part 6

451 71 8
                                        

بهوش که اومد دید یک خانم مسن داره براش غذا میاره حتما اون عوضی گفته بود بیارن هل داد دوباره سمتش بشقاب رو
-نمیخورم
جونگین صداش رو شنید تکیه داده بود به دیوار دست به سینه از لای در با چشمای براق خیره نگاهش میکرد مثل شکارچی ای که به طعمه اش نگاه میکنه
×آقا غذاشون رو نخوردن
+اره؟
سیگاری روشن کرد بالاخره که باید میخورد
+باشه مرسی
در یکم باز تر کرد دیدش میزد هوا سرد بود و لخت بود اونم باید تنبیه میشد بهرحال بدن کوچیکش میلرزید دوباره بیهوش شد بعد چند دقیقه رفت داخل اتاق نچ نچی کردم با پاش ظرف غذا رو کنار زد زانو زد از پشت میله ها نگاهش کرد. چشمای سهون با حس پاش باز شد سریع عقب رفت چسبید از پشت به میله قلب کوچیکش تند میزد
-گمشو
+باید غذا بخوری
کجخندی زد سرش کج کرد
+الان داری فرار میکنی مثلا؟
بی تفاوت نگاهش میکزد ترجیح میداد بمیره تا اینجوری بعنوان برده زندگی کنه
+نمیخوری هوم؟
بلند شد باید زنگ میزد اسکار سرنگ میزد بهش تا نمیره سمت تلفن خونه رفت شماره رو بگیره بهترین فرصت بود نفس زد تو ارتش بهشون یاد داده بودن تو زمانی که گیر افتادن و هیچ چاره ای ندارن چیکار کنن. سهون الان دیگه هیچ راه دیگه ای به ذهنش نمیرسید نمیخواست اونجوری دوباره تحقیر شه و زیر خوابش شه محکم بشقاب غذا رو کوبید روی زمین شکست یک تیکه تیزش رو برداشت رگ اصلی اش رو برید از دردش نفسش رفت خون میریخت روی زمین.
+چیکار میکنی!!؟
سریع اومد سمتش در قفس رو باز کرد مچ دستش محکم گرفت خونریزی نکنه به خدمتکار گفت سریع زنگ بزنه به دکتر با حس سوختن گونش به خودش اومد. سهون سیلی محکمی زده بود بهش نفس میزد اون صورت سفید داشت سفید تر میشد و لبای صورتی اش از هم باز مونده بود تند تند نفس میزد چشای درشت آبی اش داشت کم کم بسته میشد
+فاک
از زیر زانوش زد بلندش کرد تو بغلش رفت طبقه بالا روی تختش گذاشتش با باند دور مچ دستش رو محکم میبست خون نره ازش . چزا انقدر زیاد خون میومد گوشه لبش رو گاز گرفت
+کجا موند پس!!؟
*چی شده!؟
اسکار سراسیمه وارد شد دویده بود تا اینجا
*این کیه جدیده؟
به سهون بیهوش روی تخت نگاه کرد اومد سمتش کنار تخت نشست
+بعدا سوال پیچ کن
کلافه موهاش رو چنگ زد بالا داد
+رگش بریده
*چقدر حرفه ای بریده
ابرویی بالا انداخت بی حسی نزد سوزن رو فقط روی شمعی داغکرد بخیه میزد اروم بدن سهون از درد جمع میشد زوی تخت
+فرمانده ارتشه...
اروم زمزمه کرد تمام مدت خیره نگاه میکرد زخمش رو
+فکر کنم برای همینه
*نترس زنده نگهش میدارم
سرش کج کرد براش عجیب بود جونگین انقدر نگران ببینه
*اوجش بهش خون تزریق میکنم میدونی گروه خونی اش رو؟
اسکار تو این شهر از همه معروف تر بود و از شانس خوبشون تو گروه اومده بود سریع راهکار های پزشکی ای بلد بود که هنوز هیچ کس تو ایتالیا نمیدونست چین
+اوجش!
غر زد اروم
+مثل بقیه نیست! اگر یکم دیر تر رسیده بودی چی
*زنده یا مرده اش مهم شده انگار؟ از کی برده هات برات مهم بودن این نباشه یکی دیگه
+بهت میگم فرق داره!!
انقدر با موهاش بازی کرده بود خسته شد از اخر با کش پشتش رو بست
+اه ولش کن....فقط خوبش کن خب
*خیلی اصرار داری بهش سرم ام میزنم
+بمون بالای سرش باز ناپدید نشی!
*فکر میکنی من مثل تو بیکارم که یک مدت گم و گور شم کسی بهم کاری نداشته باشه؟ نشنیدی اون پسره رو گیر آوردن همون که لو داده بود محل معامله رو کریس زده فکش رو شکونده باید برم پیشش
+باشه...پس هیچی دیگه نمیخواد نه؟
*نگران نباش
سهون اروم چشماش رو باز کرد درد بدی تو دست چپش پیچید. کسی تو اتاق نبود دستاش ام زنجیر نشده بود....الان بهترین فرصت بود سریع بلند شد سرم از دستش کشید بیرون سمت پنجره رفت قفل شده بود ولی باز کردنش زیاد سخت نبود سوزن سرم رو کند باهاش باز کنه. همین که باز شد صدایی از پشتش اومد
+جایی میری؟
اروم تو گوشش گفت دست بزرگش رو روی دستش گذاشت پنجره رو بست. چشم تو چشم شدن نفس هاشون بهم میخورد با اون چشمای سبز براقش انگار میخواست هیپنوتیزمش کنه سریع سوزن سرم که تو دستش بود رو روی گلوش گذاشت
-میکشمت
+میکشیم؟
یک قدم جلوتر تر اومد کامل چسبید بهش دستش روی کمرش کشید اروم بدن سهون لرزید
+پس چرا معطلی زود باش
دست سهون روی گلوش میلرزید نگاهش تو چشماش میچرخوند از اخر فرو کرد تو گردنش ولی فقط بیهوشش کرد...چرا‌..چرا نکشتش یکم اونور تر زده بود.... بدن جونگین افتاد روی زمین سریع دوید نباید فکرای چرت میکرد هیچ فرصت دیگه ای شاید پیدا نمیکرد برای فرار. پنجره های دیگه رو چک میکرد از پنجره بپره پایین ولی ارتفاع زیاد بود این...عمارت بود یا قلعه! چرا انقدر پله هاش زیاد بود
-لعنتی
•هی جوجه کوچولو گم شدی؟
ص

Lethal Game [kaihun]Where stories live. Discover now