در سمت دیگه ای از دهکده ی برگ ، زندان دیگه ای بود به مراتب محافظت شده تر نسبت به زندان اوبیتو. اونجا شیطان اصلی رو نگه می داشتن ؛ مادارا اوچیها. ماه هایی که از پایان جنگ می گذشت ، این شیطان در گوشه ی خارجی دهکده ی برگ تحت نظارت شدید قرار داشت تا تصمیم گیری بشه که قراره باهاش چی کار کنن. اونو به تخت ایستاده ای بسته بودن و تمام بدنش رو مثل مومیایی با برچسب های مهر کننده ی چاکرا بسته بودن طوری که نمی تونست کوچیک ترین تکونی به بدنش بده. چشم هاشو مثل اوبیتو با چشم بند مهر کننده بسته بودن و دهنش رو با یه پارچه ی سفید.هیچ کس حق ملاقات با مادارا رو نداشت. حتی زندان بان ها. حتی اونا هم از مادارا می ترسیدن. حتی با این وضعیت اسفناکی که مادارا داشت هم ، کی می دونست اون چی کار می تونست بکنه ؟؟ همه فقط می دونستن اون زیادی خطرناکه.
فقط هوکاگه ی اول بود که به مادارا نزدیک می شد. یکی از شش رهبر دهکده ی قدرتمند برگ و همین طور یکی از قوی ترین شینوبی های تاریخ خدمتکار شخصی مادارا تو دوران زندانی بودنش شده بود. روزی دو بار به مادارا سر می زد و بهش غذا می داد. حتی دست به آب و نظافتش هم ... !!
هاشیراما تنها کسی بود که بهش اعتماد داشتن تا مراقب مادارا باشه. برنامه ی روزانه ی هاشیراما پر از مشغله های مختلف بود. وظایف هدایت دهکده ، جلسات مهم شش هوکاگه درباره ی احیا شدگان و دنیای جدید ، بازسازی و کمک به مناطق جنگ زده ، و رسیدگی به مادارای زندانی. با وجود همه ی این مشغله ها هاشیراما هنوز هم داوطلبانه به ملاقات مادارا می رفت و بهش آب و غذا می داد و چند کلمه حرف می زد تا تنها نباشه. از کارهای روزانه اش می گفت ، از خاطرات زندگی گذشته اشون که با هم داشتن یاد می کرد ؛ و مادارا حتی تظاهر هم نمی کرد گوش می ده.
در زندان باز شد. ولی برخلاف همیشه ، صدای گرم و پر انرژی هاشیراما به گوش مادارا نرسید. هیچ صدایی به گوشش نمی رسید. مادارا کنجکاو شد. سرشو کورکورانه به طرف ورودی چرخوند. دهنش بسته بود پس نمی تونست هاشیراما رو صدا بزنه. فقط کنجکاوانه منتظر موند هاشیراما دهنشو باز کنه و توضیح بده چی شده که یخ کرده و بی انرژیه.
ولی کسی که نهایتا به حرف اومد هاشیراما نبود !!
" دلم می خواد یه دل سیر نگاهت کنم که به این روز افتادی. " صدای نحص توبیراما بود ؛ هوکاگه ی دوم.
به جرئت می شد گفت مادارا و توبیراما بدترین دشمنای همدیگه بودن. هرچقدر که هاشیراما فرشته ی آسمون ها بود ، توبیراما نفرت انگیز ترین مادون حیوونی بود که مادارا تو زندگیش دیده بود.دهن مادارا بسته بود پس اونی که به حرف زدن ادامه داد توبیراما بود. همین طور که حرف می زد جلوتر اومد. " حدس می زنم برادرم تمام این مدت از تلاش هاش برای آزاد کردنت گفته پس دیگه توضیحشون نمی دم. چند ساعت پیش اجلاس کاگه ها رای به آزادیت دادن. بهتره از شانسی که برای زندگی جدید گرفتی مثل آدم استفاده کنی. تو تحت نظر خواهی بود تا دست از پا خطا نکنی "
دست سرد توبیراما صورت مادارا رو لمس کرد و دهنش رو باز کرد.
" چرا تو اومدی ؟؟ " مادارا به محض آزاد شدن دهنش پرسید.
توبیراما با اعمال چاکراش روی چشم بند ، اونو هم باز کرد و چشم های رینگان مادارا بعد ماه ها با دیدن چهره ی سرد توبیراما باز شد.
" برادر بعد جلسه رفت ماموریت. " توبیراما گفت و برچسب های مهر که مادارا رو اسیر کرده بودن آزاد کرد و از دور مادارا بازشون کرد. " باید حسن نیتت رو به دهکده و مردم ثابت کنی مادارا. برادر خواست ببرمت خونه اش. تا وقتی بتونی برای خودت خونه و مایحتاج زندگی تهیه کنی می خواد تو رو پیش خودش نگه داره. "
مادارا در جواب نه کلمه ای حرف زد و نه احساسی بروز داد. مثل تمام این ماه ها بی روح بود. با راهنمایی توبیراما زندان رو ترک کرد و بین خیابون های دهکده ای که یه زمانی خودش ساخته بود قدم زد. برگ از زمان مادارا خیلی تغییر کرده بود. یه دنیای کامل متفاوت شده بود. مادارا دیگه حتی یه ذره هم حس نمی کرد به اونجا تعلق داره. دهکده ی برگ جدید خونه ی مادارا نبود. مردمش هم هرگز مادارا رو نمی پذیرفتن. در طول مسیر ، سنگینی نگاه های پر از تنفر یا ترس بعضی از اهالی که مادارا رو به چهره می شناختن حس می کرد.
به خونه ی هاشیراما رسیدن. یه خونه ی کوچیک که حیاط بزرگی داشت. انواع گل و گیاه و درخت نمای بیرونی خونه رو تزیین کرده بود. درست همون طور که از هاشیرامای گل و گیاه دوست انتظار می رفت.
توبیراما در رو باز کرد و اول وارد خونه شد. " فعلا همینجا بمون تا بعد از ظهر بفرستم دنبالت. حموم کن و یه کم از این قیافه ی جنگلیت دربیا. گرسنه ات شد هم غذا تو آشپزخونه هست "
مادارا هم به دنبال توبیراما وارد خونه شد. قرار بود تو خونه ی هاشیراما بمونه ... . نگاه گذرایی به دکوراسیون خونه انداخت. همه جا قرمز و مشکی بود. داخل خونه هم گل و گیاه داشت و نماد سنجو ، بزرگ و کوچیک ، روی دیوارها نصب بود. روی دیوار نشیمن هم قاب عکس قارچ قرمز خندان آویزون بود !!
توبیراما گل ها رو دونه دونه و با دقت و ظرافت آب داد. طبق اصرار برادرش ، به مادارا هم اصرار کرد روزانه گل ها رو آب بده تا وقتی هاشیراما ماموریته گل هاش پلاسیده نشن. توبیراما رفت و مادارا توی خونه ی هاشیراما تنها موند.
YOU ARE READING
Perfect Paradise ( ناروتو )
Fanfictionتو دنیای جدیدی که پر از صلح و آرامشه ، همه شاد و خوش حال زندگی می کنن. حتی اونایی که قبلا مردن !! شیپ اصلی : هاشیمادا ( هاشیراما و مادارا ) زمان : بعد از جنگ چهارم / دنیای جایگزین بوروتو