" همه کشته شدن. من آخرین بازمانده ام. خواهش می کنم. یه هوکاگه بفرستین. " میانا نامه ی عضو آنبو رو برای هوکاگه ها خوند.
" من می رم. " هاشیراما اعلام کرد و از صندلیش بلند شد. کسی اعتراضی نکرد. هاشیراما خلاصه ی کارهای دیگه اش رو برای کاکاشی توضیح داد تا موقتا اون انجامشون بده. برج هوکاگه رو ترک کرد و به خونه رفت تا آماده ی ماموریتش بشه. باید ابزار نینجاییش رو می گرفت و با مادارا و بچه ها خداحافظی می کرد.
به خونه رسید و وارد شد. بلند حرف نزد که یه موقع کاتسومی کوچولوی حساسش بیدار نشه و گریه نکنه. یک جفت کفش مردونه ی غریبه جلوی در دید. توجهی نکرد. حتما اوبیتو اومده بود.
وارد هال شد. بچه ها روی مبل خوابونده شده بودن. همونجایی که مادارا همیشه می نشست و تلویزیون تماشا می کرد. ولی خبری از مادارا نبود. اوبیتو هم نبود. اون دوتا کجا رفته بودن ؟؟ به طرف اتاق خواب رفت. ابزار نینجاییش هم همونجا بودن. حدس می زد اوبیتو و مادارا رفتن برای بچه ها شیر خشک یا پوشک یا هر چی لازمه بخرن. اگه تا رفتن هاشیراما برنمی گشتن ، قصد داشت یه نامه بذاره و بگه داره می ره ماموریت. ولی پشت در که رسید صدایی لرزه به وجودش انداخت. دستش روی در خشک شد. از داخل اتاق صدای ناله میومد. صدای ناله ی مادارا بود !! مادارا داشت اون داخل چی کار می کرد ؟؟!! افکار خوبی به ذهنش نمی رسید. اوبیتو اونجا بود. اوبیتو تو اتاق خواب هاشیراما داشت با مادارای اون ... !! واسه این بود که اوبیتو هر روز میومد خونه اشون ؟؟ و هاشیرامای ساده لوح از اومدنش خوش حال بود چون فکر می کرد اینجوری حال مادارا و اوبیتو بهتر می شه.
چشماشو با یه اخم بست. خشم و غم وجودشو پر کرد. ناله ی مادارا بلندتر شده بود. دیگه نتونست خودشو نگه داره. با عصبانیت در رو محکم هل داد و رفت داخل. " لعنت به ... " شروع به فریاد زدن کرد ولی با دیدن مادارای تنها جا خورد و خشکش زد.
مادارا روی تخت بود. لباس س٪ک×س جدیدی که خریده بود رو پوشیده بود. پاهاشو باز کرده بود و اسباب بازیش رو توی خودش کاشته بود. چشم هاشو بسته بود و غرق لذت بود. داشت آل-ت بزرگ و رویایی هاشیراما رو تصور می کرد. با باز شدن در از جاش پرید و سریع نشست. دستشو جلوی پاهاش گرفت و خودشو پوشوند. فکر کرد اوبیتو مچشو موقع خود ارضایی گرفته. ولی هاشیراما بود !!
هاشیراما چیزی که می دید رو باور نمی کرد. مغزش داشت ذوب می شد. مادارای عزیز و بیچاره اش فقط داشت خودشو لمس می کرد. هم عذاب وجدان گرفت که راجب مادارا فکر بد کرده بود ، هم دیدن مادارا تو اون وضعیت هوش از سرش برده بود و جایی برای احساسات دیگه نمی زاشت.
" کی اومدی خونه ؟؟ " مادارا پرسید. سعی می کرد اضطراب و خجالتش رو نشون نده.
" همین الان. " هاشیراما در رو پشتش بست. ذهنش با شهوت پر شده بود. " باید برم ماموریت. زیاد وقت ندارم. " به طرف مادارا رفت و اومد روی تخت. روی تخت چهار دست و پا به مادارا نزدیک شد. مادارا رو هل داد تا روی تخت دراز بکشه و روش خیمه زد. اون وسیله هنوز داخل مادارا بود. لباس توری که تن مادارا بود برای چشم های هاشیراما تازه بود. اگه وقت داشت می خواست فقط ساعت ها به بدن زیبای مادارا که با اون تور و مخمل قرمز زیباتر شده بود زل بزنه و نوازشش کنه.
KAMU SEDANG MEMBACA
Perfect Paradise ( ناروتو )
Fiksi Penggemarتو دنیای جدیدی که پر از صلح و آرامشه ، همه شاد و خوش حال زندگی می کنن. حتی اونایی که قبلا مردن !! شیپ اصلی : هاشیمادا ( هاشیراما و مادارا ) زمان : بعد از جنگ چهارم / دنیای جایگزین بوروتو