پارت ۷۱(هدیه ارزشمند)

2.8K 303 51
                                    

گرگ سیاه رنگ مدام دور امگا میچرخید و لیسش میزد...ته روی زمین نشسته بود و با لبخند به الفاش نگاه میکرد،با دیدن چشمای براقش گردن گرگ رو گرفت و اونو سمت خودش کشید...گوشاشو نوازش کرد و پوزه سیاهشو بوسید...
ته:تو که مثل شب سیاهی،منم یه امگای رنگ کاراملم،چجوری تولمون قراره سفید باشه...
Jk:تولمون یه گرگ کوچولوی سفیده که قراره همیشه بین خزای سیاه پدرش گم بشه،اون بچه منه و من تا اخر عمرم نمیزارم کسی بهش اسیب بزنه..
ته:هوم....اونوقت مامانش چی؟
Jk:هیچکس جرعت نزدیک شدن به مامانشو نداره،نه تا وقتی مارک من رو بدنشه و من صاحبشم...
ته زیر گلوی گرگ رو مالید و به خرخرش گوش داد...
ته:وقتی وی زایمان کرد خوب ازش مراقبت کن و کمکش کن..من تنهایی از پسش برنمیام...
Jk:حواسم بهتون هست...قرار نیس بهتون سخت بگذره...
ته هومی گفت و شکم لختشو نوازش کرد،پوست شکمش خیلی نازک شده بود و رگای بدنش به راحتی دیده میشد،تقریبا شکمش سمت پایین متمایل شده بود و به گفته دکتر سو این یعنی چیزی تا زایمان نمونده...
Jk:وقتی دنیا بیاد چند ساعت پیش شوهرت باش و بعد خودم میام پیشت...نگران هیچ چیزی نباش،امگامون به راحتی دنیا میاد و میتونیم بغلش کنیم...
ته:میشه امشبو پیشم بمونی؟...
گرگ سرشو به شکم امگا مالید و خر خر کرد،روی زمین دراز شد و دمشو دور تن جفتش پیچید...
Jk:تا هر وقت بخوای میمونم...حالت خوب نیس؟
ته:نه...حالت تهوع دارم، بدنم کوفتس...
Jk:میخوای زنگ بزنی به دکترت؟...
ته خواست حرفی بزنه که زنگ در خونه زده شد،گرگ روی پنجه هاش بلند شد و به سمت در رفت،هوپ که اومده بود شب رو پیش تهیونگ بمونه با دیدن گرگ سیاه خنده ای کرد و داخل شد...
هوپ:خوشحالم میبینمت...تهیونگ کجاست؟
Jk:حالش خوب نیس...یکاری کن براش..بیا...
و اونو به سمت پذیرایی برد..
هوپ:چیزی نیست،به شوگا و نامجون خبر بدین بیان بریم بیمارستان،نمیخوام تو خونه حالت بد بشه..
ته:نه...میشه همینجا بمونیم؟از بیمارستان میترسم،یخ میکنم و حالم بد میشه...
هوپ:ممکنه نصفه شب زایمانت شروع بشه...
ته بغض کرد سرشو تکون داد...
ته:نه...الفا،نمیخوام برم بیمارستان...
Jk:بگین همشون بیان اینجا...اونجوری اگه چیزی بشه میتونیم بریم بیمارستان...
ته هق بلندی زد و ترسیده خودشو روی زمین سمت الفاش کشید...
ته:هق...کوکییی...
گرگ جلو رفت و گذاشت امگا بغلش کنه..
Jk:جونگکوک رو میخوای؟
ته:نمیخوام برم اتاق عمل...میترسم الفا...تروخدا هیچجا نرو...
هوپ کنار پای امگا نشست و موهاشو نوازش کرد...
Jk:نمیرم..کنارتم دلبر الفا...هییش،گریه نکن...
هوپ:زنگ زدم همشون بیان اینجا...میرم یه پتو میارم تا بندازیم رو پاهاش،باید صبر کنیم دردش شروع بشه و بعد ببریمش...
گرگ امگارو بین خزاش گرفت و صورتشو لیسید...
Jk:نمیگی اینجوری گریه میکنی الفات میمیره؟...تمام شبو پیشت میمونم تا دردت شروع بشه،تا هرجا بخوای همراهت میام...تو الفاتو داری،مطمعن باش الفات جونشو برات میده امگا کوچولو...
ته:هق...احساس میکنم شکمم منقبض میشه همش،انگار پاهاشو زده به شکمم و محکم فشار میده...
Jk:احتمالا حالات زایمانه...نفس عمیق بکش و بهشون فکر نکن،امشب رو مجبوری تحمل کنی،بخاطر پسرمون باشه؟!
ته اوهومی گفت و با احساس بدی که داشت بغضشو قورت داد..
نیم ساعت بعد در حالی که امگا به گرگ سیاه تکیه داده بود ریز ریز گریه میکرد و از حس گزگز و فشاری که به شکمش میومد شکایت میکرد...جیمین بچه هارو خوابونده بود و جین با دستمال عرق پیشونیشو پاک میکرد...
جین:نمیتونم بهت دمنوش بدم...یه کوچولو تحملش کنی گوکی بهت اعلام میکنه میخواد بیاد بیرون و همگی میریم بیمارستان،فعلا تند تند نفس عمیق بکش...
شوگا:بهتر نیس به دکترش زنگ بزنیم؟
هوپ:زنگ زدیم..گفت بیمارستانه و هر وقت ته دردش گرفت میتونیم بریم،باید علائم زایمان توی بدنش به وجود بیاد...
شوگا:علائم زایمان؟
هوپ:درد زیاد رحم و احساس پارگی کیسه اب،بی حس شدن دست و پا و زیاد شدن انقباض شکم...
شوگا اهانی گفت و به جیمینی خیره شد که پایین مبل نشسته بود و پاهای امگای باردارو ماساژ میداد...
جیمین:به این فکر کن که قراره بلاخره پسرتونو دنیا بیاری،بغلش کنی و بهش شیر بدی،قراره خانوادتون سه نفری بشه و گوکی رو با عشق بزرگ کنین...
ته:اییی...جیمینا،حالم بده...هق...
جیمین:میدونم ته...میدونیم هممون،یه کوچولو تحملش کن تا درد اصلیت شروع بشه عزیزم،سعی کن اروم بمونی و گریه نکنی...
.
.
.
دو ساعت گذشته بود،جیمین در حالی که روی پای الفاش نشسته بود خوابش برده بود و نامجون هم جین رو به اتاق برده بود تا بتونه راحت بخوابه،ته لحظه به لحظه بیشتر عرق میکرد و گرگ سیاه رنگ الفاش تمام مدت کنارش بیدار بود و لیسش میزد..
ته:ا..الفا..اخ..نمیتونم‌،دیگه نمیتونمممم..
هوپ:کم کم وقتشه...بهتره تبدیل بشی،به کوک نیاز داریم...
ته:دارم میمیرم...ایییییییی
دستاشو مشت کرد و با تمام وجود جیغ کشید،گرگ سیاه رنگ با کنده شدن حجم زیادی از موهاش که توی مشت امگا بود هیس دردناکی کشید و سریع از جا بلند شد..جیمین که از خواب پریده بود سمت اتاق دویید تا نامجون رو بیدار کنه...
جیمین:هیونگ...هیونگ بلندشین...
گرگ به سمت اتاق مشترکشون رفت و بعد از تبدیل شدن با سریع ترین حالت ممکن لباساشو تنش کرد و پیش امگاش برگشت...ته که حالا صورتش خیس بود به یقه الفاش چنگ زد و جیغ زد...
ته:ایییی...کوک...درد دارهههههه...
کوک سریع امگاشو بغل گرفت و از زمین بلندش کرد...ته همچنان جیغ میزد و با گریه از درد زیادش میگفت...
کوک:تموم میشه...هیییش نفس عمیق بکش...الان میرسیم...
نامجون ماشین رو سریع راه انداخت و بعد از جاگیر شدن الهه ماه،شوگا و کوک به سمت بیمارستان رفت،کوک امگارو توی بغلش نشونده بود و مدام صورتشو میبوسید و باهاش حرف میزد...
کوک:چیزی نمونده ته...تموم میشه،چیزی نمونده برسیم بیمارستان...نفس عمیق بکش...
ته:احساس میکنم از بدنم داره خون میریزه...
کوک:خون؟
با دلهره بدن امگارو چک کرد و با دیدن پاهای خونیش تقریبا مرد...
کوک :خون...خونریزی داره،ته..حالت خوبه؟
امگا بی جونی سری تکون داد و نه ارومی گفت...کوک اشکی از چشمش چکید و با بغض داد زد...
کوک:تند تر برو نامجون..چرا خونریزی کردی..تو حق نداری هیچیت بشه میفهمی؟حق نداری ...
هوپ:به دکتر سو زنگ زدم،گفت منتظرمونه و به محض رسیدن به بیمارستان عمل رو شروع میکنه...
کوک با نگرانی سرشو تکون داد و امگای توی بغلش رو به خودش فشرد...
نامجون جلوی بیمارستان ترمز زد و سریع از ماشین پایین پرید،در رو باز کرد و کوک امگارو بسرعت داخل برد،بعد از دیدن دکتر سو اون رو روی تخت خوابوندن...
دکتر سو:من عمل رو شروع میکنم..اگه پدر بچه دوست داره میتونه بیاد،لطفا فرم های مربوطه رو پر کنین و منتظر بمونین
رو به پرستار کرد و گفت..
دکتر سو:بگین یه ماما بیاد،با توجه به شرایطش نمیتونیم بیهوشش کنیم،سزارین کردن غیر ممکنه...خونریزی کرده و بیهوش کردنش یعنی مرگ مادر..
و داخل اتاق عمل شد...
شوگا:میخوای بری داخل؟فقط جاهایی که لازمه رو امضا کن،بقیه رو من پر میکنم..برو اماده شو که بری پیشش...
کوک:ن..نمیتونم....نمیتونم...
هوپ:نمیخوای کنارش باشی؟
کوک:میمیرم...از دیدن درد کشیدنش میمیرم...
نامجون شونه الفای لرزونو مالش داد..
نامجون:تنهاش نزار،هیچی نمیشه کوک،باهاش برو...
کوک بغض کرده سرشو تکون داد و به سمت ایستگاه پرستاری رفت تا امگاشو همراهی کنه...لباسای مخصوص پوشید و وارد اتاق عمل شد،دکتر سو پایین تنه امگارو برهنه کرده بود و مامایی که همراهشون وارد اتاق شده بود بدن سرخ شده امگارو بررسی میکرد...
دکتر سو:خوبه که اومدی..بهش بی حسی تزریق کردیم،دردی حس نمیکنه،میتونی کنارش روی صندلی بشینی...
کوک سری تکون داد و سمت امگای گریونش رفت...
ته:دارن چیکار میکنن....تروخدا بگو من از زایمان طبیعی میترسم،الفاااا...
کوک پیشونی خیس امگارو بوسید و موهاشو نوازش کرد...
کوک:میدونم عسلکم..میدونم...شرایطتت اجازه بیهوش کردنتو نمیده،قول میدم زود تموم بشه...
ته:نمیخوام...اییییی...نمیخوام الفا...هق...خواهش میکنم...
کوک:کاریش نمیتونیم بکنیم...بهت بی حسی زدن،زود تموم میشه...بخاطر گوکی فقط یه کوچولو دیگه تحمل کن...
ته هقی زد و دست الفارو توی چنگش گرفت،کوک حس میکرد دیوار ها بهش فشار میارن و بغضش یک لحظه رهاش نمیکرد...
ته:اییییییییییی...
جیغ بلندی کشید و مایع بی رنگ زیادی از بین پاش روون شد...نفس نفس زد و دوباره جیغ کشید...
دکتر سو:کیسه ابش پاره شده...زود باشین...تهیونگ نباید بخوابی،هوشیار نگهش دار...
کوک باشه ای گفت و صورت خیس از اشکشو پاک کرد،کنار امگاش نشست و پشت دستشو بوسید...
ته:اهییی...نمیتونم نمیتونمممممم...
دوتا پرستار مدام پاهای خیس از خون و اب امگارو پاک میکردن و مامایی که حضور داشت به کمک دکتر سو تلاش میکرد بسرعت بچه رو بدنیا بیاره...
+ :مجبوریم کمی با تیغ جراحی راه خروجی بچه رو باز کنیم وگرنه از درد میمیره..
دکتر سو سری تکون داد و بعد از پاک کردن خون هایی که از بدن امگا خارج میشد پارگی ایجاد کرد و رو به ته گفت...
دکتر سو:باید زور بزنی تا بچه خارج بشه...زود باش...
ته کاری که گفته بود رو انجام داد و جیغ بلندش تن الفاشو لرزوند،ناخوناشو توی بازوی الفاش فرو کرد و کمرشو از تخت فاصله داد،کوک روی امگاش خم شد و موهاشو از صورتش کنار زد...
کوک:تمومه ته...چیزی نمونده،یکم دیگه...
ته:دارم میمیرم....نمیتونمممممم..
دکتر سو:زود باش...باید کوچولوتو دنیا بیاری،اخرشه...جئون میتونی بالای شکمشو به سمت پایین فشار بدی؟کمکش کن...
کوک سری تکون داد و کف دستشو بالای شکم امگا گذاشت...
کوک:به محض اینکه فشار دادم تو هم کمک کن باشه؟
و با تمام قدرتش به شکم امگا فشار اورد...ته لبه تخت رو توی مشتش گرفت و کمرشو فاصله داد و با جیغی که کشید صدای گریه بلند شد...
دکتر سو:امگا کوچولوی خانواده جئون دنیا اومد.
کوک به سمت امگاش برگشت و با دیدن صورتش قرمز و خیس از عرقش بغض ترکید..
کوک:تموم شد زندگیم...حالت خوبه تهیونگ؟
ته:ن..
هنوز حرف نزده بود که چشماش روی هم افتاد و دستش شل شد...
کوک:ته..تهیونگ...تهیونگگگگ...
دکتر سو:چیزی نیست..از حال رفت،نگران نباش،برو لباسای پسرتونو بیار تا ما به امگات رسیدگی کنیم...
کوک با زانوهای شل شده سمت در بیرونی اتاق رفت و با خارج شدن از اتاق عمل چشمش به جیمینی خورد که با نگرانی بسمتش میومد...
جیمین:چیشد..
کوک:کیف..لباســ..
و جلوی پای جیمین زمین افتاد...
.
.
.
.
با صدای نگران جیمین چشماشو باز کرد و اطرافشو پایید...
جیمین:خوبی هیونگ؟از حال رفتی یهو...
کوک:تهیونگ...تهیونگ خوبه؟
جیمین:الهه ماه رفت پیشش..تو حالت بد شد اوردن بهت سرم زدن،الهه ماه رفت با دکترش حرف بزنه..
کوک:باید برم پیشش...
نامجون:تهیونگ هنوز از ریکاوری خارج نشده،دکترش گفت فقط ینفر حق داره بره پیشش که الهه ماه اونجاست،تو ضعف داری باید یچیزی بخوری...
نامجون:باید منتظر بمونیم تا الهه ماه بیاد...بیاین برین توی هوای ازاد بشینین تا الهه ماه پیداش بشه..میرم به شوگا زنگ بزنم بگم دنیا اومد،توی ماشین پیش بچه هاست..
کوک سرم رو از دستش بیرون کشید و به سمت حیاط بیمارستان قدم برداشت،جیمین از فروشگاه داخل بیمارستان کلی خرید کرده بود و حالا بزور دومین ظرف نودل رو به خورد کوک میداد..
کوک:نمیخوام جیمین...بسه...
و ظرف نودل رو پایین گذاشت...
هوپ:میبینم که کوکی بلاخره پدر شده...
کوک:اومدی...چیشد...حالشون چطوره...
هوپ کاسه نودل رو برداشت و سر کشید...
هوپ:اه گشنمبود...ته حالش خوبه،بهوش اومد و دوباره خوابش برد،هی صدات میزد ولی نتونست در مقابل خوابالودگیش مقاومت کنه...پسرتم..واییییی نمیدونی چقدر خوشکله...اومو تو نبودت کلی بوسیدمش..
کوک سریع از جا بلند شد و داخل بیمارستان شد...
هوپ:کجا...گفتم خوابه...
کوک:باید ببینمش...دنبالم نیاین..
تمام بخش رو دویید و جلوی در اتاق امگا ایستاد،داخل شد و با دیدن چشمای باز ته جلو رفت...
کوک:تهیونگ..
ته:ددی...
کوک سریع روی امگا خم شد و تمام صورتشو بوسید..
کوک:خوبی عزیزم؟درد نداری؟میخوای بیان بهت دارو بزنن؟چرا بیدار شدی؟مشکلی نداری؟
ته:الفا الفاااا...حالم خوبه،خیلی خوابیدم دیگه باید بیدار میشدم،بچمونو دیدی؟خوشکله؟
کوک:نه..ندیدمش،الهه ماه میگفت خیلی خوشکله،نیاوردنش هنوز؟
ته:نه...
کوک:دوست دارم امگا...تو ارزشمند ترین هدیه زندگیمو بهم دادی،اینکه اینهمه درد رو تحمل کردی برام خیلی با ارزشه..نمیدونی چه بروزم اومد تا تموم شد..
و لبای امگاشو بوسید،ته لبخند ارومی زد و دستشو توی موهای الفاش کشید..
کوک خواست حرفی بزنه که با شنیدن صدای در سراسیمه بلند شد تا پسرشو بغل بگیره...
*:چکاب پسرتون تموم شد،تبریک میگم هیچ مشکلی ندارن..میتونین بهش شیر بدین..
کوک سری تکون داد و به نوزاد کوچیکی که توی تخت بود نگاهی انداخت،بغض کرد و با احتیاط بغلش کرد..اونو به سینش چسبوند و همراه با ترکیدن بغضش پیشونی کوچیکشو بوسید...
کوک: خوش اومدی بهشت بابا...
نوزادی که لای پتو پیچیده شده بود با حس کردن بوی دارچین اروم دستاشو باز و بسته کرد و نق زد...
ته:منم ببینمش...الفاااااا
کوک نوزاد کوچیکشون رو بغل امگا داد و قطره قطره اشکایی که تهیونگ از خوشحالی ریخت رو بوسید...
ته:سلام قندک مامانی..همه دنیای مامانی...خوش اومدی گوکی،خوش اومدی امگا کوچولوی خانواده...
کوک اروم خندید و با لذت به عزیزترین ادمای زندگیش نگاه کرد..
کوک:الان دیگه هیچی از زندگیم نمیخوام..هیچی...شما دوتا برام تا اخر دنیا بمونین و بزارین من هر لحظه براتون بمیرم...
نوزاد نقی زد و چونش لرزید،لباشو از هم فاصله داد و هق زد..
کوک:گرمشه؟میخوای بهش شیر بدی پتو رو از دورش باز کن..
ته نوزاد رو از خودش فاصله داد و پتو رو از دورش کنار زد،بچه رو بلند کرد و پتو رو سمت الفاش گرفت که با صدای گریه بلندی با تعجب به کوک نگاه کرد...الفا دستاشو روی صورتش گذاشته بود و با تمام وجودش اشک میریخت..
ته:چیشد..کوکی..چرا گریه میکنیییی...
کوک دستشو به صورتش کشید و روی صندلی نشست...نفس عمیقی کشید و بین اشکاش با خوشحالی خندید..
کوک:حس میکنم خوشبخت ترین ادم دنیام ته...دوتا الماسو تو زندگیم دارم،امگام قشنگ ترین چیزشو به بچم داده..ببینش اخه...
ته با گیجی به الفا نگاه کرد..مرد دستشو به پشت نوزادشون برد و دم سفید و کوچولویی که از لباس نوزاد بیرون بود رو نوازش کرد..
کوک:برگزیدس...یه امگای سفیده،دمشو ببین...مثل توعه ته،قراره منو با گوشا و دم سفیدش به کشتن بده...
ته با تعجب به دم کوچیکی که از پشت امگا بیرون بود نگاه کرد،کلاه بچرو کمی بالا کشید و با دیدن گوشای مثلثی سفیدی که بین موهای مشکی کم پشتش تکون میخورن خندید..
کوک:میبینی...امگام یکی مثل خودشو بهم هدیه داده..
ته:خیلی خوشکله کوکی...
کوک:اره...خیلی خیلی خوشکله...
ته پیشونی پسرشو اروم بوسید و دکمه های پیراهن خودشو باز کرد،کوک بالشت کوچیکی رو زیر دست امگا گذاشت و بهش کمک کرد سر نوزاد رو به نیپلش برسونه،گوک با حلقه کردن لباش دور نیپل قهوه ای مادرش مکی بهش زد و با پخش شدن طعم شیر توی دهنش به سینه مادرش چنگ زد و تند تند شروع به خوردن کرد...کوک ریشه موهای امگارو نوازش میکرد و شقیقشو میبوسید...
کوک:هدیست امادست بیبی بر...
تهیونگ:هدیه؟
کوک:اوهوم...قراره اسم شرکتو عوض کنیم،پیشنهادات زیادی بود ولی خب،پسر بابا قراره صاحب نام شرکت بشه...و...یه اپارتمان مبله تو گانگام برای هدیه زایمان امگای قشنگم....
ته:کوکییی..نیاز نبود..
کوک:وقتی حالت بهتر شد میبرمت اونجارو ببین...ایگو خوابش برده...
ته با دیدن دهن باز پسرش که از نیپلش جداشده بود لبخندی زد و دکمه لباسشو بست...
ته:بقیه رفتن خونه؟
کوک:نه،بهشون زنگ بزنم بیان؟
ته:اوهوم...زنگ بزن...
.
.
.
.
.
دکتر سو بعد از معاینه کردن بخیه های امگا به الفاش نگاه کرد،کوک با چشمای سرخ شدش با عصبانیت به دکتر خیره بود و دندوناشو بهم میفشرد...
دکتر سو:یااا چرا اینطوری نگام میکنی...مجبور بودیم پارگی ایجاد کنیم،الانم فقط خواستم چکش کنم...
کوک:اگه چک کردنت تموم شد دست از سرش بردار...
دکتر سو:بخیه هاش خیلی دقیق و با ظرافت زده شده،ممکنه عفونت کنه چون جای تاریک و مرطوبه،تا زمانی که کاملا خوب بشه شلوار بهش نپوشون و هر روز بهش پماد بزن،بیست روز دیگه بیارش برای کشیدن بخیه ها...
کوک سری تکون داد و ملحفه رو روی پاهای لخت امگاش کشید..
دکتر سو:میتونی ببریش...واکسن بدو تولد فرزندتون زده شد و چکاب بعدی هفته بعده،یادتون نره...کارای ترخصیشو انجام بدین...
و از اتاق خارج شد...
نامجون:من میرم کاراشو انجام بدم تو امادش کن..بقیه خونه شمان،جین زنگ زد گفت براش چند نوع غذای مقوی درست کرده و منتظر شمان...
کوک باشه ای گفت و به امگاش کمک کرد روی تخت بشینه..ته به ارومی دکمه های لباسشو بست و گذاشت الفا شلوار گشادی بهش بپوشونه،کوک موهای فرفری امگارو مرتب کرد و پیشونیشو بوسید...
کوک:چیزی لازم نداری؟
ته:نه...گوکی رو بده بغلم...
کوک:شما خودتم قراره بغل بشی،گوکی رو میزارم تو کریر،نامجون میارتش...
ته هومی گفت و با نوک انگشتش لپای صورتی پسرشو نوازش کرد...
نامجون:خیلی خب...میتونیم بریم..
کوک:ته نمیتونه راه بیاد،من میبرمش،میتونی گوکی رو بیاری؟
نامجون:اره اره..بزار اسانسور رو بزنم و بیام...
ته دستاشو دور گردن الفا حلقه کرد و با بغل شدنش سرشو به سینه الفا تکیه داد...
ته:کمرت درد میگیره...
کوک:فدای یه تار موت...
ته بوسه ای روی گلوی الفا زد و منتظر شد تا الفا اونو توی ماشین بزاره...کوک امگارو دراز کرد و زیر سرش بالشت کوچیکی گذاشت...خودش جلو نشست و کریر بچه رو روی پاش گذاشت...نوزاد به ارومی اطرافشو نگاه میکرد و نق میزد...کوک کمی کلاه پسرشو بالا تر کشید و پیشویشو با انگشت شصتش ماساژ داد...مشت کوچیک نوزاد رو توی دستش گرفت و پوست دستشو نوازش کرد...
نامجون:چه حسی داری که یه کوچولو از جنس خودت و امگات تو بغلته؟
کوک:دلم میخواد اینقدر بغلش کنم که باهاش یکی بشم،یروزم نیست که بدنیا اومده ولی ضربان قلبم با نفس کشیدنش یکی شده...
نامجون:پدر شدن قشنگ ترین اتفاق تو زندگی هر کسیه،امیدوارم ایندش روشن باشه و همیشه کنارتون زندگی کنه...
.
.
.
ته کلاه پسرشو باز کرد و با سیخ ایستادن گوشای کرکی سفیدش با ذوق خم شد و روی هر دو رو بوسید...نوزاد دستشو بالا برد و کف دستشو به سرش کشید و هق زد...ته به سرعت جسم کوچیکشو بالا کشید و سر نوزاد رو به نیپلش چسبوند،لبای صورتی گوک دور نیپل قهوه ای مادرش حلقه شدن و در حالی دست و پاهاشو تکون میداد تند تند مک میزد و  از بدن مادرش تغذیه میکرد...
کوک از حموم خارج شد و روبروی اینه ایستاد،موهاشو خشک کرد و بعد شلوارک کوتاهی پوشید..سمت امگاش رفت و کف دست پسرشو بوسید...
کوک:خسته نباشی دلبرکم...بهتری؟
ته:اوهوم...خوابم میاد...
کوک:شیر گوکیو بده بعد بخواب،من بیدار میمونم تا گوکی بخوابه...
ته سری تکون داد و به چشمای درشت و فندوقی پسرشون خیره شد...
ته:چشماش مثل چشمای توعه،گرده...
کوک خنده ای کرد و دم سفیده پسرشو نوازش کرد..
کوک:عوضش یه پوست برنزه داره که شبیه مامانشه و من عاشقشم...
نوزاد نیپل مامانشو ول کرد و سرشو سمت کوک چرخوند...
کوک:جانم...سلام قندک بابا...بیا بغلم تا مامانی بخوابه..
و نوزاد رو روی دستاش بلند کرد،کمی پشت کمر پسرش کوبید تا شیر اضافی رو بالا بیاره،بعد دهن کوچیکشو با دستمال پاک کرد و اونو توی گهواره برقیش خوابوند...پتوی یاسی رنگ رو روی تنش کشید و اینقدر گوشای مخملیشو نوازش کرد تا چشمای درشت پسر روی هم افتادن و خوابش برد..بوسه ای به موهای کم پشتش زد و روی تخت رفت تا پیش امگاش بخوابه...
بعد از چک کردن امگاش دراز کشید و بازوشو زیر سر تهیونگ گذاشت،ته بین خواب و بیداری لبخندی زد و سرشو روی سینه الفاش گذاشت..
کوک:خوب بخوابی عزیزترینم...
.
.
.
.
اجوما ظرف ماست و جو پرک رو دست جین داد و ایستاد...
نامجون:خسته نباشی اجوما.
اجوما:سلامت باشی پسرم...وظیفمه..
جین:اینجوری نگو اجوما..از فردا خودمم باهات کار میکنما...
نامجون:من شمارو فقط واسه تمیزکاری نیاوردم اینجا...گفتم جینی تنها نباشه و یکی کنارش زندگی کنه،ما دوس نداریم شما فکر کنی خدمتکار یا همچین چیزی هستی...
اجوما:میدونم پسرم..تو و جینی به من خیلی لطف داشتین..
جین:بشین پیشمون..
اجوما:وا...شوهرت از صبح سرکاره،اون دوساعتی که میاد پیشت هم من خرابش کنم؟..باهم خوش باشین،من کمرم یه خورده درد میکنه میرم بخوابم...
نامجون:کمرتون مشکلی داره؟میخواین براتون نوبت دکتر رزرو کنم؟
اجوما:پیریه دیگه...از من گذشته دیگه...دیگه میرم...شبتون بخیر...
و از پذیرایی خارج شد،نامجون هاری رو بغلش کشید و روی پاش نشوند،موهای کوتاهشو بو کشید و اونو روی پاش نگه داشت...
نامجون:خوشکل پاپایی رو پاش بایسته،افرین اکالیپتوس..
جین روی زمین دراز کشید و سرشو روی پای الفاش گذاشت،نامجون هاری رو روی زمین گذاشت و به چهاردست و پا رفتنش خندید،هاری سمت هانول خزید و مشغول بازی با خواهرش شد..نامجون موهای بلند شده جین رو نوازش کرد و بعد اونو بغل کرد و روی پاش گذاشت...
نامجون:حالت بهتره؟
جین:اوهوم...این اخرین باریه که هوس بچه میکنی..
نامجون:من غلط بکنم هوس بچه بکنم..اینم از دستم در رفت،دیگه قرار نیست حامله بشی...
جین سرشو توی گردن الفاش برد و عطرشو نفس کشید..
جین:دلم برای مطبم تنگ شده،میخوام کار کنم دوباره...
نامجون:کارمیکنی..وقتی بچمونو دنیا اوردی و حالت خوب خوب شد کارم میکنی...
جین:این کوچولو هم دنیا بیاد میشن سه نفر،من چجوری از پسشون بر بیام؟
نامجون:دوس داری اجومارو نگه داری؟
جین:هوم...روزا که خونه نیستی میشینه برام از خاطرات جوونیش میگه،اینکه بچه هاش همگی از پیشش رفتن و دیگه تنها شده،کسیو نداره...نگهش داریم...
نامجون:نمیتونیم که پیرزن بیچاره رو همینجوری نگه داریم،اگه قرار باشه موندگار بشه باید براش یه اتاق درست کنیم..میدونم از من خجالت میکشه‌،فردا باهاش حرف بزن،اگه دوست داشت بمونه یه فکری براش بکنیم...
جین:باشه...امممم...میگم...قضیه عروسیمون چی میشه؟
نامجون:فردا از سرکار برگشتم میرم پیش کوک،ببینم میخواد با بابات چیکار کنه،اینم بهش میگم...کوک میخواد یه عروسی مجلل بگیره...
جین:برای ته خیلی خوشحالم...بلاخره به هرچی دوست داشت رسید،وقتی تو اتاق داشت گوکی رو شیر میداد اونو به خودش چسبونده بود و گریه میکرد،میگفت ترس هیچوقت بچه دار نشدن داشته جونشو میگرفته...
نامجون:تهیونگ خیلی قویه...اینهمه اتفاق در عرض یه مدت کوتاه براش افتاد...کوک یجوری به بچشون نگاه میکنه انگار تمام عمرشو منتظر دیدنش بوده...
جین:هومم...کارتون با اون مرد به کجا رسید؟
نامجون:پدرت نمیدونه چه بلایی داره سرش میاد،شوگا کلی مدرک مبنی بر خلافکار بودن زنش پیدا کرده،فردا با کوک حرف میزنیم..کوک شرکتشونو ازشون میگیره و احتمالا هر دو زندان میفتن...این وسط..فقط یه بچست که هنوز نمیدونیم چیکار میخوان باهاش بکنن...
جین:بچه؟
نامجون:برادر ناتنیتون...
جین:هیچی..اونم مثل مادرشه‌،میره بهزیستی..
نامجون:یعنی تحویل بهزیستیش بدیم؟
جین:پس چیکار کنیم؟
نامجون:نمیدونم...تو و تهیونگ باید تصمیم بگیرین...
جین:منظورت چیه نامجون؟..یعنی میگی نگهش داریم؟
نامجون:میخواین اونو اواره کنین؟...مگه تهیونگ همینجوری کلی بدبختی نکشید؟...دلتون میاد یه پسر بچه رو بفرستین یجایی که معلوم نیست ایندش چی میشه؟
جین:من...من نمیتونم دلمو باهاش صاف کنم...مادر اون باعث بدبختی ته شد..
نامجون:مادرش اینکارارو کرد..خودش گناهش چیه؟
جین:ما سه تا بچه داریم مونی...
نامجون:یه هیونگ برای دخترا میشه...اجومارو نگه میداریم،میتونیمم خونمونو عوض کنیم و یجای بزرگتر بریم،جینا..خیلی اروم و مودبه..
جین:دیدیش؟
نامجون:اره...الفاس..حدودا ۶ سالشه...
جین:تهیونگ چی؟
نامجون:وقتی امگای خوشکلم اینقدر قلبش مهربونه پس تهیونگم راضی میکنه..
جین:من؟
نامجون:من فردا به کوک میگم،تو با ته حرف بزن باشه؟...
جین:ما نگهش داریم؟
نامجون:نمیدونم...با ته دربارش تصمیم بگیرین..
جین:هوف...باشه..
نامجون لبای قلوه ای امگارو بوسید و موهاشو نوازش کرد...
نامجون:مطمعن باش عاشقش میشی...
---------------------------------------------------
های کیوتیااااا...
پارت جدید خدمتتون...

مثل پارت قبل برام کلی کامنت خوشکل بزارینننننن👈👉
دوستتون دارم...منتظر حرفای قشنگتونم..بایییی❤💜

My special omegaWhere stories live. Discover now