدیدم...
الهه ماه:خواب نمیدی....
به سرعت نگاهش کردم...
الهه ماه:همش واقعی بود...متاسفم تهیونگ...تو بچتو از دست دادی...
چشمام پر شد و شروع کردم به گریه کردم...
ته:هق...الهه ماه...هق..چرا...هق...چرا من؟
الهه ماه:اروم باش تهیونگ...این سونوشت توعه...من نمیتونم بهش دست بزنم...
اومدم حرفی بزنم که کوک چشماشو باز کرد...در صدم ثانیه الهه ماه غیب شد و فقط صداش تو سرم پیچید...
الهه ماه:حق نداری چیزی درباره صحبتت با مادرت به کوک بگی...میام دنبالت...منتظرم باش...
کوک با دیدن چشمای بازم سریع بلند شد و با چشمای پر نگام کرد...
کوک:ته...دورت بگردم من....حالت خوبه؟
با غیض جوابشو دادم...
ته:به تو ربطی نداره...چی میخوای از جونم...اومدی مطمعن شی به درک واصل میشم یا نه؟...شرمنده که ناامیدت کردم....
کوک:ته...این حرفا چیه؟...من..من متاسفم...نمیدونم باید چیکار کنم...تروخدا....
ته:برو بیرون....بچمو ازم گرفتین...مطمعن باش اون زنیکه رو تیکه تیکه میکنم...نمیزارم اب خوش از گلوت پایین بره عوضی...
کوک:تهیونگ....باورم نمیشه این خودتی؟...
ته:بهتره بگی وی....امگایی که تولشو ازش گرفتین....فکر کردی میزارم ته با دلسوزیش ازتون بگذره؟
کوک:امگا....لطفا...خواهش میکنم جاتو بده به ته....
ته:خرخرتو میجوعم الفا...ته زیادی احمقه...بهتره بجاش من کنترلش کنم...
کوک چشماش طلایی شد و با فک منتقبض شده غرید...
کوک:گفتم جاتو عوض کن امگاااااا....
ته:کوکی هقققق....
کوک به حالت خودش برگشت و تهیونگو بغل کرد...گرگ ته چنگ محکمی به قلبش انداخت که ته داد بلندی زد....
کوک:جونم...جونم بیبی....
ته:گرگ...گرگم...اخخخخخخ....
کوک دوباره چشماش طلایی شد و با غیض فکشو منقبض کرد...
گرگ ته ترسید و زوزه ای کرد....
ته:هق....هق....
کوک:هییس..ارومممم...
ته:تولمون...هققققق...
کوک:اروم باش عزیزم...میفهمم...
ته:من....من نتونستم ازش مراقبت کنمممممممممم....
کوک:ته...اینجوری نیست...
ته:هق...میخواست..دخترخالت...دخترخالتو بکنه امگات...میخوا..هق...میخواست منو بکشه...هق...بچم...کوک...بچموننننن...
کوک با بیچارگی امگاشو توی بغلش گرفته بود و سعی میکرد ارومش کنه...ته دیوونه شده بود..چنگی به موهای خودش انداخت و با تمام وجودش اونارو کشید..جیغ بلندی زد و با تمام وجودش گریه کرد....ناخونای بلندشو توی صورتش فرو میکرد پاهاشو با شدت روی تخت میکوبید...جیغ های پی دی پی و بلندی میکشید.....کوک پابه پای امگاش گریه میکرد و سعی میکرد دستاشو از صورت غرق خونش جدا کنه....
ته:ولم کننننننن.......
کوک:ته...خواهش میکنم نکنننننن.....
کوک صورت زخمی و خونی امگاشو بین دستاش گرفت و التماس کرد...
کوک:ته...نکن...لعنتی به خودت اسیب نزن...خواهش میکنم....
و گریه کرد....
ته:من بچمو از دست دادم......میخوام خودمو بکشمممممممم....تو چرا اینجا موندی....منه بی لیاقت نتونستم ازش مراقب کنم...چرا ولم نمیکنیییییییی....
کوک با بیچارگی هق زد...
مجبور شد دکمه بالای تختشو فشار بده...چند دقیقه بعد پرستاری توی اتاق اومد و با زور ارامبخشی قوی،ته رو روی تختش خوابوند....کوک گوشه دیوار نشسته بود و خیره به امگاش اشک میریخت...
کوک:چجوری ولت کنم اخه...تو...تو هرچیم بشه امگای منی...من نمیتونم از امگام دست بکشم...نباید منو از خودت دور کنی ته...بهت این اجازه رو نمیدم....نمیزارم دوتامونو نابود کنی....
----------------------------------
های کیوتیا....
یه پارت جدید خدمتتون....
شرمنده بابت بد قولیم و اینکه پنجشنبه اپ نشد....
ووت و کامنت یادتون نره هااااا....
شرط ووت پارت بعد 50+  کامنت...
دوستتون دارم گوگولیا...

تا اینجای داستان اگه سوالی براتون پیش اومده باین بپرسین چون همچی قر و قاطی میشه و گیج میشین...براتون سعی میکنم همچیو توضیح بدم....
بای عشقای من💜💙

My special omegaWhere stories live. Discover now