چند روز گذشت. مادارا و اوبیتو تمام روز رو صرف ساخت و ساز خونه ها و دکه ها می کردن. روز بلند بود و گرمای نفس گیر خورشید اذیتشون می کرد. اوبیتو جلیقه و بلیزش رو درمیاورد تا راحت تر باشه. هیماری هم به وضوح چشم چرونی می کرد. با این که سعی می کرد شخصیتش به عنوان یه دختر باحیا و مودب رو حفظ کنه ، باز هم همه می تونستن ببینن چقدر از اوبیتو خوشش اومده. برای اوبیتو شربت خنک می آورد و برای مادارا نه ، اگه خار تو دست اوبیتو می رفت سریع میومد خار رو دربیاره ولی برای مادارا نه ، غذاهای خوشمزه رو جلوی اوبیتو می زاشت ولی جلوی مادارا نه. و هیماری همه ی این کارها رو برای اوبیتویی می کرد که با نام توبیراما می شناخت.
" وقت شامه آقایون. کار دیگه بسه. " هیماری با چهره و لحن گرم و شادابش گفت. دستاشو پشتش تو هم قفل کرد و کمی به سمت جلو خم شد. موهای بلند و لختش از اطراف شونه هاش پایین ریختن.
مادارا داشت مصالح ساختمون رو جا به جا می کرد و اوبیتو هم کلنگ می زد. با اومدن هیماری هر دو دست از کار کشیدن و رو کردن بهش. چشم های هیماری روی هیکل بزرگ و عضلانی اوبیتو بود. بدن اوبیتو دو رنگ بود و صورتش آسیب دیده بود. ولی با این حال برای هیماری جذاب و زیبا بود.
" تا سفره رو بچینی ما هم کارمونو جمع می کنیم و میایم " اوبیتو با لحن سردی جواب داد. از نگاه های بی شرمانه ی هیماری متنفر بود. اگه دست خودش بود این دختر رو خفه می کرد.
" خیلی طولش ندین پس " هیماری با لبخند از اونجا رفت.
" بالاخره اوبیتو کوچولوی ما هم خاطرخواه پیدا کرد " مادارا گفت. خونسرد بود و حرفش کمی کنایه داشت.
اوبیتو توجه چندانی نکرد. داشت رفتن هیماری رو نظاره می کرد. " ساکت شو پیر مرد. " کلنگ به دست رفت سمت تخته سنگی که اون نزدیکی بود تا لباسش رو از روش بگیره.
مادارا مصالح رو یه گوشه گذاشت و دیگه اون بحث رو ادامه نداد. برگشتن خونه ی کدخدا و شام دستپخت هیماری رو خوردن. اون دختر واقعا دستپخت خوبی داشت و هر دو تا خرخره خوردن. بعد از شام به اتاق مهمون رفتن و مثل تمام این شب ها کنار هم خوابیدن. مادارا حلقه اش رو از دستش درآورد و کنار تشکش گذاشت. نرمی و خنکی تشک بهش لذت می داد. پلک هاش داشت گرم می شد و خوابش می برد که ناگهان چشم هاش رو باز کرد و از جاش پرید. " چه غلطی می کنی ؟؟ "
اوبیتو شیش متر پرید عقب و حلقه ی مادارا رو که برداشته بود انداخت زمین. از یه دفعه اینجوری بلند شدن مادارا ترسیده بود. " داشتم نگاهش می کردم !! " اوبیتو سریع توضیح داد.
صورت مادارا برای چند ثانیه ی طولانی به ترسناکی شینیگامی موند و بعد عادی و خونسرد شد. حلقه اشو از رو زمین گرفت و بهش نگاه کرد. تازه متوجه شد که روی حلقه حرف اول اسم خودش و هاشیراما نوشته شده. " می خواستی یکی شبیهشو برای هیماری بخری ؟؟ "
YOU ARE READING
Perfect Paradise ( ناروتو )
Fanfictionتو دنیای جدیدی که پر از صلح و آرامشه ، همه شاد و خوش حال زندگی می کنن. حتی اونایی که قبلا مردن !! شیپ اصلی : هاشیمادا ( هاشیراما و مادارا ) زمان : بعد از جنگ چهارم / دنیای جایگزین بوروتو