پارت ۵۵(تبعیدتون کنم)

2.6K 292 25
                                    

تهیونگ که هنوز گیج خواب بود نیم خیز شد و با تعجب به الفاش نگاه کرد،کوک لبخند بغض الودی زد و اروم دستاشو از هم باز کرد و لب زد.
کوک:بیا بغلم شیرینکم.
تهیونگ هق بلندی زد و دستاشو دور گردن الفاش حلقه کرد و سرشو توی گردنش برد...کوک کمر باریکشو بغل کرد و فشارش داد،تهیونگ بی وقفه و با صدا گریه میکرد و صدای هق زدناش لحظه به لحظه بلند تر میشد..
کوک:شششش...اروم، اروم دورت بگردم...
تهیونگ:ددیییی....هق...باورم نمیشه دوباره دیدمت...
کوک خندید و موهای موج دار قشنگ امگاشو بوسید..
کوک:اصلا ندیدی منو که،پریدی بغلم فقط...
ته نفس عمیقی کشید و سرشو عقب برد،دستشو روی شونه های کوک گذاشت و توی چشماش نگاه کرد،صورتش از گریه سرخ بود و چونه کوچیکش میلرزید...
کوک:دلم برات تنگ شده بود بیبی،انگار دارم رویا میبینم...
تهیونگ:خیلی،خیلی دلتنگت بودم،جوری که اصلا نمیدونم چجوری باید دلتنگیمو برطرف کنم...
کوک گردن امگاشو جلو کشید...
کوک:یه اخطار،وقتی بعد از مدت ها میبینمت با این لبای مربعیت برام حرف نزن،من بلد نیستم خودداری کنم...
و بوسه ارومی روی لبای ته زد،بعد کمی بین لباشو باز کرد و دوباره بوسیدش،ته با دلتنگی لب بالایی الفاشو مکید و سعی کرد با دندوناش اونو بجوعه،کوک زبونشو توی سقف دهن کوک برد و تند تند اونجارو لیسید و بعد زبونشو توی لپ ته فشرد و مکی به گوشه دهنش زد...ته با لذت دست سست شدش رو به یقه الفاش رسوند و چنگ زد...
تهیونگ:اه...اه...اههه...
کوک:جونم،جون دلم عسلی....
تهیونگ:اهه..ال..الفا...
کوک عضو امگاشو از روی شلوار مالید و با مهربونی به چهرش نگاه کرد...
کوک:با یه بوسه اینقدر خیس شدی هوم؟...توله سگِ هورنی...
تهیونگ با ناله خودشو به بدن الفاش مالید،کوک عضوشو میمالید و میبوسیدش اما جلو تر نمیرفت...
کوک:الان وقتش نیست باشه؟..من هنوز دلتنگیم رفع نشده و ممکنه اسیب بزنم بهت،چند وقته رابطه نداشتی نمیتونم یهو کاریت کنم ممکنه خونریزی کنی بیبی...
تهیونگ اعتراضی کرد و سرشو توی گردن الفاش برد و دستور داد...
تهیونگ:روی تنم رایحه گذاری کن،مارکم کن لطفا..
کوک با خنده چشم کشیده ای گفت و با ازاد کردن رایحه دارچینش،اونو روی تن تهیونگ گذاشت...تهیونگ غرق در رایحه خوشبوی الفاش نالید و دستاشو دور گردن کوک حلقه کرد و جای غده الفاشو محکم چندین بار بوسید و کوک رو به خنده انداخت...
کوک دستشو از روی عضو امگاش برداشت و دور کمرش حلقه کرد،بعد روی تخت درازش کرد و یقه لباسشو کنار زد،مارک روی ترقوش همچنان پررنگ بود،روی مارکشو بوسید و کمی لیسیدش...
تهیونگ:کبودم کن کوک،اینقدری که از دردش به گریه بیفتم....
کوک:باشه امگای قشنگم...میخوای ارومت کنم؟
تهیونگ نه کشیده ای گفت و دکمه لباسشو باز کرد و سر کوک رو  به گردنش چسبوند..کوک اروم پوست گردن تهیونگو میمکید و هیکی میگذاشت.
تهیونگ:گاز بگیر لطفا..چرا اینقدر ارومی؟...زود باش...
کوک نیشخندی زد و محکم گوشت بدن امگاشو گزید که جیغشو در اورد،گاز های کوچیک و بزرگش بدن امگارو زخم میکرد و ته با اینکه به گریه افتاده بود ولی از لذت جیغ میکشید و بیقرار خودشو تکون میداد...
ته:کوک...اههی کوک....
کوک دست از کارش کشید و روی تن امگاش خیمه زد..ته بدون هیچ حرفی گردن کوک رو بغل کرد و گونشو به سینه الفاش مالید،بوسه های ریزی رو روی تن کوک میزد و میبوسیدش...کوک با مهربونی سر تهیونگ رو هر از گاهی میبرسید و میگذاشت که هرکاری میخواد انجام بده...تهیونگ با دلتنگی مثل کوالا به الفاش چسبید و پاهاشو دور تنش حلقه کرد...
کوک کمرشو نوازش کرد و رایحه هلویی امگاشو بو کشید...
کوک:بهتری عزیز دلم؟
تهیونگ اوهومی گفت و بیشتر توی اغوش الفاش غرق شد،کوک  محکم توی بغلش چفتش کرد و روی تخت چرخید و اونو روی شکمش برد،بعد پتو رو روی جفتشون کشید و جفتشو بین پتو پیچید..
کوک:بزار فقط ببوسمت،لبای لعنتیت خیلی خوشکلن...
تهیونگ مستطیلی خندید و سرشو نزدیک برد و چشماشو بست،لبای خیس الفاشو بوسید و زبونشو در اورد و زیر لب الفاش کشید...
تهیونگ:ببوس،هرچی میخوای ببوس الفا،منو گرگم متعلق به توییم...
کوک پر از حس غرور شد و با هوس لب نرم و نازک امگارو کشید توی دهنش و بوسه فرانسوی رو شروع کرد،زبون امگاشو مک میزد و جای جای دهنشو مزه میکرد...تهیونگ با بدنی که ضعف کرده بود سرشو خم کرد و دهنشو برای دسترسی الفاش تا اخر باز کرد...
کوک مکی به زبون نرم امگاش زد و عقب کشید و شروع کرد به بوسیدن صورتش...تهیونگ اروم نالید و صورتشو جلو تر اورد تا بیشتر بوسیده بشه،در عین حال موهای الفاشو توی انگشتاش گرفته بود و ریشه موهاشو با نوک انگشتاش نوازش میکرد...
کوک:بیبی،چیزی نیاز نداری؟
تهیونگ:بیا بریم غذا بخوریم،گرسنمه..
کوک لبخندی زد و چشمای مشکی پر از برق امگاشو بوسید...
کوک:من نمیتونم از اتاق خارج شم عزیزم...هوپ کلی تذکر داده بهم که نرم بیرون...
تهیونگ:خب...خب من میرم برای دوتامون میارم هوم؟
کوک سرشو تکون داد و اوهومی گفت...تهیونگ از تخت پایین اومد و سمت در رفت و بعد بوسه ای برای الفاش فرستاد و سریع بیرون پرید که باعث خنده کوک شد...
.
.
.
فیلیکس با سردرد روی تخت نشسته بود و مدام زیر لب به تهیونگ و الفاش فحش میداد...نقی زد و بالشتشو بغل کرد و با حرص گازش زد...
هیونجین:چیشده؟...
فیلیکس نگاهشو به هیونجینی که تازه بیدار شده بود داد و نق زد...
فیلیکس:نمیشنوی؟وای خدای من صداشون خیلی بلنده نمیتونم بخوابممممم...
هیونجین با گیجی خندید و دستاشو باز کرد...
هیونجین:بیا اینجا...منم میشنوم ولی باور کن اگه تو هم یسال الفاتو نمیدی الان نمیزاشتی هیچکس بخوابه...
فیلیکس با شک به دستای از هم باز شده هیونجین نگاهی انداخت و سمتش رفت،توی اغوش گرم هیونجین خزید و بی حرکت دراز کشید،هیونجین با لبخندی که ذوقشو نشون میداد دستاشو دور تن ظریف فیلیکس حلقه کرد و اروم لب زد...
هیونجین:اگه صداشون خیلی اذیتت میکنه میتونم برم بگم بهشون...
فیلیکس:نمیخواد...فرومونای کوک نشون میده توی راته،اذیتشون نکن،تا صبح تموم میشه...
هیونجین:تمام شبو بیدار بودی؟
فیلیکس:هوممم...فکر کنم راند پنجمشون باشه...هنوز سرحالن و پر سر و صدا...
هیونجین با شیطنت پاهاشو روی تن فیلیکس انداخت...
هیونجین:اگه منم جفت داشتم الان وضعم همین بود،مخصوصا اگه یکی شبیه به ته باشه...واقعا خودداری سخته....
فیلیکس بق کرد و وول خورد...
فیلیکس:ولم کن حوصلتو ندارم...میرم پیش الهه ماه میخوابم،فکر نمیکردم به کسی که جفت داره چشم داشته باشی،اصلا اینهمه گرگینه تو قصره برو یکیشونو بردار...واقعا خیلی زشته که اینقدر هیزی،نمیدونم الهه ماه چجوری ترو انتخاب کرده...
هیونجین با لذت به حسودی کردنای فیلیکس خیره بود،در اخر طاقت نیاورد و بوسه محکمی روی لبای فیلیکسی که تند تند حرف میزد کاشت و ساکتش کرد.
هیونجین:اگه یکم دیگه حسودی کنی قول نمیدم به کمتر از خوابیدن باهات راضی شم...
فیلیکس سرخ شد و نگاهشو گرفت...سرشو توی بالشت فرو کرد و هیچی نگفت که دستای هیونجین دور تنش محکم تر شد و بوسه ای روی گردن لختش نشست...
هیونجین:هیچ گرگینه ای قشنگ تر از اینی که الان تو بغلمه نیست،فقط چشمام رو تن تو میچرخه مو ابی من...
فیلیکس بغض کرد و سرشو توی بالشت بیشتر فرو برد...
فیلیکس:اگه قراره صبح بیدار شی و بگی حرفاتو فراموش کنم لطفا هیچی نگو...قلب منو به بازی نگیر وقتی تکلیفت مشخص نیست...
هیونجین لبخند غمگینی زد..
هیونجین:تکلیفم با خودم مشخصه..میدونم چی میخوام،ولی میدونی که ما اجازشو نداریم هوم؟..
فیلیکس:فکر میکنی نفهمیدن؟...
هیونجین:چرا...ولی علنی کردنش باعث میشه طرد بشیم،مثل الهه احساسات...تو اینو میخوای؟
فیلیکس:از موقعیتت میترسی؟....من تنها چیزی که میخوام اینه که با قلبم بازی نشه،الهه احساسات بخاطر این طرد شد که خدای مرگ رو انداخت تو دردسر...
هیونجین:از موقعیتم نمیترسم...از این میترسم که ترو تبعید کنه به یجای دور افتاده و نزاره همو ببینیم...
فیلیکس:وضع الانمونو خیلی دوست داری؟...من نمیخوام تنها باشم،همین الانشم میتونم جفت شم با هرکسی که بخوام...خسته شدم از کارات،خسته شدم از اینکه الفاهای قصر بهم پیشنهاد جفت شدن دادن و گفتم نه...
هیونجین زبونشو روی لبش کشید و با شک زمزمه کرد...
هیونجین:فیلیکس....اممم...تو که میدونی من بهت علاقه دارم نه؟...
فیلیکس:نه...من هیچی نمیدونم،دیگه بهت فرصتی نمیدم،تو هی اخلاقت عوض میشه،نمیخوامت...
هیونجین هول زده روی تن فیلیکس خیمه زد...
هیونجین:یعنی چی؟...فیلیکس من نمیزارم مال کسی بشی میفهمی؟نمیزارم....
فیلیکس هقی زد:نمیخوام....تو حتی نمیتونی بفهمی خودت چی میخوای..فقط شبا اینجوری سافتی باهام،مطمعنم فردا دوباره جلوی همه تخریبم میکنی و نیش و کنایه میزنی..
هیونجین لبشو روی لب فیلیکس کوبید و با شدت مکید...
هیونجین:فقط بزار امشبو صبح کنیم،نمیخوام ازارت بدم هوم؟
فیلیکس با خجالت زمزمه کرد...
فیلیکس:من...من نمیدونم...
هیونجین:بسپارش به من خب؟
.
.
.
فیلیکس از درد نالید و هق زد،میدونست با اینکه مارک نشده ولی پیوند بینشون شکل گرفته و دیگه هیچ راه برگشتی نیست...
فیلیکس:ببخشید الهه ماه..ولی دوسش دارم...
هیونجین با حوصله حوله ای رو گرم کرد و روی کمر جفتش گذاشت،فیلیکس هیسی کشید و بدنشو از انقباض در اورد...موهای ابی روشنش روی بالشت پخش بود و تن لختش بین ملحفه های سورمه ای تخت هیونجین خودنمایی میکرد..هیونجین حوله رو دوباره گرم کرد و زیر شکمش گذاشت،کرم بی حس کننده رو برداشت و کمی به سر انگشتش زد و سمت ورودی حساس فیلیکس برد،فیلیکس با خجالت خودشو عقب کشید و نق زد..
فیلیکس:نکنننن...
هیونجین اروم لبخند زد و لگن کوچیک جفتشو با دستاش عقب کشید...
هیونجین:میخوام فقط ارومت کنم...تکون نخور عزیزم...
و انگشتشو کمی وارد ورودی قرمزشده و ورم کرده جفتش برد و به کرم اغشتش کرد...فیلیکس از خجالت قرمز شده بود و انگشت فرو رفته توی بدنش کمکی بهش نمیکرد...اخ ارومی گفت و سرشو توی بالشت فرو کرد،ورودیش ورم کرده بود و درد داشت،با تمام ملاحضه های هیونجین و اروم بودنش بازم درد کشیده بود و این بخاطر این بود که اولین بارشو گذرونده بود..
بعد از اتمام کارش بلند شد و با پر کردن کیسه کوچیک و جیبیش از اب گرم،به سمت جفتش رفت و کنارش خوابید،پتو رو روی جفتشون کشید و کیسه رو توی گودی کمر فیلیکس گذاشت....
هیونجین:چیزی تا طلوع افتاب نمونده...یه کوچولو بخواب...
فیلیکس:توهم پیوندو حس میکنی؟
هیونجین:پیش بینمونو؟اره...با اینکه مارک نشدی ولی خیلی قویه...
فیلیکس:حالا چیکار کنیم؟
هیونجین:هیچی...منو تو دیگه جفت شدیم،باید صبر کنیم تا الهه ماه برامون تصمیم بگیره،فقط...فقط کاش جدامون نکنه،با تبعید شدن مشکلی ندارم اگه توهم باهام باشی...
فیلیکس:هممممم....
و خمیازه کشید،هیونجین اروم خندید و سرشو نوازش کرد...شونه هاشو بغل کرد و اینقدر ریشه موهاشو مالید که چشماش سنگین شد و به خواب رفت...
.
.
.
هوپ در اتاق رو باز کرد و وارد شد،سینی غذا رو روی میز گذاشت و کنار تهیونگ نشست،کوک مثل بچه هایی که عروسکشونو بغل میکنن،جفتشو محکم توی دستاش گرفته بود ، تهیونگ تماما توی اغوشش بود و فقط از بین پتو صورتشو میشد دید...هوپ با لبخند اول بوسه ای به پیشونی تهیونگ زد و بعد پتو رو کمی کنار زد تا بیدارشون کنه...
هوپ:کوک...جونگکوک...پاشو..
کوک چشماشو باز کرد و اولین چیزی که دید بالا تنه لخت امگاش بود.چشم غره بزرگی به هوپ رفت و پتو رو دوباره بالا کشید و اخم کرد...
کوک:به چی نگاه میکنی؟چی میگی...
هوپ:بچه پرو رو نگا کن...پاشو ببینم،پاشو براتون صبحونه اوردم دیشب تا صبح خسته شدین...
کوک:خودتم میگی خسته شدیم برو بزار بخوابیم...
هوپ:علاوه بر خسته شدنتون نزاشتین هیچکسم بخوابه،ماشالله نمیدونستم توان بدنی جفتتون اینقدر بالاست...
کوک:حالا که دیدی....سر و صدا نکن تهیونگو بیدار میکنی...
هوپ:اگه صبحونتونو بردم پایین دیگه باید تهیونگو بفرستی دنبال غذا،پاشو امگاتم بیدار کن...باید تهیونگو بفرستم برای تمرین با خودتم کار دارم...
کوک:برو بابا...تهیونگ امروز جایی نمیاد پیش منه،فکر نمیکنم بتونه تمرین کنه...
تهیونگ:ک...کجا باید برم...
کوک چشم غره دیگه ای به هوپ رفت.بعد پیشونی امگاشو بوسید و کمکش کرد بشینه...تهیونگ با خجالت پتو رو بالا تر کشید و سینه ها و ترقوه های کبود شدشو پوشوند...
هوپ:خیلی خب...صبحونتونو بخورین و به کاراتون برسین..من دیگه میرم...
و از در اتاق بیرون اومد...
کوک لبای امگاشو بوسه ارومی زد و دست گرمشو زیر شکمش کشید...
کوک:درد داری گرگ کوچولوی من؟
تهیونگ سرشو تکون داد و اروم نق زد....
تهیونگ:اوهوم...منو ببر حموم،بدنم چسبناکه...شکمم و بین پاهام لزجه...
کوک پتو رو کنار زد و بدن کوچیک امگاشو بغل کرد و سمت حموم اتاق رفت...تهیونگ رو زیر دوش برد و اب گرمو روی بدنش باز کرد...دستشو بین پاهای تهیونگ کشید و از کام جفتشون تمیزش کرد...
تهیونگ:الفا...سرم گیجه...زودتر بریم بیرون...
کوک سریع سرشو با شامپو شست و حوله ای رو دور تنش پیچید،اونو بیرون برد و روی تخت نشوندش.جلوی پاش نشست و زانو هاشو بوسید...
کوک:بیا اول صبحونه بخوریم،ضعف داری...
و تست رو به مربا اغشته کرد و دست تهیونگ داد،تهیونگ با ولع صبحونشو تموم کرد و لیوان شیر رو سر کشید،بعد لباس پوشید و روی تخت خوابید...
کوک:میخوای با یکی از خدایان بری کمی هوا بخوری؟
تهیونگ:تو نمیتونی بیای؟
کوک:نه عزیزم..من نباید از این اتاق خارج شم...
تهیونگ:پس منم جایی نمیرم...
کوک خواست حرفی بزنه که تقه ای بدر خورد و یانگ وارد اتاق شد...کوک چشماشو ریز کرد و فکر کرد،اونو کجا دیده بود؟
یانگ:ته...الهه ماه گفت بیای تو سالن اصلی....
تهیونگ با استرس به الفاش نگاه کرد...
کوک:تو..تو همونی نیستی که توی تولد ته بهش میچسبیدی مردیکه؟اینجا چی میخوای؟
تهیونگ با استرس خندید و از جاش بلند شد،بازوی بزرگ کوک رو گرفت و برش گردوند..
تهیونگ:الفا اون چیزه....اون از الفاهای قصره اممممم...
یانگ با متانت خندید و تهیونگ رو از اتاق بیرون برد...
یانگ:خودم با الفات حرف میزنم...تو برو کارت دارن...برو...
تهیونگ لب گزید و باشه ای گفت و از پله ها پایین رفت...یانگ توی اتاق برگشت و تعظیم نصفه و نیمه ای کرد...بعد رو کاناپه نشست و گفت...
یانگ:بیا تا همچیزو برات بگم...بشین...
کوک با سوظنی که داشت ،نشست روبروش و با نگاه تاریک شدش غرید...
کوک:دستتو قلم میکنم اگه به امگام توی زمانی که پیشش نبودم دست زده باشی...
یانگ:نگران نباش...من توی قصر زندگی میکنم،از الفاهای اینجام ولی مطمعن باش توی این مدت هیچکس به تهیونگ چشم نداشته که هیچی،کلیم مواظبش بودیم...
و داستان تولد تهیونگ رو با خنده برای کوک تعریف کرد..کوک با عصبانیت نفس کشید...
کوک:عوضیای بیشرف...تمام اونشب نقشه بود نه؟
یانگ:اگه تو قدر امگاتو میدونستی ما اونکارو نمیکردیم..نقشه خدای اتش بود،تقصیر اون بود ما فقط کاری که بهمون گفتن رو انجام دادیم...
کوک:با اینکه الان باید گردنتو بشکنم ولی کاریت ندارم...برو تهیونگو بفرس بالا...
یانگ:یایایا..به تهیونگ چه ربطی داره؟اون بیچاره خودشم مخالف اذیت کردنت بود...حق نداری ناراحتش کنی،من تولم دوسالشه و جفت دارم ولی هنوز الفاهایی هستن که  بخوان تهیونگو داشته باشن،اگه اذیتش کنی حسابتو میرسم...
کوک:به تو ربطی نداره...من هرکاریم کنم به جفتم ازاری نمیرسونم،میدونم الان هوپ داره ازش کار میکشه،برو بفرستش بالا پیش خودم...بعدشم مراقب حرف زدنت باش،تهیونگ دیگه اون امگای بدون مارکی نیست که بتونین دلشو بدست بیارین،میکشم کسیو که به امگام چشم داشته باشه...
یانگ از جاش بلند شد و سمت در رفت...
یانگ:خیلی خب من رفتم...تو هم بمون اینجا و منتظر باش،میگم بیاد پیشت...اینقدرم عصبی نباش.
و از در بیرون رفت...
.
.
.
فیلیکس وقتی از خواب بیدار شده بود به سرعت از اتاق فرار کرده بود،نمیدونست دیشب چرا اینکارو کرده ولی الان بشدت خجالت میکشید و نگران بود...توی پذیرایی روی مبل نشسته بود و با خجالت به دیشبشون فکر میکرد.الهه ماه که از اتاق تهیونگ برمیگشت با دیدن فیلیکس سمتش رفت و دستشو به شونش کشید...فیلیکس با ترس برگشت و سکسکه کرد...
فیلیکس:ال..الهه ماه...من...من..
هوپ لبخند ارومی زد...
هوپ:برو دوش بگیر و بیا اتاقم...باید حرف بزنیم...
فیلیکس بغض کرد و با ترس به بازوی هوپ چنگ زد...
فیلیکس:نه...ما...لط..فا
هوپ:منتظرت میمونم باشه؟هیونجینم بیار...
و سمت در خروجی رفت..فیلیکس هقی زد و سمت اتاق مشترکش با هیونجین رفت و خودشو توی اتاق انداخت...هیونجین که تازه از حموم اومده بود با دیدن صورت خیس فیلیکس نگران سمتش رفت و بغلش کرد...
هیونجین:چرا داری گریه میکنی فیلیکس؟درد داری هنوزم؟...چیشده عزیزم...
فیلیکس:هیون....هیونییی...هق...ال..الهه ماه گفت بریم اتاقش...هق...
هیونجین:عیبی نداره بیبی،گریه نکن...میخوای تو نیای؟خودم درستش میکنم...
فیلیکس:تقصیر منه اگه تبعیدمون کنه...تو گفتی که چه بلایی سرمون میاد،گفتی طردمون میکنن...معذرت میخوام هیون...
هیونجین:مهم نیست فیلیکس...حتی اگه مقاممو ازم بگیرن مهم نیست،اینکه دوست دارم خیلی مهمتره...الهه ماه بخاطر عشقمون تبعیدمون نمیکنه...
فیلیکس:من هنوز دوش نگرفتم...منتظر میمونی تا تموم بشم با هم بریم؟
هیون بوسه ای روی لبای سرخش زد و اره ای گفت...
.
.
.
هیونجین تقه ای بدر زد و منتظر اجازه موند...
هوپ:بیاین تو....
در باز شد و اول فیلیکس و بعد هیونجین وارد اتاق شد..
هوپ:بشینین پسرا...
و روبروشون نشست...لبخند ارومی زد و به دونفر روبروش خیره موند...
هوپ:خودتون میدونین چیکار کردین نه؟
فیلیکس:الهه..هق...الهه ماه....ما..ما نمیخوایم شمارو ....هق...نا امید کنیم...
هیونجین:اروم باش...نیاز به اینهمه گریه کردن نیست فیلیکس...
و لیوان ابی رو دستش داد...
هوپ:دیشب چه اتفاقی بینتون افتاد؟
هیونجین:من نتونستم جلوی خودمو بگیرم الهه ماه...فیلیکس کاری نکرد من سعی کردم مجبورش کنم...
فیلیکس:اما..تو منو مجبور نکـــ...
هیونجین:ساکت باش فیلیکس...
هوپ:پس مجبورش کردی نه؟...یعنی خودش راضی نبود؟
فیلیکس: من خود.....
هیونجین:نه...من بدون رضایتش بهش دست زدم...اون سعی کرد پسم بزنه ولی نتونست...
هوپ:که اینطور...میدونی که پیوندتون بوجود اومده نه؟
هیونجین اره ای گفت...
هوپ:اگه که میگی فیلیکس راضی نبوده اوکیه...دستاتونو بدین بهم تا پیوندتونو از بین ببرم،فیلیکس چون راضی نبوده کاریش ندارم ولی تو هیونجین،به عنوان یه ادم عادی تبعید میشی روی زمین و میری سرزمین شمالی...
فیلیکس ماتش برد،نه!!!...نمیزاشت همچی سر هیونجین بشکنه..
فیلیکس:نه..نه خواهش میکنم...الهه ماه...تروخدا...
و روی زمین نشست و زانو زد..
هوپ:مگه تو اونی نیستی که بدون رضایت بهت دست زدن؟...چرا اینقدر نگرانی؟..
فیلیکس:بزور بهم دست نزده،قسم میخورم...هق...اون گفت تبعید میشیم،گفت کارمون اشتباهه،گفت عشقمون ممنوعه ولی من گوش نکردم...هق..الهه ماه لطفا...
هوپ:درست میگین چیکار کردین یا هیونجینو تلپورت کنم اونجا؟
فیلیکس جیغ کشید:نهههههه...میگم میگم....میگم الهه ماه...هق...من،منو هیونجین همدیگه رو دوست داریم...قسم میخورم خیلی سعی کردیم فراموش کنیم ولی نشد..دیشب،نتونستیم تحمل کنیم و....من..من باعث شدم هیونجین بهم دست بزنه،اون خیلی گفت که اینکار اشتباهه ولی من گوش ندادم...
هوپ:خیلی خب،بلند شو بشین سرجات...اشکاتم پاک کن...
فیلیکس اروم روی صندلیش نشست و فین فین ارومی کرد...
هوپ:خب،باید باهاتون چیکار کنم؟
هیونجین:من مشکلی با تبعید شدن ندارم،فقط خواهش میکنم با فیلیکس کاری نداشته باشین یا اونو بزارین پیش خودم،با هم تبعیدمون کنین...
هوپ:عه؟...نه بابا؟...که هی پدربزرگم کنین نه؟...چه کار خوبی کردم برای خدایان توانایی بچه دارشدن نزاشتم...
هیونجین:باشه...من تنهایی میرم...
فیلیکس ضعف کرد و نه کشیده ای گفت...
فیلیکس:من نمیخوام تنهایی بمونم اینجا...
هوپ:طلب بخشش نمیکنین نه؟نمیخواین بخشیده شین؟
هیونجین:اگه طلب ببخشش کنیم بخشیده میشیم؟
هوپ:اگه پیوندتونو باطل کنین و ازم بخواین،چرا که نه؟
هیونجین:من برای این پیوند بینمون روزها انتظار کشیدم،پس نه...پیوند منو فیلیکس باطل نمیشه..
هوپ:اونقدری برات مهمه که مشکلی ندارین دوتاتون طرد بشین به یه منطقه دور؟
فیلیکس با گریه جواب داد:اگه قراره دوتامون تبعید بشیم نه...
و دست هیونجین رو گرفت...
هوپ:باشه...باید مراسم گرفتن خداییتون رو بجا بیارین..بعدش تلپورتتون میکنم روی زمین...توی سرزمین شمالی ولتون میکنم...
فیلیکس با ناراحتی هق بلندی زد و گریه کرد...اون نمیخواست این بلارو سر خودش و هیونجین بیاره...هیون کمر جفتشو بغل کرد و بوسه ای به سرش زد و کنار گوشش دلداریش داد..
هیونجین:باشه الهه ماه...عیبی نداره فیلیکس،گریه نکن...
فیلیکس:تقصیر من شد...من گفتم اینکارو بکنیم...ببخشید هیونی،معذرت میخوام...
هوپ بهشون نگاه کرد و اروم خندید...اون که قصد نداشت اون دوتا پسر بچه رو تبعید کنه نه؟ولی ترسوندشون که به جایی برنمیخورد..
هوپ:جدا از هم تلپورت میشین،توی دوتا ایالت مختلف...اینکه بتونین همو پیدا کنین رو نمیدونم ولی فقط بهتون لطف میکنم  و از هم جداتون نمیکنم...پشت سرم بیاین...
و جلوتر راه افتاد...با رسیدن به معبد درو باز کرد و داخل رفت...
هوپ:خیلی خب هیونجین بیا بشین اینجا...
وبا سر به جایگاه معبد اشاره کرد،فیلیکس به بازوی هیونجین چسبید و بلند گریه کرد،نمیخواست تموم بشه،نمیخواست از اینجا بره...
هیونجین اروم به سمت جایگاه رفت و نشست...هوپ جلو رفت و دستشو روی شونه هیونجین گذاشت و شروع کرد به خوندن ورد...از گوشه چشمش فیلیکس رو میدید که زانو زده و با تمام وجودش گریه میکنه ولی باید این دوتا میترسوند تا بهشون بفهمونه که نمیتونن هرکاری دلشون خواست انجام بدن...
هیونجین زیر دست الهه ماه میلرزید و قلبش تند تند میزد،حالا که فیلیکس کنارش نبود تمام بدنش یخ کرده بود و میترسید..
هیونجین:الهه ماه...
هوپ زیر لب غرید:میترسی نه؟...پشیمونی؟
هیونجین:لطفا فیلیکس رو اذیت نکن...اون،اون زود میترسه،میدونم ما قانون رو شکستیم ولی لطفا اونو ببخش...
هوپ:ترو هم میبخشم اگه از هم جدا بشین...
هیونجین:متاسفم الهه ماه...من نمیتونم ازش دست بکشم،سال هاست که سعی کردم عشقشو فراموش کنم ولی نتونستم،بهتره منو تلپورت کنی..من هیچوقت از اینکه باهاش اینکارو کردم پشیون نمیشم..
هوپ:.نمیترسی که هیچوقت پیداش نکنی؟
هیونجین:اینقدر میگردم که پیداش کنم...اون تنها چیزیه که مال منه و خیلی دوسش دارم،از اینکه مقاممو ازم بگیرین نمیترسم اصلا..چون میدونستم تبعیدمون میکنین ولی عشقم بهش خیلی بیشتر از این حرفاست...
هوپ:اخرین راه بازگشتته پسر...انتخاب کن،اینجا بمونی یا فیلیکسو داشته باشی...
هیونجین:من نمیخوام برم از اینجا...ولی بین اینجا و فیلیکس،فیلیکس رو انتخاب میکنم...عذر میخوام که قانون شکستم....
هوپ:باشه...خودت خواستی..
و نگاهی به عقب انداخت،فیلیکس با چشمای سرخش زانو زده بود و گوله گوله اشک میریخت...
هوپ چشماشو بست وتمرکز کرد...اصلا قصد نداشت اونارو تبعید کنه،لبخند شیطانیشو فروخورد و هیونجین رو تلپورت کرد توی اتاق خودش.....فیلیکس با دیدن این صحنه جیغ بلندی کشید و سعی کرد از جاش بلند بشه ولی تعادلشو از دست داد و زمین افتاد...چشماش از شدت گریه جاییو نمیدید و سرش گیج میرفت...هوپ ترسیده از حالت فیلیکس سمتش رفت و با نگرانی دستشو زیر بدنش انداخت...
هوپ:چیشدی...
فیلیکس:ال..الهه مــ....
و از حال رفت...هوپ با نگرانی تکونش داد،این بچه از چیزی که نشون میده خیلی ترسو تره....
هوپ:شت پسر چت شد...
و به سمت در معبد رفت...بدو بدو به سمت در ورودی قصر دویید و داخل رفت،وارد قصر شد که هیونجین با سرعت به طرفشون دویید...
هیونجین:الهه ماه....چرا اینکارو کردی؟...سکته دادنمون برات اینقدر راحته؟
هوپ:خفه شو...دلم براتون سوخت هیونجین...بخاطر این بچه فقط،فیلیکس گناه داشت...از ترس از حال رفت...
هیونجین:چرا اینقدر ترسوندیش؟...بدش به من...
و فیلیکس رو توی بغلش کشید و به سمت اتاقشون دویید...
هوپ:یادتون نره بیاین ازم تشکر کنین...
---------------------------------------
سلام کیوتیا...
من اومدم بعد از دوهفته و چندین روز...
دوستون دارم....ماچ بهتون و بایییی💜💙💛

My special omegaWhere stories live. Discover now