چشمهاش از اطلاعاتی که داشت دریافت میکرد، گرد شده بود و لرزش دستهاش هر لحظه که برگه های سفید رو ورق میزد، بیشتر از قبل میشد.
با ورود چان به داخل اتاق، سرش رو بالا گرفت و صدای گرفتهاش رو به اون مرد که حالا دیگه نمیدونست چه حسی بهش داره، نشون داد:
"چرا بهم نگفتی پدربزرگم بزرگترین مافیای کوکائین کرهاس؟"چان آهی کشید و طوری که انگار برای جواب به این سوال کاملا آماده بود، در اتاق رو بست و جلو رفت:
"باشه یا نباشه؟ برای تو چه فرقی داره؟ بهرحال که تو الان بزرگترین مافیای کوکائین کرهای!""داری با من شوخی میکنی مرتیکه؟ این موضوع، چیزیه که تو از من مخفی کنی؟ اون هم در صورتی که من کل اسناد رو امضا زدم؟ تو بهم گفتی لازم نیست بخونمشون جو. لعنت بهت تو یه شیادی."
صدای عصبیش بالا رفت و از روی صندلی بلند شد:
"دقیقا چرا با مغز ناقصت فکر کردی که من اینارو میخوام؟ چرا فکر کردی میخوام توی زندگیم یه پست فطرت جنایتکار بشم؟"چان خندید و خودش رو روی صندلی انداخت:
"جنایتکار؟ تو فقط قراره به یکی از ثروتمند ترین فرد توی کره بشی! به مابقی فکر نکن چون اصلا قرار نیست درگیرش شی!"" خدای من جو... چرا فکر میکردم که تغییر کردی؟ هنوز هم همونقدر عوضی و اشغالی."
بدون اینکه برای دلایلی که احتمالا قرار بود بشنوه، صبر کنه، از اتاق بیرون رفت و مطمئن شد که در رو خیلی محکم ببنده." از دست این بچه! چقدر احمق و ترسو شده."
چان زمزمه کرد و برای تاسف سرش رو تکون داد....
نگاه جیسونگ روی دستهای چانگبین گره خورده بود. اون مرد با دقت زیادی سرنگ رو پر از دراگی میکرد که جیسونگ حتی نمیدونست که ممکنه چی باشه.
آب دهنش رو به سختی پایین داد و لبهاش رو با زبون خیس کرد:
"معشوقات چند روزیه بهت سر نزده. فکر میکردم رابطتون بهتر از اینها باشه.""تو هیچی درمورد ما نمیدونی. انقدر سعی نکن باهوش بنظر بیایی هان جیسونگ چون با اینجا اومدنت نشون دادی که یه احمقی."
چانگبین با لحن محکمی جواب داد و بعد از روی صندلیش بلند شد تا به مورد آزمایشگاهی واقعیش نزدیک شه.جیسونگ اینبار با کمی ترس که قابل توجه بود، آب دهنش رو قورت داد و سرش رو با پوزخند کوچیکی گوشهی لبش بالا گرفت:
"من فقط دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم پس چرا هرکاری که دلم میخواد انجام ندم؟"چانگبین روبهروش ایستاد و اینبار نگاه عصبیش رو روانهی جیسونگ کرد:
"کم و بیش درمورد زندگیت تحقیق کردم...""خوبه! حالا شدی یه محقق؟"
"انقدر ازت میدونم که یه زندگی بد نداری... ولی حالا که خواهرت رو از دست دادی فکر میکنی همه چیز تموم شده؟"
چانگبین بعد از اینکه روی برجسته ترین رگ زیر آرنج دست جیسونگ رو با پنبهای الکی ضدعفونی کرد، سرش رو سمت اون پسر بالا گرفت. به رنگ صورت پریدهاش و چشمهای که بازتاب قلب شکستهاش رو نشون میداد، نگاه کرد.
YOU ARE READING
CANNABIS [ MinSung, ChangJin ]
FanfictionChapter 1ՙ MinSung: Completed Chapter 2 ՙ MinSung, ChangJin, Chanho: Completed - مینهو کل زندگیش سعی داشت تا خودش رو از غرق شدن با دراگ نجات بده؛ ولی حتی ورود هان جیسونگ به زندگیش، پسری که بوسیدنش اعتیادآورتر از کانابیس بود هم نتونست بهش کمک کنه...