Part five

264 46 4
                                    

Jennie :  خوردم ، شدی ؟! خوشحالی ؟! من نیستم . از همه چی و همه کس متنفرم . چرا اینقدر سخته ؟
Jennie : یه بار دیگه اصلا بهم پیام هایی نده که نشون میدی بهم اهمیت میدی . نمیدونم تو کودوم نقشه ی بزرگ هستین ولی خواش میکنم ، نکن . (03.33)

‏singularity : سه و سی و سه دقیقههه ؟!!!
‏singularity : اونقدر گشنه موندی و موندی و نتونستی دووم بیاری و شب بلند شدی و غذا خوردی ؟! تستی که بهت فرستادم رو هم نخوردی . جدا بهت تبریک میگم . ( 06.12 )

Jennie : مرسی

‏singularity : دختر تو میخوای منو دیوونه کنی ؟!
‏singularity : اینجوری فقط بیشتر مریض میشی نمیفهمی ؟!
‏singularity : باید مرتب غذا بخوری

Jennie : میخوام بالا بیارم

‏singularity : هرگز همچین اشتباهی نکن !
‏singularity : نکنه .. نکنه امتحان کردی ؟!

( دیده شد )

‏singularity : جنی !

Jennie : یااا به تو چه اخه ؟! ذاتا چرا باهام حرف می‌زنی ؟

‏singularity : میتونه اینجوری باشه که میخوام کسی پیشت باشه ؟! مجبور نیستی روز های سخت رو تنها سپری کنی .

Jennie : اگه اونجوریه بیا خودت رو نشون بده . ها میگیا منو دوست داری و در ضمن تو اون تیم بسکتبال مشهور هستی ها ، بیا خودت رو نشون بده دیگه . نشون بده خودتو .

singularity : نشون بدم ؟!

Jennie  : اره

singularity : این همه نقش بازی کردن بسه . الان میرم همه چت هامون رو میزارم به گروه مدرسه  تا همه ببینن .

( دیده شد )
Jennie : میدونستم . گمشو بزار .
Jennie : همتون مثل همید
Jennie : همتون

singularity : اره ، هممون مثل همیم

( دیده شد )

پلک هامو روی چشمام فشار دادم تا  از چشمام بازم آب نیاد . اگه جدا مینداخت تو گروه مدرسه ، این دفعه دیگه از دهن هیچ کس نمیافتادم . اونو بلاک کنم یا پیام ها رو حذف کنم حتما قبلا اسکرین گرفته ، اینجوری فکر میکردم .

در حالی که هنوز روی تختم نشسته بودم ، به اینه ی قدی که جلوم بود ، به خودم نگاه کردم . نمیخواستم به مدرسه برم ولی در عین حال نمیخواستم به مامان و بابام همه چیو توضیح بدم . مریض نبودم و به هفته امتحانات کم مونده بود . حتما منو میفرستادن مدرسه . بعد اینکه این دبیرستان تموم شد ، حتما یونیفرمم رو در میارم و آتیشش میزنم ، اره میکنم .

I CAN'T || taennie ||Where stories live. Discover now