تو جایی که باید پیاده میشدم ، دکمه رو فشار دادم و اتوبوس پایین اومدم . دارو رو داخل کیف مدرسم گذاشته بودم . نمیتونستم به خانوادم این جریان رو توضیح بدم . ذاتا اصلا اجازه هم نمیدادن .
جلوی خونه ایستادم و زنگ در رو فشار دادم . کسی که در رو واسم باز کرد مامانم بود . پیشبند تنش بود . فکر کنم بابام تازه از کار اومده بود و قرار بود غذا خورده بشه . مجبور بودم یه راه فرار پیدا کنم .
داخل شدم و کفشامو در اوردم . کیفم کنار گذاشتم
" جنی ، سر و روتو عوض کن بیا شام میخوریم "
شروع میکنیم
" مامان من گرسنم نیست " با یه لبخند فیک لب زدم .
" چجور گرسنت نیست "
وقتی که داشت وارد آشپزخونه میشد دنبالش رفتم . بابام هم اشپزخونه بود و داشت سالاد درست میکرد . لباساشو خیلی وقت بود عوض کرده بود .
" بعد مدرسه با دوستام خوردم . بخاطر همون دیر موندم "
" جنی " بابام با یه افاده ی ترسناک بهم نگاه کرد . سالاد رو تموم کرده بود و داشت دستاشو میشست . " تو لاغر شدی ؟ "
" نه ! " گفتم و اخمام تو هم رفت . کم مونده بود دیوونه بشم . احساس میکردم دارم عقلم رو از دست میدم . " لاغر ماغر نشدم ! "
" چرا شدی " گفت مامانم و از سر تا پایین منو نگاه کرد . " داری رژیم میگیری ؟ بخاطر همون یه چند هفتس با ما سر میز غذا نمیشینی ؟ "
" نه بعد مدرسه میخوریم همیشه "
" قبلا همچین عادتی نداشتی "
" حالا دیگه دارم " گفتم و زیاد طولش ندادم . چرا اینقدر پی گیر میشن .
" نه جنی . لباساتو عوض کن و بیا اینجا . غذا خوردنت رو باید ببینم . ببین میدونم تو این سن و سال تو فاز رژیم اینا میرن . درکت میکنم ولی اگه سالم تغذیه کنی هیچی نمیشه "
" مامان .. نمیخوام غذا بخورم . تو رو خدا "
" جنی زود "
با یه امید به بابام نگاه کردم " بابا ؟ "
نگاهشو از من گرفت . " میز رو ما آماده میکنیم . زود باش دخترم "
دندونام رو روی هم فشار دادم و از اشپزخونه زدم بیرون . کیفم رو هم برداشتم و به اتاقم رفتم . نمیخواستم غذا بخورم . نباید میخوردم . اگه میخوردم همه چی مثل قبل میشد . باز نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم . سیر میشدم و اون حس منو دیوونه میکرد .
YOU ARE READING
I CAN'T || taennie ||
Fanfictionاز همه متنفرم ! از همه ی کسایی که باعث شدن اینجوری بشم متنفرم ! از خودم هم متنفرم ...