Part 1

903 100 32
                                    

*جایی در لندن*

اگر کسی وارد عمارت کهنه و قدیمی البته شیک بِلز میشد با خودش تصور میکرد که آیا اصلا این یتیم خونه هنوز هم کار میکنه . اصلا کسی هم هست که یکی از این بچه هایی به این سن رو به فرزندی بگیره ، همه چیز خیلی عجیب به نظر میرسید اما بکهیون تا به امروز ندیده بود که کسی بخواد بیاد و ذره ای به یتیم خونه گیر بده. هر روز صبح بچه ها که از سن 6 سال تا 16 سال بودن توی حیاط صف می بستن و بعد از خوندن سرود عجیب و غریبی که هیچکس مفهوم دقیقش رو نمیدونست به اتاق هاشون میرفتن و بعد از خوندن درس تا عصر توی کلاس های مخصوص هر سن توی خود عمارت، عصر رو آزاد بودن تا هر کاری که دوست دارن انجام بدن.

اما بچه های 16 ساله ، نه ! همه فکر میکردن که با هم برابر هستن اما فقط 16 ساله ها بودن که میدونستن اینطور نیست . رازی که تا روزی که از اون یتیم خونه برن فقط بین خودشون می موند و نه هیچ کس دیگه ای .

نسیم ملایم تابستونی موهای طلایی رنگ لختش رو تکون میداد و باز سر جای خودشون بر می گردوند . همیشه برای بکهیون سوال بود . که چرا هیونگ هم اتاقیش شب ها با تن زخمی به اتاق برمیگرده . حتی گاهی وقت ها تا چند ساعت گریه میکنه .

چند بار نتونسته بود جلوی زبونش رو بگیره و از هیونگش علتش رو پرسیده بود ، اما اون هر بار بدون اینکه جوابش رو بده فقط یه جمله رو به زبون میاورد . خستم دنیل ، میخوام بخوابم .

هنوز چند روز تا تولد 16 سالگیش مونده بود . دلش میخواست زودتر 16 سالش بشه تا بتونه بفهمه که هیونگش چه کاری انجام میده که مداوم خسته است .

کتاب داستانش رو بست و به درخت سیب بزرگی که کم و بیش میوه داشت نگاه کرد . میتونست سنگینی نگاهی رو احساس کنه ،مطمئن بود کسی نیست جز مادموازل مارگارت .

مادموازل مارگارت بانویی که از بچه های 6 تا16 ساله مراقبت می کرد و همیشه با اخمی گره خورده و غلیظ در بین ابرو هاش بود رو به روی پنجره بزرگ طبقه آخر می ایستاد و در حالی که کت و دامن مشکی رنگی به تن داشت که برخلاف موهای سفید رنگش بود به فضای حیاط نگاه می کرد . البته بکهیون مطمئن بود که اون بانو انقدر ها هم پیر نیست و موهاش رو عمدا این رنگی میکنه تا بچه ها فکر کنن پیره و بیشتر ازش حساب ببرن ، میتونست احساس کنه که امروز بیشتر از هر روز دیگه ای نگاه بانو مارگارت رو روی خودش قرار گرفته ، بخاطر همین هم بعد از سرود صبحگاهی و کلاس هاش بعد از خوردن ناهارش توی سالن غذا خوری از توی اتاقش کتابش رو همراه خودش آورده بود تا اینطوری شاید سرگرم باشه .

- دنیل! مادموازل مارگارت صدات میزنه .

نگاهش رو از بزرگ ترین سیب گرفت و به دیوید داد . دنیل اسمی بود که بعد از اینکه به این پرورشگاه انتقالش داده بودن با اون صداش میزدن . هیچکس توی این یتیم خونه به اسم اصلی افراد اهمیتی نمیداد ،هویت تو همون اسمی بود که تو رو باهاش صدا میزدن . مادرش وقتی که بچه بود صداش میزد بکهیون ، از اینکه اونها کره ای هستن براش میگفت اینکه وطن اصلی اونها لندن نیست ،کره است، اما اینها همه خاطراتی بودن که از 7 سالگیش براش باقی مونده بود .

Daddy or MasterWhere stories live. Discover now