پارت ۲۹(ببخشید که اینشکلی ام)

3.5K 368 71
                                    

(‌ادیت شده)
های کیوتی....
من بعد از کلی سختی اومدم...
شاید این پارت به  1000 کلمه هم نرسه ولی اپش میکنم که طلسم اپ نکردنم بشکنه....
.
.
.
.
.
با ایستادن ماشین تانی رو بغل کردم و از ماشین پیاده شدم....درو باز کردم و وارد خونه شدم....کوک پشت سرم میومد،سمت مبل رفتم و روش نشستم.....تانی رو نشوندم روی مبل.....
کوک:بیبی...باید ببریمش حموم،من خونشو میزارم توی ترانس اتاق خودمون....
باشه ای گفتم و بلندش کردم...به سمت اتاق رفتم.....
در اتاقو باز کردم و تانی رو روی تخت گذاشتم....زیر دلم کمی درد میکنه....سمت کوک رفتم.....
ته:ددی؟
برگشت سمتم....
کوک:جونم عروسک....
ته:ته ته درد داره یکم....
سریع نگاهش نگران شد....
کوک:دورت بگردم چیشدی؟درد داری؟کجات درد داره؟
دست بزرگشو گرفتم و زیر شکمم گذاشتم....
کوک:چرا اینقدر داغی عزیزم؟بریم دکتر؟
سرمو تکون دادم....
کوک:خیلی خب...تانی رو بزار همینجا،ولش کن بعد خودم میبرمش حموم...تو بخواب رو تخت....میرم برات دارو میگیرم....
باشه ای گفتم.....
سمت در رفت....
کوک:بهم زنگ بزن اگه درد داشتی باشه؟
اوهومی گفتم......
با صدای در حس کردم همجا گرم شد.....سرم گیج میرفت و هر لحظه گرم تر میشد....روی تخت نشستم و خودمو باد زدم....چم شده اخه.....
با سوختن سرم جیغی زدم و سرمو محکم گرفتم....دستم به جسم مخملی خورد که روح از تنم جدا شد....نه!نه نه.....گوشای گرگم نیست...نباید باشه.......
با ترس جلوی اینه رفتم....گوشای خوشکلم روی سرم تکون میخوردن....پیچیدن دمم دور کمرم از فکر درم اورد....کوک بدش میاد،از اینشکلی بودنم بدش میاد.....
بغض کرده سمت در رفتم و پشتش نشستم....اگه منو اینجوری ببینه چجوری رفتار میکنه؟....نباید بزارم ببینتم......
هنوز هیتم خیلی اثر نکرده بود که صدای در اومد....هق بلندی زدم...
کوک:بیبی؟کجایی عسلم....
ته:.......
کوک:ته؟
صداش از پشت در اتاق اومد....دستگیره رو پایین کشید که با قفل بودن در صدای متعجبش اومد.....
کوک:تهیونگ؟.....چرا درو قفل کردی؟چرا عطرت اینقدر غلیظه؟
ته:هق....ددییییییی....ببخشیددددد
کوک:ته سکتم داری میدی...باز کن درو.....
ته:ببخشید ددی.....هق...من نمیخوام اینجوری باشم....
کوک:چی داری میگی؟باز کن عزیزم...چرا عطرت اینقدر زیاده؟چیشده‌؟
ته:نمیخوام....تو منو اینشکلی دوست ندارییییییی....
کوک:من ترو همه جوره دوست دارم،باز کن عسل کوک....
ته:کوک...هق....من.....من هیت شدم....برو....
کوک:کجا برم اخه....درد داری؟چرا این در لامصبو باز نمیکنی؟
ته:کوک...تروخدا برو.....نمیخوام منو اینجوری ببینی.....
کوک:باز میکنی یا درو بشکونم امگا؟
ته:ددییییی...
کوک:برو عقب تا درو بشکونم....پشت در نباش....
ته:باز میکنم....صبر کن...
بزور روی پاهام بلند شدم و درو باز کردم..چشمای نگران کوک روم میچرخید....جلو اومد و بازومو گرفت....
کوک:‌خوبی؟چرا اینقدر داغی؟
ته:‌ببخشید که اینشکلی ام......
کوک اومد حرفی بزنه که چشمام سیاهی رفت و تو یغلش از حال رفتم....
.
.
.
.
.
.
با فرو رفتن چیز تیزی توی دستم چشمامو باز کردم.....اخی گفتم که کوک سمتم اومد....با عصبانیت نگام میکرد و چیزی نمیگفت....
+ :خیلی خب،سرمشون تموم بشه حالشون خوبه،نگران نباشید چیز خاصی نیست،ترسیده بودن و فشارشون افتاده بوده،عادیه...مجبور شدم بهشون کاهنده بزنم،موقتیه و بعد از چهار یا پنج ساعت اثرش میره....
کوک:مرسی اقای دکتر....
خواهش میکنی گفت و سمت در رفت.....
کوک:اینو رد کنم میام تکلیف این مسخره بازیتو روشن میکنم....
ته:کوک!!!
چیزی نگفت و سمت در رفت،بعد از چند دقیقه بالا اومد و بی توجه بهم لباسشو عوض کرد،گوشیشو دستش گرفت و دور ترین نقطه از من روی تخت دراز کشید و مشغول گوشیش شد...با ناراحتی نگاش کردم....خودمو به سمتش کشیدم که سریع پتو رو روی سرش کشید و روشو برگردوند.....
با بهت به پتو نگاه میکردم،چشمام از اشک پر شد....
ته:ددی؟
کوک:ددیت مرد...وقتی اونجوری ازش ترسیدی مرد...
ته:کوک...تو...تو از گوشام بدت میـ....
کوک:نه!....من از هیچ چیز تو بدم نمیاد امگا...
ته:من...من ترسیدم ازم متنفر بشی..هق....
از زیر پتو غرید....
کوک:اشک نریز!....
ته:ددی...میشه اشتی کنی باهام؟
کوک:ناراحتم،از خودم ناراحتم که باعث شدم اینجوری با خودت فکر کنی و از من بترسی.....
ته:اینجوری نیست....بیا بغلم کننننننن....
پوفی کشید و پتو رو کنار زد...با چشمای پر از اشکم نگاش کردم که صورتمو به گردنش چسبوند....به یقش چنگ زدم و خودمو بالا کشیدم و روی پاش نشستم.....
دستاشو دورم حلقه کرد و کلاهی که سرم بودو در اورد....دمم دور کمرش پیچید،دم مخملیمو توی دستاش گرفت....
کوک:فقط بگو به چی فکر میکردی که این بلارو سر خودت اوردی؟چرا اینقدر ترسیده بودی؟
ته:من...گوش دارم،دم بلندم یجوریه....ترسیدم که مثل سری اول که از اتاقت بیرونم کردی بازم ازم بدت بیاد و نخوای پیشم بمونی.....
کوک:من چرا باید از این دم مخملی خوشکلت بدم بیاد؟...چرا باید از گوشای خاکستریت که زیباییتو چند برابر میکنه بدم بیاد ته؟
دممو دور دستش پیچیدم و با نوکش کف دستشو غلغلک دادم....خندید....
کوک:خودت میتونی کنترلش کنی؟
ته:اوهوم...یه کوچولو سخته و حس میکنم عجیبه،ولی سعی میکنم خودم تکونش بدم....
روی تخت خوابوندم و سرمو روی بازوش گذاشت....دستشو بین موهام برد و گوشامو لمس کرد....
کوک:اینکه جفتم با بقیه تفاوت داره نه تنها چیز بدی نیست،بلکه خیلیم خوبه،تو زیبایی ته،هر جوری باشی واسه من مثل یه الهه ای....گوشات یا حتی دمت چیز زشتی نیستن،برعکس کاش همیشه دم بلندتو داشتی،یا حتی این دوتا فسقلی که بین موهات تکون میخوره باعث میشه بخوام گازت بزنم....نمیدونم چرا اینقدر ترسیده بودی،درسته که رفتار بدی باهات داشتم ولی هیچ وقت هیچ وقت قرار نیست دوباره اونجوری باهات رفتار کنم....ببخش که باعث شدم اینهمه استرس بکشی....
ته:اینشکلیمو دوست داری؟
روی دوتا گوشمو بوسید و با لطافت نوک یکیشو گاز زد....
کوک:معلومه،اینقدر خوشکلن....چطوری میتونم دوسشون نداشته باشم اخه....
ته:نمیدونی چقدر ترسیده بودم،فکر کردم تا منو ببینی کلی مسخرم میکنی و ترکم میکنی.....
کوک:تا چند تا توله ازت نگیرم ولت نمیکنم که،کاش همه توله هامون شبیه تو بشن ته،لعنتی خیلی بهت میاداینشکلی بودن....
سرخ شدم،توله داشتن با کوک؟خیلی خیلی دلم میخواد اتفاق بیفته....
کوک:اینقدر ازت عصبانیم....یه امگایی که جفت داره برای هیتش کاهنده بزنه؟...حیف که حالت خوب نبود و مجبور بودم....
ته:تا چند ساعت دیگه اثرش میره....
کوک:درسته...و منتظر باش تا جوری تنبیهت کنم که هیچ وقت جرعت نکنی از ددیت بترسی....
ته:ددیییییی
کوک:تا تمام فانتزی های دردناکمو روت اجرا نکنم ولت نمیکنم ته ته...
ته:دلت نمیاد...ته ته گریه میکنه دلت میسوزه....
کوک:تنبیهه بیبی،بایدم گریه کنی....راستی،تانی رو بردم حموم و خشکش کردم،غذاشم داد خوابید....
ته:مرسی کوکو....
بوس ارومی روی سیبک گلوش زدم.....
ته:ته ته بخوابه تا برای تنبیه ددی اماده بشه....
خندید:خودتم میخوایا،بخواب عروسک لوسم....
دممو دورش پیچیدم و چشمامو بستم...
.
.
.
.
.
.
.
جین pov
۲ روز بعد....

با نامجون  به مطب اومدیم و منتظریم نوبتمون بشه...
با دیدن دختر امگایی که نفس زنون روی صندلی روبروم نشست لبخندی زدم...دستشو روی شکمش کشید و اشکی از چشمش افتاد....نگاه خیرمو حس کرد و سرشو بالا اورد....
+ :چیزی شده؟
جین:نه...فقط خیلی خوشکلی...
+ :اوه....مرسی...
جین:چند وقتته؟
+ :ماه اخرم...کم کم باید این دختر خانومو پیاده کنم....
خندیدم....
+ :بارداری؟
جین:اوهوم....اومدم برای تشکیل پرونده....
+ :واو...حتما خیلی جفتت دوست داره،من هنوز پرونده ندارم....
جین:واقعا؟مگه میشه؟
تلخندی زد...
+ :وقتی بی کس باشی اره میشه....
جین:جفتت کو؟نیومده باهات؟
+:ندارم....جفتم نخواستم،دوست دخترشو دوست داشت و نخواست بینشون جدایی بیفته،از دوست پسر بی لیاقتم باردارم....اونم ولم کرده...
جین:اوه.....تنهایی میخوای بزرگش کنی؟
+ :معلومه!....مگه خودم چمه؟اینقدر خوب بزرگش میکنم که هیچ چیزی کم نباشه براش....
از حس خوب حرفاش دوباره لبخند زدم...
جین:خیلی قوی هستی،خوشحالم که مادرش تویی....
+ :مرسی....تو چرا تنهایی؟
جین:الفام رفته یچی بگیره بخورم،نمیدونم کجا مونده.....
اومد حرفی بزنه که صدای قدم هایی اومد....
نامجون:بیبی!
سمتم اومد و ظرف شیرینی رو دستم داد..زبونمو روی لبم کشیدم و یکیشو تو دهنم چپوندم....
جین:وای این خیلی خوشمزسسسسسسسسسسس......
نامجون لبخندی زد و دستمو گرفت....
نامجون:نوش جونت عزیزم،بخور....
نگاهی به دختر کردم،با لبخند غمگینی نگاهمون میکرد...وقتی چشمامون به هم افتاد ناخداگاه لبخندی به هم زدیم...با همون لبخندش از جلوم بلند شد و بعد از خداحافظی زیر لبی رفت....
نامجون:کی بود؟
جین:یه دختره،ماه اخرش بود....جفتش نخواسته بودش،دوست پسرشم ولش کرده بود...میخواست تنهایی بچشو بزرگ کنه....
نامجون:واو...
جین:ددی...نوبت ماست،بیا بریم تو.....
و از جامون بلند شدیم و وارد اتاق دکتر شدیم...

--------------------------------------------
های گایز....
وی بعد از ۱۲ روز اومده....

و اماااااااااااااااااااااااا
چرا اپ نکردم؟
چون نمیدونستم چی بنویسم😊
یکیتون بهم گفت شبیه استریتا مینویسی و من هرچی ایده تو ذهنم بود میگفتم این مال استریتاس و مینداختمش دور😊
واقعا بعضی از کامنتا روی مغزمن....

یه تصمیمی گرفتم.....اینجوری که من همون جوری که میخوام داستانمو ادامه میدم👌
هرکسم خوشش نمیاد خوشحال میشم خودشو اذیت نکنه و بقیشو نخونه💥💫
چون دارین اذیتم میکنین و اینجوری ذهنمو بهم میریزین و منم نمیخوام خودمو بندازم تو ناراحتی.....
هر سری قبل از اپ کردن یه قسمت میرم کامنتای پارت قبلو جواب میدم،اگه دیدین کامنتی رو جواب ندادم یا پاکش کردم یعنی اون حرفتون اذیتم کرده👽
نمیخوام خودخواه باشم ولی غرورم نمیزاره خودمو بخاطر حرفای یه نفر اذیت کنم....

اونایی که ریدرای گل منن روی سرم جا دارن و به عشقشون مینویسم.....
بیاین ایده بدین برای ادامش،نمیدونم چیکار کنم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

My special omegaWhere stories live. Discover now