پارت ۷۴(بزار پیش ما بمونه)

1.5K 252 77
                                    

حالا دیگه دو سال از اون اتفاقات گذشته بود...خانم کیم رو اعدام کرده بودن و اقای کیم در حال گذروندن زندانش بود..
ته قصد نداشت که دیگه بچه دار بشه و با عشق گوکی رو بزرگ میکرد،البته به عنوان یه مدل شناخته شده هم توی شرکت شوهرش فعالیت میکرد و بودن گوکی براش یه پله بود تا با قدرت پیش بره و بتونه حسابی توی کارش سر و صداکنه..
.
.
همونجور که دست تتو دار دور کمر کوچیکش پیچیده شده بود،سرشو به شونه بزرگ پدرش تکیه داده بود و با چشمای خمارش در حالی که چرت میزد به مانیتور خیره بود،صدای فشرده شدن دکمه های کیبورد مانع از خوابیدنش میشد و پدرش هم بهش توجهی نمیکرد،پس با بدخلقی نق زد و خودشو کش اورد...دم بلند و پشمالوی سفیدشو به دست پدرش کشید و بغض کرد...
تهگوک:مامانییی...
کوک:جان،جان دلم دردونه...مامانی درگیره،یکم بخواب میریم پیشش..
دوباره نق زد و با اعصابی که داشت هر لحظه خورد تر میشد بغض کرد...
گوک:بلیم مامانییییی..
کوک صندلیشو عقب کشید و از جاش بلند شد..
کوک:باشه پسرکم...گوکی من خوابش نمیاد؟
گوک سرشو به شونه پدرش مالید و با بغض نچی کرد...
گوک:پاپایی بده،مامانیو میخوام..
کوک:شاهزاده از پاپایی ناراحت شده؟هوم؟
و در همین حال به سمت اسانسور رفت...طبقه ۳ رو زد و وارد دفتر مدلای شرکت شد،از وقتی ته مدل بودنش رو شروع کرده بود ۲ سالی میگذشت و بخاطر حساسیتای کوک مجبور شده بود از محل کار قبلیش بیرون بیاد و توی شرکت کوک مشغول به کار بشه.
همینطور که درو هل میداد وارد اتاق شخصی امگاش شد و با دیدنش لبخند بزرگی زد..
گوک:مامانییییی..
ته که مشغول چک کردن عکساش بود با شنیدن صدای پسر لوسش از جا بلند شد تا بغلش کنه،کوک دوتا چشم امگاشو بوسه زد و بغلش کرد...
کوک:خسته نباشی دلبرم..
ته:تو هم خسته نباشی،چیشده؟
کوک:حوصلش سر رفته،اوردمش یکم ببینتت..زود میریم...
ته:هوم،عب نداره پیش خودم باشه...مگه شوگا هیونگ نیس؟
کوک:چرا،یونجون مهدش تازه تعطیل شده اوردتش اینجا...
ته:بیاین بریم پیش یونجونی...
و سه تایی سمت دفتر معاون مین راه افتادن،گوک رو پیش یونجونی که تازه وارد ۴ سالگی شده بود گذاشتن و از اتاق بازی خارج شدن تا دوتا بچه با هم بازی کنن..
یونجون که دوباره با امگای مورد علاقش تنها شده بود به سمتش خیز برداشت و با بغل ‌کردن گردنش حسابی عطر نوتلاشو بو کشید..
یونجون:گوکی..امروز یه چیز جدید یاد گرفتم تو مهد،مال مامان باباهاس،تازه خانوم معلممون هم گفت اونایی که همو دوس دارن میتونن انجامش بدن،ماهم همو دوس داریم مگه نه؟
گوک که با خنگی به الفا کوچولوی جلوش خیره بود هومی کرد و منتظر موند تا ببینه اون چیه که یونجون ازش حرف میزد..
یونجون هل هلی دو طرف صورت کوچیک امگارو گرفت و با خوشحالی لبشو به لب امگا رسوند و محکم بوسیدش..
گوک با تعجب سکسکه ای کرد و اروم موند،بعد از چند ثانیه یونجون ولش کرد و عقب رفت..گوشای مثلثیش تکون ارومی خوردن و بعد در حالی که خجالت کشیده بود دمشو دور پاهاش پیچید و گوشاشو خم کرد..
یونجون:خانم معلممون گفت کسی نباید بفهمه که مامان باباها همو اینجوری بوس میکنن،ماهم باید یروز ازدواج کنیم،بیا به هیچکس نگیم باشه؟
گوک:باچه..به کشی نگو..
یونجون هومی کشید و لبشو به گردن امگای کوچیکتر کشید..
یونجون:میدونستی من عاشق شکلاتم؟تو بو همونی که مامانی برام میخره رو میدی،خیلی خوشمزس،کاش میشد ترو هم بخورم ببینم چه مزه ای میدی..‌
گوک:،پاپایی گازم میگیله همش میده(میگه) لپای گوتی مژه شتلات میده..
ته:چیکار میکنین پسرا؟
با صدای ته یونجون سریع از گردن امگا جدا شد و هل شده برگشت..
ته:هوم؟چیشده؟
یونجون:بدن گوکی بوی شکلات میده،دلم میخواد بخورمش..
ته اروم خندید و پسرشو از زمین بلند کرد..
ته:گوکی منو بخوری من تنها میشم،حسابی بوش کن ولی فکر خوردنشو...نه!..عزیزکم بریم خونه؟؟
گوک سرشو روی شونه مادرش گذاشت و لبشو برچید..
گوک:بلیم دیمیمییییی...دیمینی بازی میتنه باهام..
ته:جیمین هیونگ کار داره عمرم،یونجون میخوای با ما بیای؟باهم بازی کنین..
یونجون سریع وایساد و ماشین اسباب بازی گرونشو برداشت..
یونجون:اره..میام..
ته:خب پس برو اجازتو از بابات بگیر،بعدش میریم..
یونجون سریع بیرون دویید تا به پاپاش خبر بده که میخواد با گوکی باشه و بره خونشون...
کوک که داشت پرونده هاشو جمع میکرد با بوی بارون به سمت الفای کوچیکتر برگشت..
یونجون با مظلومیت سمت پاپاش رفت و دستشو بلند کرد تا بغل بشه..شوگا با ضعف پسرشو بغل گرفت و موهاشو بوسید..
یونجون:با گوکی برم خونشون؟اذیت نمیکنم،قول میدم پاپا...
شوگا:قرار بود بعد از اینجا بریم دنبال مامانت و بریم خرید،نمیخوای باهامون بیای؟
یونجون:نه،برم؟
شوگا:هوم باشه،میتونی بری..
و پسرشو پایین گذاشت و به تند تند دوییدنش خندید..
.
.
نامجون با لبخند به خانواده قشنگش خیره بود و به رابطه بامزه بچه هاش میخندید...
هاری:نکن ایچیا..میزنم تو سرت بخدا..
ایچیگیری:بزن تا گردنتو بشکونم،گفتم میخوام پیش خودم بخوابه..
هاری:به پاپا میگم باهام بد حرف میزنی،داداش منه پیش من میخوابه..
ایچیگیری:خودت شروع کردی،نمیخوام تو با هانول بخواب،یونگهه پیش من باید باشه..
هاری از جاش بلند شد و دستشو دراز کرد تا موی پسر بزرگترو بکشه که دندونای پسر توی دستش فرو رفت،جیغ بلندی کشید و به گریه افتاد...
نامجون:عه عه عه،ایچیا نکن کارت زشته اون خواهرته نباید گازش بگیری..
ایچیگیری:نمیخوام ابا،اون میخواد یونگهه رو ببره پیش خودش...
نامجون:یونگهه پیش مامانتونه،الکی دعوا نکنین...الانم همو بوس کنین و اشتی کنین..زودباشین..
هاری:پاپا ایچیا خیلی بهمون زور میگه...همش بزور کارشو انجام میده..
ایچیگیری:دلم میخواد،نکه تو با گریه هرکاری دوس داری نمیکنی...
نامجون:چرا اینقدر باهم تنش دارین،شماها عضو یه خانواده این..اینهمه دعوا برای چیه..
هاری:اون عضو خانواده ما نیس...اونو از تو خیابون اوردیم،نمیخوام بچسبه به یونگهه..
نامجون:هاریییی!!!!
ایچیگیری در حالی که با بهت به دختر کوچیکتر خیره بود قطره اشکی از چشمش پایین چکید،بی صدا از جاش بلند شد و به سمت اتاق جین رفت...
نامجون با نگرانی از پشت به پسر بچه خیره شد و موهاشو چنگ زد..سمت دخترش برگشت و غرید..
نامجون:گند زدی هاری،گند...این مزخرفات چیبود گفتی؟
هاری:م..من..دروغ نگفتم،دوسش ندارم،مگه خودش پاپا نداره؟شما نباید اونو دوس داشته باشین...اون که مثل ما بچتون نیست..
نامجون:خفه شو...خفه شو و اعصابمو بیشتر از این بهم نریز،الانم پاشو برو تو اتاقت،تا وقتی نگفتمم حق نداری بیای بیرون..
هاری در حالی که پر از خشم به سمت اتاق میرفت جلوی در اتاق پدر و مادرش پسر بچه رو توی بغل مامانش دید..
جین:هیس،باشه ایچیا،اروم باش قربونت برم...
پسر بچه هق ارومی زد و خواست چیزی بگه که موهاش توی چنگ هاری گیر افتاد..
هاری:تو مامانمو ازمون دزدیدییییی،ازت بدمون میادددد..باید همون تو کوچه میبودی که بمیری..
جین با نگرانی مچ دست دختر رو گرفت و سعی کرد موهای پسر رو از توی دستش در بیاره..
جین:هاری داری چیکار میکنی..هارییی...
نامجون با عصبانیت پشت یقه دختر رو گرفت و اونو عقب کشید،همونجور که پشت یقه دختر رو گرفته بود اونو توی اتاقش انداخت و درو محکم کوبید و قفلش کرد..
هاری با گریه جیغ زد و سعی کرد درو باز کنه،اما هرچی تلاش کرد در از جاش تکون نخورد...
جین با نگرانی جلوی پای پسر نشست و خواست چیزی بگه که پسر زودتر به حرف اومد.‌.
ایچیگیری:اقای کیم میشه زنگ بزنم به تهیونگ هیونگ؟دلم برا گوکی تنگ شده..
جین:ا..اقای کیم؟
ایچیا بی توجه به چشمای پر از اشک جین به سمت نامجون برگشت..
ایچیا:میتونم از تلفنتون استفاده کنم؟
نامجون:ایچیا..
جین:خودم..خودم الان زنگ میزنم...یه لیوان اب بهم میدی نامجون؟
نامجون مشت محکمی به دیوار کنارش کوبید و بیرون رفت..
جین:میخوای بری پیش ته؟ایچیا لطفا...
ایچیگیری:میخوام برم...میرم چند تا لباس بردارم،لطفا به تهیونگی هیونگ زنگ بزنین اقای کیم..
جین با بغض سری تکون داد و تلفنشو از جا برداشت،ایچیا هم به سمت اتاقش رفت و چند دست لباس برداشت...
نیم ساعت بعد ته با نگرانی جلوی در خونه هیونگ از ماشین پیاده شد و به سمت در دویید...
ته:کوک لطفا حواست به پسرا باشه..الان بر میگردم...
و زنگ درو فشرد...جین با صورت قرمز از گریه درو زد و منتظر موند تا ته حیاطو طی کنه..
ته:جینا...چیشده؟چرا اینقدر گریه کردی..
جین تمام اتفاقاتو برای ته تعریف کرد..
جین:بچم هیچی نگفت،فقط خواست بیاد پیش تو..چیکار کنم ته؟
ته:من حواسم هست هیونگ..بزار یه مدت خونه ما باشه،هوم؟
جین:نامجون دیوونه میشه،نمیدونم چرا هاری همچین کاری کرد،نامجون داشت میترکید از عصبانیت..
ته:الان کجاست؟
جین:در اتاق ایچیا وایساده داره وسایل جمع کردنشو نگاه میکنه،جرعت ندارم برم سمتش..مث یه انبار باروته..
ته:من میبرمش پیش خودمون...شاید به ایچیا زیادی توجه کردین هاری حسودیش شده،نگران نباش..
جین:باشه..برو بیارش..
ته به سمت اتاق پسر رفت و از کنار نامجون گذشت..
ته:سلام هیونگ..سلام قشنگ من...
ایچیا:تهیونگی هیونگ...
ته:گل پسرم دلش برام تنگ شده؟بیا ببینمت..
و روی دوتا چشم سرخ شده پسر رو بوسید...
نامجون:مراقبش باش تهیونگ...
ته:حواسم هست...بیا بریم ایچیا..
پسر کیفشو دست ته داد،به سمت در رفت و کفششو پوشید..بعد رو به نامجون ایستاد..
ایچیگیری:بابت زحماتتون ممنونم اقای کیم...خدافظ..
و از در بیرون رفت..نامجون تکخند عصبی زد و لب زد...
نامجون:اقای کیم...باشه..
و به سمت اتاق کارش رفت و درو محکم کوبید..
ته با ناراحتی نگاهی به هیونگش انداخت و بعد از خدافظی ارومی از در بیرون رفت..
ایچیا اروم در ماشین رو باز کرد و نشست..
ایچیگیری:سلام..
کوک:سلام کوچولو...خوبی؟
ایچیا با بغض اره ای گفت و به سمت گوک و یونجون برگشت..
یونجون:هیونگییی..دلم برات تنگ شده بود‌..
و از گردن ایچیا اویز شد،ایچیا بلند زیر گریه زد و صداش فضای ماشین رو پر کرد...
ته که تازه در ماشینو باز کرده بود با نگرانی پسر رو بغل گرفت و نوازشش کرد..کوک با نگاه ناخوانایی به امگاش نگاه کرد و ته اروم بعدا میگمی لب زد...
ته:میریم خونه کوک...
و پسر رو روی پاش انقدر نوازش کرد که بین هق زدناش خوابید...
.
.
.
کوک:دلش نمیخواد برگرده جون،بیخیال شو..
نامجون:بچمو بیار خونه،دارم دق میکنم..
کوک:میگم ایچیا دلش نمیخواد برگرده،چند روز پیش گریه کرد گفت بابامو میخوام،اوردمش تا در خونتون دیدم پیاده نمیشه،اخر مجبور شدم ببرمش زندان،از باباش کنده نمیشد...خیلی دلش شکسته جون،اگه میتونست میرفت پیش پدرش تو زندان زندگی میکرد...
نامجون:بچمو بردی زندان؟
کوک:چیکار میکردم؟یه بند گریه میکرد،داشت هلاک میشد..اصلا توکه میدونستی بچه هات تحملشو ندارن چرا اینجوری باعث شدی دلش بشکنه؟
نامجون:به جون جین اگه میدونستم هاری قراره همچین چیزایی بگه،نمیدونم کی یادش داده...
کوک:به هرحال،نمیدونم تا کی ولی نمیخواد بیاد خونت،بیخیالش شو تا اروم تر بشه..اسمتون میاد میزنه زیر گریه...
نامجون هوفی کرد و رو به ته خواهش کرد..
نامجون:زنگ بزن حداقل صداشو بشنوم..
ته با ناچاری به موبایلی که کوک برای پسر کوچیکتر خریده بود زنگ زد...
ایچیا:سلام هیونگ..
ته:سلام قشنگم..حالت چطوره..
ایچیا:خوبم هیونگی...گوک تازه از خواب بیدار شده،دارم باهاش بازی میکنم تا شما برگردین..
ته:مراقب خودتون باشین،ایچیا..جین هیونگ خیلی دلتنگته،میشه بیاد ببینتت؟
ایچیا:م...من نمیخوام دیگه مزاحمشون بشم،میشه نه؟هیونگی لطفا...دلم نمیخواد برم پیششون...
ته:میاد خونه ما،بازم نمیخوای؟
ایچیا:هاری از من بدش میاد،حتما همشون اینجوری بودن که هاری بهم گفتش،نمیخوام...
ته:باشه عزیزم..من الان راه میفتم میام خونه،میام میریم هر جا تو دوس داری...
ایچیا:باشه هیونگ...منتظرت میمونم..
و تلفنو قطع کرد...
کوک:فعلا همو نبینین بهتره...
.
.
.
هوپ اروم زیر دل امگارو نوازش کرد و کنارش دراز کشید..
مینسوک بعد از دوبار سقط ناگهانی که داشت سختی زیادی برای بچه دار شدن کشیده بود و حالا باز دردای اشنایی رو توی بدنش حس میکرد..
سوک:هوپا..اگه اینم نشد،بعدش...
هوپ:هیییسسس،هیچی نمیشه...خودتو نگران نکن،باید منتظر بمونیم این ماه تموم بشه تا خیالمون از بودنش راحت بشه...
مین با اینکه تمام بدنش رو درد بی حس کرده بود سعی کرد بزور لبخندی بزنه و به روی خودش نیاره که دردش خبرای خوبی براش نداره..
هوپ:اگه اینبارم نشد یه مدت استراحت کن،نمیخواد به بچه دار شدنمون فکر کنی،بدنت خیلی ضعیف شده و داری اب میشی...
مینسوک:م..من همین الان هم مث سری های قبل خیلی درد دارم هوپا..نمیشه...
و به گریه افتاد،هوپ با قلبی فشرده شده کمر امگاشو نوازش کرد و اشکاشو پاک کرد..
هوپ:عیبی نداره..فدای سرت عزیزدلم،درد نکش سوک،بدنت اسیب میبینه..اگه حالت خوب نیس مجبور نیستی تحملش کنی..
مینسوک:اگه..اگه هیچوقت نشه چی؟اگه نتونیم بچه بغل بگیریم چی؟
هوپ:میشه..بدنت کشش رو نداره سوک،بهت گفتم بیش از اندازه ضعیفی...اصرار به بچه نکن،قول میدم میشه اگه یکم استراحت کنی و بعدش دوباره اقدام کنیم..
سوک:درد دارم،میترسم هوپا..
هوپ:یکم استراحت کن،میریم پیش طبیب قصر،اگه مثل سریای قبل بودی سقطش میکنیم...
سوک هق بلندی زد و به لباس شوهرش چنگ زد،هوپ با لطافت بوسه ارومی روی نشون گردن و شونه امگا زد و نفس عمیقی کشید...
"Flash back"
با لبخند لباس سنتی قرمز رنگشو مرتب کرد و از جاش بلند شد،با بی قراری سمت در اتاق کناری رفت و خواسن وارد بشه که..
ته:کجا کجا...بیا عقب ببینم...
هوپ:میخوام ببینمش...
ته:شگون نداره الهه ماه...بزار تو مراسم،مطمعن باش خوشکل تر از همیشه شده،انقدر خوشکل و ناز شده که اگه گرگ بودی همون لحظه مارکش میکردی..
هوپ:اینارو میگی عذابم بدی؟...بزار ببینمش بعد میرم،این قوانین لعنتی رو من نوشتم پس اتفاقی نمیفته اگه بشکونمشون..
ته:نخیر،نمیزارم ببینیش..الانم برو زشته یکی میبینتت...
هوپ تنه محکمی به امگا زد و از کنارش رد شد،ته با نیشخند در اتاقو باز کرد و داخل پرید...
ته:میبینم که زیباتر از همیشه شدین لونا...
مینسوک:واقعا؟هوپو ندیدی؟میشه برم ببینمش؟
ته:خیر نمیشه،همینجا بود فرستادمش رفت..بیا بشین خیلی تا مراسم مونده...
مینسوک:ته بنظرت من واقعا لیاقت لونا شدنو دارم؟اگه نتونم وظایفمو درست انجام بدم،اگه نتونم اونجوری که باید مفید باشم،اگه...
ته:هزیونم میگی؟دیشب خوب خوابیدی؟
مینسوک:مسخره نکن..جدیم...
ته دستای ظریف پسر رو توی دستش گرفت...
ته:تو خیلی اموزش دیدی مین،بیشتر از هر کس توی قصر گشتی و یاد گرفتی همچیو،بعدشم،تصمیم توعه!خودت تصمیم گرفتی لونا بشی،به عشقی که بین تو و الهه ماهه فکر کن،هوم؟
سوک:اوهوم...خب،خب یکم میترسم هنوزم ولی از پسش برمیام...
ته:افرین...ولی خودمونیما،خیلی بهم میاین،زوج قشنگی هستین..
مین سرخ شده نگاهشو از ته گرفت و با صدای قهقهه ته و چلونده شدنش خندید..ته محکم امگارو توی اغوشش چلوند و بعد بوسه محکمی به لپش زد..
ته:خیلی خب باید پاشی بریم،بدو..
مین با استرس پارچه توری قرمز رنگ رو روی سرش انداخت و همراه با برگزیده الهه ماه به سمت سالن مراسم رفت..
الهه ماه که در حضور مهمانان روی سکوی بلندی ایستاده بود با دیدن امگای کوچکتر لبخند پر استرسی زد و دستاشو بهم مالید..
ته امگارو تا جلوی سکو همراهی کرد و بعد با گذاشتن دستش توی دست الهه ماه عقب رفت تا الهه ماه امگارو بالا ببره..
ته:بسیار خب..امروز اینجا جمع شدیم تا همگی شاهد پیمان بستن لونا و الهه ماه باشیم،امید داریم لونای جوان مادری شایسته برای تمامی گرگینه هاست و ما همگی ایشان را گرامی میداریم و به ایشان احترام خواهیم گذاشت..
رو به زوج قرمز پوش ایستاد و ادامه داد..
ته:هم اکنون در حضور جام جاودانگی اژدها،خون دست هر فرد را در ان ریخته و پیمان را کامل میکنیم..
و خنجری که دسته ای شبیه اژدها بود رو برداشت و جلو رفت،با جلو اومدن دست مردانه هوپ خنجر رو روی دستش کشید و به چکیدن خونش توی جام اژدها خیره شد،بعد دستمال سفید رنگی روی زخم گذاشت و به سمت امگا رفت،امگا دست لرزونشو جلو اورد و منتظر موند تا برگزیده الهه ماه خون رو توی جام بریزه...بعد در حالی که شراب جاودانگی رو به دست امگا داد جای قبلی برگشت و ادامه داد...
ته:هم اکنون شراب جاودانگی رو به لونا دادیم تا از عمر زندگی پر از عشق لونا و الهه ماه مطمعن بشیم...پس از ان الهه ماه با بوسیدن قسمتی از بدن لونا نشانشون رو به ایشون هدیه میدن..
هوپ بعد از کنار زدن تور قرمزی که روی صورت امگا بود با دیدن چشای لرزونش صورتشو توی دست گرفت و با نگرانی لب زد..
هوپ:چیشده عزیزکم؟
مین:م..میشه گردنمو ببوسی؟نشونت اونجا باشه...
هوپ باشه ای گرفت و با خم کردن گردن امگا بوسه خیس و ارومی روی گردنش زد...
صدای تشویق حضار یک لحظه قطع نمیشه و امگا با احساس ضعف توی پاهاش به لباس شوهرش چنگ زد،هوپ با لبخند عمیقی دستشو دور کمر امگا حلقه کرد و بوسه ارومی به لبش زد...
ته:اعطای نشان لونا رو بهشون تبریگ میگیم،از امروز ما تمامی تلاشمون رو برای کمک کردن به لونای جوان انجام خواهیم داد...
و از سکو پایین اومد،کمی خم شد و پشتش تمامی حضار خم شدند و یکصدا گفتند:زنده باد لونای جوان..
"End of flash back"
.
.
.
جیمین،شوگا،نامجون و جین و حتی ته و الفاش دور میز نشسته بودند...
شوگا:اینهمه اصرار بی فایدس،نمیشه که بریم بزور از اتاق بکشیمش بیرون...
نامجون:نفسم بالا نمیاد،پسرمو میخوام...
جیمین:خب...با هاری حرف زدین؟
جین:از ایچیا متنفره...نمیدونم چرا ولی میگه اون مارو دزدیده ازشون..
کوک:نمیزارم ببرینش،هاری اذیتش میکنه،روح اون بچه اسیب دیده هست به اندازه کافی...
ته:ما نگهش میداریم،تا هر وقت که خودش بخواد برگرده...
نامجون:اگه نخواد؟
کوک:میمونه پیشمون،گوک بچه تر از اینه که بعدا یادش بیاد ایچیا واقعا برادرشه یا نه..
جین:تو دوسش نداشتی کوک،نمیتونی ازمون بگیریش..
کوک:اره،دوسش نداشتم...مخالف بودم با اوردنش چون میدونستم قراره بهم پاسش بدیم،نمیخواستم حس یه اشغالو بهش بدیم و اگه به من بود هیچوقت قرار نبود بفهمه بغیر از پدر و مادرش کسیو داره،اما حالا...حالا نمیتونیم ولش کنیم،اون طعم داشتن هیونگ رو چشیده،چشماش با دیدن ته برق میزنه و میترسه منم دورش بندازم چون ازم فاصله میگیره و به وضوح وقتی نزدیکشم از گوک فاصله میگیره یا اروم و ساکت میشینه...شمااین ترسو تو دلش انداختین..
نامجون:حق نداری اینجوری بگی...
کوک:حق ندارم؟...دیدیش وقتی دست میزنم به کیف وسایلاش تا جابجا کنم یا لباساشو مرتب کنم چجوری میترسه و گریش میگیره؟...دیدیش چجوری میلرزه وقتی پیش گوکه و یهو من میرسم؟...یه فسقل بچه داری چنان رید تو اعتماد این بیچاره که جرعت نداره کاری کنه،هر ان منتظره بندازیمش دور...کاری که هاری باهاش کرد...
نامجون:خفه شو کوک...اعصابمو بهم نریز لعنتی..
کوک:اونی که باید سرشو بندازه پایین و خفه شه تویی،نه من..
ته:بسه...دعوا نکنین...
کوک:من نمیزارم ببرینش...بچسب به دخترات و پسر کوچیکت،بزار من ایچیا رو بزرگ کنم..
جین با نگاه اشکی به پسر کوچولویی که بالای پله ها وایساده بود و گریه میکرد خیره شد...
ته:من تمام حواسم به ایچیا هست،گوکم بچست باهم بزرگ میشن...نگرانش نباشین...
جین:پسر قشنگمو ازم نگیر ته..
ته:هیونگ بخدا من نمیخوام اینکارو کنم،ولی میبینی که قبولتون نمیکنه...بهتره بهش فشار نیاریم..
نامجون با غیض از جاش بلند شد و با بیرون رفتنش درو محکم کوبید،جین هم با شونه های خمیده پشت سرش بیرون رفت..
شوگا:حالا باید چی بشه؟
کوک:نامجون نمیتونه هاری رو مجبور کنه که ایچیا رو بپذیره،این بار جلوی خودش گفت،بار دیگه اگه اتفاق بیفته هیچی از غرور این بچه نمیمونه،خودمون نگهش میداریم...
جیمین هوفی کشید و از جاش بلند شد،ته دست پسر بچه رو گرفت و بردش تا صورتشو بشوره،بعد بغلش کرد و در حالی که هلوی خوشرنگی رو دستش میداد روی مبل نشست..
ایچیگیری:دیگه منو پس نمیدین؟
ته:به کی؟
ایچیگیری:به اقای کیم..
ته:تا زمانی که خودت نخوای نه،همینجا میمونی..برات اتاق اماده میکنیم تا راحتر باشی...
ایچیگیری هوم ارومی گرفت و سرشو روی شونه هیونگش گذاشت...

___________________________________
اهم...
امممم...
سلاممم؟؟؟

من یسال تقریبا واتپد نداشتم و الان تازه نصب کردم و با سیلی از پیاماتون روبرو شدم،راستش بخاطر کنکور پاکش کردم ولی الان برگشتم که فیکو ادامه بدم..
تا اخر تابستون تند تند اپش میکنم که تموم بشه،امیدوارم هنوزم بخونینش...
باییییی❤️❤️

My special omegaWhere stories live. Discover now