Part 7

409 80 47
                                    

- نمیشنوی که چی میگم ؟ ... دارم بهت میگم گمشو برو طبقه بالا تا بیام بیون بک هیون .

بیون بکهیون بودن ...

 چیزی بود که پسر کوچولو از وقتی که یه بچه کوچیک بود به اصرار های مادرش مجبور به مخفی کردنش شده بود ، خوب به یاد داشت که مادرش همزمان که براش شعر های کودکانه میخوند ازش خواسته بود تا فامیلیش رو قایم کنه اسمش رو به هیچکس نگه  با هیچ کس دوست نشه که مجبور به گفتن اینکه کجا زندگی میکنن باشه .

بیون بکهیون .

این فامیل پدرش نبود ، دلیلش رو قطعا پسر بچه درک نمیکرد ، فقط میدونست این فامیل برای مادرشه ، مادرش کره ای بود و بکهیون عاشق مادرش بود  ، همیشه به بکهیون میگفت که چشم های زیبای خاکستریش اون رو یاد زندگی بی رنگش تا قبل از اشنایی با پدرش میندازن . برای همین هم عاشق چشم هاش بود .

خاطراتی مبهمی که از صحبت های مادر و پدرش رو هنوز توی ذهن داشت . اون خاطرات تا به الان که یک نوجوان 16 ساله شده بود گاهی اوقات درست مثل یک فیلم که روی دور تکرار گذاشته باشن گریبانشرو میگرفت و باعث میشد بکهیون کوچولو تشنج کنه .

حالا احساس میکرد برگشته به زمانی از 5 سالگیش ، در حالی که توی اتاق کوچیکش نشسته و با وسایل نقاشی جدیدی که مادرش براش خریده بود نقاشی میکشید . 

وقتی که بچه بود همیشه ارزو میکرد به سفر بره و یه خونه بزرگ و یک عالمه دوست های جدید داشته باشه ، اینکه همیشه مجبور میشد توی اتاق کوچیکش بشینه  و تنهایی با  با اسباب بازی هاش بازی کنه بدون اینکه بخواد از خونه بیرون بره چیزی نبود که به مزاج یه بچه 5 ساله خوش بیاد .

حالا دوباره صدا ها برگشته بودن ، صدای دعوای بلند پدر و مادرش در اخرین روز زندگیشون توی اون خونه قدیمی در کنار همدیگه.

هه جینا ما باید هر چه زودتر از لندن بریم اونا پیدامون کردن ،  جون تو و پسرمون در خطره . 

- اما تو بهم قول داده بودی رابرت ، گفته بودی اگه از اون کشور لعنتی فرار کنیم اونها هرگز ما رو گیر نمیندازن و ما در امانیم . همه حرف هات دروغ بود .

+ متاسفم . عزیزم من نمیدونستم تماس با بردارم در کره شمالی باعث میشه  اونها رد مون رو بزنن و پیدامون کنن. ما باید هر چه زودتر از اینجا بریم اگه اونها پیدامون کنن بکهیون رو ازمون میگیرن و خودت میدونی که چه سرنوشتی در انتظار پسر کوچولومون قرار خواهد گرفت .

تصویر بعدی که جلوی چشمش رو گرفت زمانی بود که بارون شدیدی از آسمون لندن میبارید و حتی شدیدتر از همیشه بود البته از نظر پسر کوچک که داخل ماشین قدیمی رنگ و رو رفته ای که پدرش با کار های پاره وقت به تازگی تونسته بود بخره دوتا چمدون کوچیک که به کنار صندلی هل داده شد و پدر و مادرش رو میدید که با عجله داشتن سوار میشدن 

Daddy or MasterOnde histórias criam vida. Descubra agora