صبحش رو با صدای داد و فریاد از اتاق بغلی که قلب هر کسی رو به درد میاورد بیدار شد ، دوباره شروع شده بود ، احتمالا این فرد کسی نبود به جز دختری که دیروز 16 ساله شده بود ، تابلوی بزرگی که توی سالن در کنار در ورودی نصب شده بود تاریخ تولد هر کسی رو کنار اسمش نوشته بود ، اینطور همه میدونستن که هر فردی که توی اون یتیم خونه حضور داره درست توی چه زمانی به 16 سالگی خودش میرسه تا درست مثل بقیه از رده ای که همه بچه ها در اون حضور دارن عبور کنه.
توی تخت چرخید و به رو تختی مرتب شده آنتونیو نگاه کرد ،احتمال میداد الان کنار اون دختر باشه ،میدونست که ممکنه روح اون پسر رو ازش گرفته باشن اما هنوز هم توی قلب خاکستر شده اش جرقه ای روشن باقی مونده .
درست زمانی که پاهای برهنه اش زمین رو لمس کرد سرمای صبحگاهی از کف پاهاش تمام تنش رو به رعشه انداخت ، بی حوصله به درخت کاج بزرگی که درست کنار پنجره قرار داشت نگاه کرد ،شاید هم باید خوشحال می بود که قبل از 16 سالگی و آموزش هایی که مادموازل مارگارت ازش صحبت میکنه از این یتیم خونه میره .
با صدای فریاد دوباره دختر دستش رو روی صورتش کشید ،میدونست که چنین مواقعی هیچکس اجازه ورود به اون اتاق رو پیدا نمیکنه ،نه حتی هم اتاقی فرد به جز پرستار درمانگاه یتیم خونه و البته مادموازل مارگارت ، لباس های خوابش رو با یونیفرم مخصوص خاکستری رنگی که به طرز عجیبی باعث میشد چشم هاش بیشتر به رخ کشیده بشن تعویض کرد و بعد از اینکه یقه اش رو مرتب کرد نگاهی به ساعت دیواری که گوشه اتاق وصل شده بود انداخت ،صف صبح گاهی دقیقا نیم ساعت دیگه شروع میشد ،تا اون زمان فرصت داشت که به دستشویی بره و مسواک بزنه و صورتش رو بشوره .
برعکس بعضی از بچه ها که صبح بی حوصله بودن بکهیون همیشه مرتب و منظم روی موهاش رو آبی میزد و شونه میکرد ، شاید بخاطر همین هم بود که مادموازل مارگارت هواش رو داشت کسی چه میدونست .
کفش هاش رو پوشید و از اتاق بیرون رفت .درست حدس زده بود آنتونیو پشت در ایستاده بود و چشم های قرمزش نشون میداد که چطور جلوی خودش رو گرفته تا گریه نکنه .
+ استیو بهتره اینجا نمونی ،صف صبحگاهی داره شروع میشه اگه مادموازل بیاد و اینجا ببینتت حتما تنبیه خواهی شد بهتره که بریم .
آنتونیو سرش رو به نشونه تایید تکون داد و جلو تر از بکهیون به سمت سرویس بهداشتی به راه افتاد .در کمدی که بیرون از سرویس قرار داشت و اتیکت اسم هر نفر نشون میداد که وسایل بهداشتی هر فرد توی کدوم یکی قرار داره رو باز کرد و بعد از برداشتن مسواک و خمیر دندون و شونه چوبی کوچیکش داخل شد .
بچه ها کم و بیش آماده شده بودن و افراد زیادی داخل نبود . بعد از اینکه طبق روتین هر روز صبحش آماده شد ،به سمت حیاط به راه افتاد ، بچه ها هر کدوم گوشه ای از حیاط ایستاده بودن و لب های هیچ یکی از اونها به خنده باز نبود .
YOU ARE READING
Daddy or Master
Fanfiction👬Couple:Chanbaek. 🙈Genre: Romance,kink,Smut,Thriller 📓Summery: +بهم بگو چی از جونم میخوای ، منو میبندی به تخت و به فاکم میدی ، بعد ازم میخوای جلوی همسرت چیزی به روی خودم نیارم ددی ؟ -خفه شو بکهیون ،بهت اجازه ندادم بخوای ازم سوال بپرسی .. 🖋:بسته...