- 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟎 -

952 199 124
                                    


پتو نازك مسافرتي رو دور بدن مچاله شدش، پيچيده بود؛ زانو هاش رو توي خودش جمع كرده بود و از پنجره ماشين به بيرون نگاه ميكرد. متل كوچيك ولي تميزي بود؛ لامپ هاي زياد و رنگارنگي دور تا دور نرده هاي طبقه اول پيچيده شده بود كه حالا با تاريك بودن هوا، رنگ هاشون نوازش چشم هاي خسته و قلب هاي عاشق ميشدن. نگاهش رو روي زوجي كه از سمت ساحل به داخل محوطه بيروني متل وارد ميشدن، متمركز كرد.
روي لب هاشون لبخند هاي درخشاني وجود داشت كه شايد هركسي با ديدنشون قلبش كمي گرم ميشد. حتي قلب يخ زده مینهو...
بدنش لرزيد و بيشتر از قبل مچاله شد. سرش رو روي زانو هاش گذاشت و پلك هاي خسته اش روي هم رفتن.
نفس هاي گرمش يكي در ميون بيرون ميومدن و توي سينش احساس خفگي ميكرد. با اينحال نميخواست از ماشين پياده شه و هواي مرطوب ساحل رو وارد ريه هاش كنه. سرش رو بالا گرفت و دوباره نور چراغ هاي رنگارنگ متل جلوي چشم هاش رو گرفتن. اما اينبار كاملا روي نورون هاي عصبيش اثر گذاشتن و با تمام وجود از تك تك اون چراغ هاي رو مخ و لعنتي متنفر شد. حتي ديگه ديدن مردمي كه با خوشحالي از ساحل برميگشتن يا براي ساختن يه شب معركه سمت دريا ميرفتن، سرگرمش نميكرد. درواقع كاملا حسادت رو توي وجودش حس ميكرد. به خوشحاليشون، به سالم بودنشون به اينكه اونا مجبور نيستن با وجود گرما و عرقي كه روي پيشونيشون نشسته، بلرزن و احساس سرما كنن.
  به لبخند هاي زيباشون حسادت ميكرد...
چشم هاش تار و خيس شدن. اشك راهش رو به راحتي پيدا و تمام خاطراتي كه هيچوقت دوست نداشت بياد بياره، مغزش رو پر و سردرد رو به درد هاش اضافه كرد. بي رمق اشك ميريخت و  لب هاي خيس و سرخش رو بين دندون هاش فشار ميداد.
سرش رو به عقب تكيه داد و سعي كرد اكسيژن رو وارد ريه هاي بي جون و خسته اش كنه؛ هرچند انگار اكسيژني داخل ماشين وجود نداشت تا بتونه نفس بگيره.
سرفه خشكي كردي و عرق روي پيشونيش نشست. درحالي كه سعي داشت تا از شر پتو دورش خلاص بشه، در ماشين رو باز كرد و هراسان خودش رو روي زمين انداخت. دست هاش رو به عقب تكيه داد و با سرفه هاي كه هرلحظه بيشتر ميشدن سعي ميكرد تا دم عميقي بگيره.

چند لحظه ايي به همون حالت سپري كرد تا بتونه سرفه هاش رو كنترل كنه. از سر جاش بلند شد و چند باري دور خودش چرخيد، سعي داشت چيزي يا كسي رو پيدا كنه، ولي حتي بياد نمياورد اون چي ميتونه باشه!
نگاه سردرگم ديگه ايي انداخت و چند قدمي عقب رفت.
نگاهش دوباره به چراغ هاي رنگارنگ متل افتاد و صداي خنده، موزيك و پاي كوبي به گوشش رسيد.
نور چراغ ها دور سرش چرخيدن و صداي ازاردهنده شادي مردم، سرگيجه اش رو هر لحظه بدتر ميكرد.
بي اهميت به كسي كه چند لحظه پيش با تمام وجودش ميخواست كه پيداش كنه، شروع به دويدن كردن و از كنار جمعيت زيادي كه تك تكشون لباس هاي رنگارنگ پوشيده بودن و با ابزار هاي موسيقي خاصي مينواختن، میگذشت.

با شتاب زيادي به مردم برخورد ميكرد و چند باري تلو تلو خورد و روي زمين ميوفتاد. تقريبا به گريه افتاده بود كه تونست خودش رو داخل يه كوچه فرعي بندازه و از اون جمعيت خفه كننده و پر سرو صدا دور بشه.
روي زانو هاش خم شد و مهلت كوتاهي به خودش داد تا بتونه از بالا اوردن محتويات معده اش جلوگيري كنه.
با شنيدن صداي پاي چند نفر، كمي سرش رو بالا گرفت و با ديدن چهره آشنا جو و زيردست هاش، با شوك چند قدمي عقب رفت. قفسه سينه اش بالا پايين ميشد و لباس تنش بخاطر عرق، خيس شده بود. چشم هاش از تعجب درشت شدن و نميتونست فرق خيال و واقعيت رو تشخيص بده. حتي فكر كردن به اينكه جو چطوري ميتونست اينجا پيداش كنه هم به ذهنش نمیرسید.
قبل ازينكه بخواد حرفي بشنوه، برگشت و بين كوچه پس كوچه ها، فرار كرد؛ جوري كه انگار زندگيش به قدم هاي سريع و محكمش بستگي داشت.

CANNABIS  [ MinSung, ChangJin ]Where stories live. Discover now