«پایان فلش بک»
موبایلش رو روی میز پرت کرد و با دوتا دستش شروع کرد به ماساژ دادن شقیقه اش ، یک روز اگر قدرتش روپیدا میکرد قطعا این سرهنگ رو خفه میکرد .
مرد پیر سال ها مثل زالو روی زندگی چانیول چسبیده بود ، دخترکش رو دیوانه کرده بود و چانیول رو خسته .
صدای تق تق و بعد وارد شدن توما به داخل اتاق چیزی بود که انتظارش رو داشت ، طبق گفته اون مرد پیر اول با توما تماس گرفته بود ، باید از ته دل ازش تشکر میکرد که توما بهش شماره تلفن بکهیون رو نداده ، چون هیچ مشخص نبود که در روز های بعد چه چیزی بخواد و یا به چه بهانه ای بخواد بیشتر پسرش رو ببینه .
-بیا داخل توما ...
* براتون دعوت نامه اومده ؟
-دعوت نامه !
* درسته قربان، هر چقدر پرسیدم جوابی ندادن و گفتن که شما خودتون خیلی وقته از این دعوت نامه ها با خبر هستین ، پس من فقط با امضا تحویلش گرفتم ، و همینطور دم نوش برای سر دردتون ، حدس میزنم سرهنگ باز هم باید حرف هایی زده باشن که باعث بدتر شدن سردرد میگرنتون شده باشه .
-آه متشکرم توما .
* منتظر میمونم تا تموم بشه موسیو.
سری تکون داد و دعوت نامه رو باز کرد ، کامل بیرونش نیاورد ، کارت مشکی رنگ و اسم عمارت بِلز ، چیزی بود که انتظارش رو داشت به زودی دریافتش میکنه ، امشب ساعت 12 شب باید اونجا می بود ، فکر نمی کرد بعد از به فرزند خواندگی گرفتن بکهیون دیگه نیازی داشته باشه به اونجا بره ، اما انگار مادموازل فکر دیگری داشت .
-کت و شلوار مشکی رنگم رو آماده کن توما. امشب باید جایی برم .
* بسیار خب موسیو .
فنجان دمنوش رو برداشت و کمی ازش نوشید. نمی تونست ریسک کنه و اجازه بده توما کارت رو ببینه ، پس پاکت نامه رو بست و توی دستش نگه داشت ، ساعت دیواری گوشه اتاق روی ساعت 11:30 شب قرار داشت ، این یعنی نیم ساعت دیگه به شروع مهمانی باقی مونده بود ، طبق رسم دعوت نامه ها نیم ساعت قبل از مهمانی برای مهمان ها فرستاده میشد ، این یک رسم بود ، چانیول خوب کسانی که توی این مهمونی شرکت میکردن رو می شناخت ، وزیر ها و افراد مهمی که کشور رو توی دست داشتن، همه نیازی به خوش گذرانی فارغ از کارهاشون و خانواده هاشون داشتن پس مادموازل مارگارت به نحو احسنت چنین چیزی رو براشون فراهم کرده بود .
نگاهش روی توما میچرخید که کاور مخصوص کت و شلوار رو روی تخت قرار داد ، دستش رو طبق عادتش پشت سرش گذاشت و منتظر چانیول موند .
* لباستون رو آماده کردم قربان .
-خیلی خب ، بیرون منتظر باش توما ، ست کروات و سر آستین هام رو نمیبینم .
BINABASA MO ANG
Daddy or Master
Fanfiction👬Couple:Chanbaek. 🙈Genre: Romance,kink,Smut,Thriller 📓Summery: +بهم بگو چی از جونم میخوای ، منو میبندی به تخت و به فاکم میدی ، بعد ازم میخوای جلوی همسرت چیزی به روی خودم نیارم ددی ؟ -خفه شو بکهیون ،بهت اجازه ندادم بخوای ازم سوال بپرسی .. 🖋:بسته...